#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#قسمت_نود_و_یکم
توی پارکینگ جنگل قائم ماشین رو پارک کردم و یه آخیش طولانی گفتم😊
به فاطمه نگاه کردم داشت با تعجب نگام میکرد.
فاطی: واسه چی اومدیم اینجا😳
_اومدم بگردونمت خواهری😊
فاطمه مشکوک نگاهم کرد: واسه چی اینجا؟😒
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هیچی همینجوری چون اینجا خوش هواست😊
با فاطمه از ماشین پیاده شدیم و از محوطه سرسبزش رد شدیم تا رسیدیم به حوض بزرگی که پر از فواره بود.
_فاطی بیا همینجا بشینیم رو چمنا😍
فاطی: ای بابا حداقل بزار بریم یه چیزی بگیریم بخوریم.
_حالا دو دقه بشین هوا بخوری بعد بفکر اون شیکمت باش حاج خانوم😁
من و فاطمه روی چمنای کنار حوض نشستیم و خیره شدیم به آبشار مصنوعی که از پشت فواره ها معلوم بود... من با قصد و فاطمه بی قصد...😔
_فاطمه
فاطی:جانم
_شب عقدمون من میام خونه شما فردا صبحم با یه بلیت دوتایی میریم جنوب... خوبه؟
فاطمه نود درجه گردنشو چرخوند و تقریبا داد گفت: چی؟؟؟؟😳
_همینی که شنیدی فاطمه حرف اضافم نباشه😒
فاطی: بریم جنوب؟؟؟؟ روز اول عقدت؟؟؟ روز عید نوروز؟؟؟ دوتا دختر؟؟؟؟
_رضایت همه یا من تو فقط بیا...😔
فاطی: بلیط گرفتی؟
_نه فردا میریم دوتایی دنبالش😁
فاطی: فائزه... محمدجواد کی عقد میکنه؟
_هی.... احتمالا همین روزای آخر اسفند...😔
فاطی: نمیخوای زنگ بزنی حداقل به محمدجواد تبریک بگی؟
_چی میگی واسه خودت فاطمه😡 آقای حسینی از زندگیه من برای همیشه حذف شدن😕
فاطمه همونجور که بلند میشد زیر لب گفت: باشه منو گول بزن... دل خودتم میتونی...😏
شب تا ساعتای هشت و نیم جنگل بودیم بعدم شام خوردیم و فاطمه با من اومد خونمون بخوابه که صبح باهم بریم بلیط بگیریم.
وقتی رسیدیم خونه خاله و مهدی زامبی هم اونجا بودن😡
سر دردو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم بست نشستم.
حوصله بیرون رفتن و قرار گرفتن تو محیطی که برام مثل جهنم بود رو نداشتم😁
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم.
امروز آهنگ بی بی بی حرم حامد اومده بود روی سایتا... دانلودش کردم و بعدم پلی ش کردم... یاد محمد افتادم... تصور کردم محمدو که داره اون آهنگ رو میخونه... هی.. خیلی سخته تا آخر عمر حتی با شنیدن صدای خواننده محبوبت یاد عشق اولت بیوفتی...😭
یا زهرا کمکم کن... بچگانس این آرزو... و خیلی محال... اما وقتی طرف حسابت بی بی بی حرم باشه هیچ چیز محال نیست... یازهرا یعنی ممکنه محمد مال من باشه....😭
#قسمت_نود_و_یکم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#قسمت_هشتاد_و_دوم
ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم.
متکارو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم😁
_اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم😫
فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه انتربانو پاشووووو😡
_برو ولم کن میخوام بخوابمممم😖
فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم😁
اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام😐
_باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم توهم آماده شو☺️
فاطی: عجب آدمی هستی تو که تاحالا خوابت میومد.
یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی...😁
_بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم😊
فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم...😁
ماشین رو پارک کردم.
_پیاده شو دیگه😑
فاطی: وا😳 چرا اومدی فرودگاه😳
_آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست😊
فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم😳
_بعله پس چی فکردی😊
فاطی: هزینه اش چی آخه؟
_نترس اون قدر پسنداز دارم.
با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم😊
ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود.
دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم.
با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم.
از پنجره هواپیما هارو نشون فاطمه دادم ✈️
#قسمت_نود_و_دوم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#قسمت_هشتاد_و_سوم
امروز بیست و دوم اسفنده و دقیقا یک هفته مونده تا نزول بلای آسمونی به سرم😭
امروز با مامان اینا رفته بودیم خرید وسایل سفره عقد و این چیزا😔
هر لحظه که توی بازار قدم بر میداشتیم فکر و ذهنم پیش محمد بود... چی میشد الان اون کنارم راه میرفت... اگه اون بود دوتایی مغازه هارو میگشتیم... اون برام لباس انتخاب میکرد... من برای اون... دست تو دست هم راه میرفتیم... هی... ولی الان چی... من و فاطمه عقب... مهدی و علی پشت سرمون... من توی فکر محمدم... مهدی تو فکر چزوندن من... از مهدی متنفرم... آرزوی مرگشک دارم... ولی من که به لطف این سرنوشت لعنتی قراره زنش شم... نامردیه فکرم پیش محمد باشه... ولی چیکار کنم که این قلب و این فکر پیشش مونده و دیگه نمیشه پسش گرفت😭
ساعت هشت و نیم بود و از بس طول و عرض بازار رو رفته بودیم و اومده بودیم پاهام از درد آتیش گرفته بود😖
فقط خرید آینه و شمعدونی مونده بود😁
عین بقیه خریدا بدون هیچ دخالتی انتخاب رو به بقیه سپردم.
هیچ شور و اشتیاقی نداشتم...😔
فاطمه جلوی یه آینکه بزرگ قدی ایستاد و گفت: فائزه عکس بگیر از این زاویه ازم😊
با دوربین عکسشو توی آینه انداختم و بهش لبخند زدم🙂
گوشیم توی جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد...📱
به بدبختی آوردمش بیرون و نگاهم مات شماره ای شد که پیام داده بود... 😢
دستام میلرزید و به نفس نفس افتاده بودم چشمام پر از اشک شده بود و دهنم خشک...😢
صفحه پیام رو باز کردم و سریع چشمامو بستم... رد اشک گونه هامو گرم کرد... احساس مختلف توی قلبم سرازیر شد... ترس... عشق... هیجان... دیگه نمیتونستم تحمل کنم و چشمامو باز کردم و پیام رو خوندم😢
*سلام علیکم خانم جاهد
میخواستم تماس بگیرم ولی گفتم شاید... به هرحال اینجوری بهتره... خواستم هم بهتون تبریک بگم بابت ازدواجتون هرچند تاریخ دقیق رو نمیدونم و دعوتتون کنم برای شب بیست و نهم اسفند جشن عقدم... خوشحال میشم با خانواده و همسرگرامی تشریف بیارید... فاطمه جانم سلام میرسونه... خدانگهدار*
جریان خون توی رگام یخ بست... احساس سرمای شدیدی بهم دست داد... دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم... بالاخره تموم شد... سرنوشت تلخ من سلام... عشق اول و آخر من خداحافظ...😭
#قسمت_نود_و_سوم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
هدایت شده از •♡ټاشَہـادَټ♡•
﷽
شهـد شیـرین #شـهادت🌷 را
کسانی مـے چشند ڪـہ...!!!
لذت زودگذر 🔥 #گناه را
خریدار نباشند ... 💔
شهدارا تنها شهدا می شناسند
http://eitaa.com/joinchat/2567897106Cb024eb90db
هدایت شده از •♡ټاشَہـادَټ♡•
💥💥یه داستان داغ هیجانی💥💥
❌⭕️داستان داغ، داغ ⭕️❌
🔥چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند
با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن
اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت
➖چرا تنها تنها😏 میگفتی بیایم پیشت
دوستانش شروع کردن به خندیدن
مهیا با اخم گفت
ــ مزاحم نشید
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد
آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن
به تیکه های پسرها اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد 😱😱🙈
و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد😢😰
ترس تمام وجودش را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خالص شود
مهیا روی دست پسره خم شد .....
👻😱😱😱😱😰😰👻
http://eitaa.com/joinchat/1868824596Cc2d4850591
اگر دنبال ادامه #رمان_جانم_میرود ویا دنبال #رمانهای_مذهبی ، #حکایت ، #خاطره هستی بیاین به #کانال ما☝️
هدایت شده از ماھ🌙
🍃بِسـْمِ رَبِمَـهـْدے🍃
🌸~|ڪاݩاݪ یـاوراݩ گـمنـامـ امـام زمـاݩ|~🌸
🍃🌹اللهمعجللولیڪالفـرج🌹🍃
💽 ڪلیپ هاۍ مهدوی
🎙صـوت های مهـدوی
🎆پروفایـل های مذهبی
📝مطالب های شهـدایی
تـا بـآشـڋ خــاطڔهايــ
دیــدݩجــݥـاݪ|طُ| باچـَشْـمـٰانم👀
آرزوســ•••ــټ...💫
اگـر یڪ نفـر را بہ او وصـل ڪردۍ
بـراے سـپاهـش تـو سـردار یـاری
http://eitaa.com/joinchat/1390542862C37d1889a91
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌸🍃
السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
@shohda_shadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صد سال ره مسجدو میخانه بگیری عمرت به هدر رفته اگر دست نگیری !بشنواز پیر خرابات تو این پند هر دست که دادی به همان دست بگیری هزار بار هم ببینید کم دیدید !!🌹🌹🌹🌹@shohda_shadat
از یِکی پرسیدم:
ان شاالله اگه بخوام #اربعین برم کربلا باید چه کارهای اداری رو انجام بدم؟؟؟؟
گفت:اول میری پاسپورتتو از اِمام رِضا(ع) میگیری،
+بعد میدی به حضرت #معصومه(س) پاراف میکنه...
+بعد ميدی به حضرت #عباس (ع) امضاء ميکنه
+بعد از اون میبری دبیرخونه حضرت #زینب(س) ثبت میڪنه
وآخرین مرحله ممهور به مهر حضرت #مادر(س) میشه و تمام . . .
گفتم راهی نداره که زودتر انجام بشه؟!!
گفت چرا یه راه وجود داره اونم اینه که
بری در خونه حضرت #رقیه (س) رو بزنی و با ايشون صحبت کنی....😭
گَر دُخترکی پیشِ پِدر ناز کند
گره ی کَربُ و بَلای همه را باز کند ...🖤😔😔😔
@shohda_shadat