💜🎈بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ...
📝🍃روزے که مےرفت سوریـہ
ازش مےپرسـن:
حـسین کے برمیگردے؟
جواب داد؛ طـولے نمیکشه
ولـے تاسوعـا خونہام😊
صـبح تاسوعـا شہید شد
و پیـکرش برگشـت...😔
.
.
شهید حسین جمالے🕊 در صبح تاسوعاے حسینے ۱۴۳۷ قمرے( ۱۳۹۴ هجرےشمسے) با سربندِ یافاطمهالزهرا(س) در جنوب حومهٔ شهر حلب با اصابتِ تیر در پهلو به جمعِ علمدارانِ حضرتزهرا(س) پیوست و شهیدِ شیرینِ شهادت را نوشید و به آرزوے دیرینه و همیشگےِ خود رسید...🥀
#شهید_حسـیـن_جـمالـے🕊🌷
#شهدا_را_یادکنیم_باذکرِ_صلوات📿
🌱♥️
#یا_صاحــب_الزمانـ
آن که از شرم گنه،باید کند غیبت منم
توچرا جور گنهکاران عالم میکشی
.
از بین ڪُلِ خلق
تو را دوسـت دارمَت
حُبـے لَڪَ الْهَوٰا
بِـاَبٖـے اَنْـتَ یٰا #حسیــن...
#کاشزائرتبودم❤️
شهید کریمی یکی از مهندسان مطرح رشته معماری در بین بچههای افغانستانی بود که طراحیهای خوبی از ایشان برای ما به یادگار مانده است.🌹
من در کنار کار طراحی بخش جراحی مردان و زنان که مسئولیت آن را شهید بزرگوار کریمی برعهده داشتند با وی آشنا شدم که الحق میتوان گفت طراحی این بخش از بهترین نماها و طراحیهایی بود که انجام شد.💪
معاون علوم پزشکی بیمارستان نکویی گفت: مهندس مصطفی کریمی هر روز به بیمارستان نکویی میآمدند و تذکرات لازم را به معماران میدادند و ما میدیدیم که این کار را با یک وسواس خاصی انجام میدهند.☝️
مسئول بسیج دانشجویی استان قم تصریح کرد: شهید مصطفی متخصصی بود که بدون ادعا داشتههایش را در اختیار بیمارستان نکویی قرار داد و الحق بهترین کار را تحویل داد،😍 اما با این وجود هیچ گونه پولی از بیمارستان دریافت نکرد و اصرار داشت که کارش بدون دستمزد و برای رضای خدا انجام شود.👌
مهندس شهید مدافع حرم مصطفی کریمی🌹
روز #مهندس مبارک🌹
# عاشقآنه شهدا 😍🌈
✨نهار خونه پدرش بودیم، همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن.
رفتم تا از آشپز خونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید.
برگشتم دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند ولی آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنی✨
راوی : همسر شهید
شهید مهدی زین الدین ♡🍃
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
-دعايهرروز #ماه_رجب 🌙
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
🦋یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْر وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ یا مَنْ یُعْطِى الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ یا مَنْ یُعْطى مَنْ سَئَلَهُ یا مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَهً اَعْطِنى بِمَسْئَلَتى اِیّاکَ جَمیعَ خَیْرِالدُّنْیا وَ جَمیعَ خَیْرِالاْخِرَهِ وَاصْرِفْ عَنّى بِمَسْئَلَتى اِیّاکَ جَمیعَ شَرِّالدُّنْیا وَ شَرِّالاْخِرَهِ فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوص ما اَعْطَیْتَ وَ زِدْنى مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ . یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ یا ذَاالنَّعْمآءِ وَالْجُودِ یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتى عَلَى النّارِ
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صلوات بِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#هوالعشـق❤ #رمان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_نوزدهم 🌹 موهایم رامیبافم وبا یک پاپیون صورتی پشت سرم میبندم. ز
#هوالعشـق❤
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیستم
همانظورکه پله هارادوتایڪےبالا میروم با ڪلافگے بافت موهایم راباز میکنم.احساس میڪنم ڪسےپشت سرم می آید.سرمیگردانم ..تویی!
زهراخانوم جلوی دراتاق تو ایستاده ماراکه میبیند لبخند میزند...
_ یه مسواک زدن اینقد طول نداره که!جاانداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این رامیگوید وبدون اینڪه منتظر جواب بماند ازکنارمان رد میشود وازپله ها پایین میرود.نگاهت میکنم.شوکه به مادرت خیره شده ای...
حتی خودمن توقع این یڪے رانداشتم.نفست را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشت سرت.به رخت خواب ها نگاه میکنی ومیگویـے:
_ بخواب!
_ مگه شما نمیخوابی؟
_ من!...توبخواب!
سکوت میکنم وروی پتوهای تا شده مینشینم.بعد ازمکث چنددقیقه ای آهسته پنجره اتاقت راباز میکنی و به لبه چوبـےاش تکیه میدهی.سرجایم دراز میکشم و پتو راتازیر چانه ام بالا میکشم.چشمهایم روی دستها و چهره ات که ماه نیمی ازآن راروشن کرده میلرزد.خسته نیستم اما خواب براحتی غالب میشود...
💞
چشمهایم راباز میکنم،چندباری پلڪ میزنم و سعی میکنم به یاد بیارم کجا هستم.نگاهم میچرخد و دیوارهارا رد میکند که به تو میرسم.لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی..
خوابی!!؟؟؟..چرا اونجا!؟چرا نشسته!!
ارام ازجایم بلند میشوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم.شاید این تصور رادارم که اگر اینکاررا کنم سروصدا نمیشود!باپنجه پا نزدیکت میشوم..چشمهایت رابسته ای.انقدر آرامےڪه بی اراده لبخند میزنم.خم میشوم وپتویت را ازروی زمین برمیدارم و با احتیاط رویت میندازم.تکانی میخوری و دوباره ارام نفس میڪشـے.سمت صورتت خم میشوم.دردلم اضطراب می افتد ودستهایم شروع میکند به لرزیدن.نفسم به موهایت میخورد و چندتار رابوضوح تکان میدهد.ڪمـےنزدیڪ ترمیشوم و آب دهانم را بزور قورت میدهم.فقط چندسانت مانده...فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد...
نگاهم خیره به چشمهایت میماندازترس...ترس اینکه نکند بیدار شوی!صدایی دردلم نهیب میزند!
" ازچی میترسی!!بزار بیدار شه! تو زنشی.."
.
توماه بودی وبوسیدنت...نمیدانی
چه ساده داشت مراهم بلندقد میکرد
.
#ادامه_دارد
نویسنده :
#میم_سادات_هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat