بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_بیستم
فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی خیلی وقت بود میشناختم شاید،از دوران دبیرستان
پسر خوبی بود
چرا بدون فکرگفتم نه
من چمه خدایا 🤔🤔☹️☹️
خوابم نمیبرد ازپس غلط زده بودم روانی شدم
رفتم تو حیاط وضو گرفتم
خونه ما آپارتمانی نبود
برای همین راحت بودیم
همیشه یه فرش تو حیاط پهن بود
قامت نماز شب بستم
۱۱رکعت نماز عاشقی بود
بعدش زیارت عاشورا خوندم
نمیدونم چرا دلم خاست همون جا تو حیاط بخابم
رفتم اتاقم گوشی وبالش و پتو برداشتم
أأأ خیلی وقت بود تلگرامو چک نکرده بودم
شاید ده روز
خخخخ ده روز خیلیه 😝😝😝
خوب اول بذار پروفایلم عوض کنم
اووووم 🙄🙄🙄
آهان این عکس شهید زین الدین خیلی قشنگه
من شهید زین الدین دوست 😍😍
فردا صبح باید معراج الشهدا سیاه پوش کنیم
تا محرم فقط ۲روز مونده
أأأ فرحناز ۱۰روز پیش پیام داده که عقدشه
برم
😛😛😛😛منم ک چقدر رفتم
الان منو دار میزنه
ساعت گوشی نگاه کردم
😱😱😱😱خاک عالم ۳صبحه
حالا اشکال نداره بذار پیام بدم
-سلام عروس خانم
فرحناز جونم 🙈🙈
این ده روز داداشم تازه سوریه اومده بود من نبودم
ارسالش کردم
وییی هردو تیک خورد
فرحناز :میکشمت
اصلا قهرم
اصلا بیخود چک نکردی
اصلا دیگه دوست ندارم
وایستا اگه به محمد هادی نگفتم عشقشو اذیت کردی
-وییییی
کدوم محمد هادی ؟
فرحناز :خاک تو گورت محمد هادی مهدوی
آقاهمون ❤️❤️❤️
-بچه پرو
درکل آقا مبارک باشه
ماهم عروس دار شدیم
فرحناز :ویییییی خاک تو سرت منو نمیدیدی بگیری 😁😁😁
حالا کی عروستونه؟
-حسناکریمی
فرحناز :ویییی عزیزمـ
فردا معراج الشهدا هردوتون میکشم
خخخخخ
مزاحم نشو شب بخیر
بخابم عایا ساعت ۳:۱۸دقیقه است
اذان ۵:۳۰ صبحه
یکی عایا بیدارم میکنه ؟؟؟
خوابم برد
برای اذان حسین داداش منو بیدار کرد
نماز که خوندم بازم خوابیدم 😊😊😊
ساعت ۹بعداز صبحانه منو حسین و حسنا رفتیم معراج الشهدا
برای سیاه پوش کردن
نویسنده:بانو...ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#قسمت_بیستم
ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد و من دل توی دلم نبود برای اتفاقی که قراره یک روز بعد عیدفطر بیوفته و فقط ۲۴ ساعت باهاش فاصله دارم.😊
امروز عید فطره و من و خانواده بعد نماز عید اومدیم مصلی امام علی(مصلی کرمان) بعد زیارت معراج شهدا حالا کنار مزار مادر بزرگم نشستیم😢
چه قدر دلم برا خودش و حرفاش تنگ شده... چقدر دوسش دارم و میدونم دوسم داره....
فاطی: علی میای باهم بریم قدم بزنیم☺️
علی: آره عزیزدلم بریم خانومی😍
فاطی: تو نمیای فائز؟ 😁
_نه برید خوش بگذره😉
مامان: فائزه بنظرت برای فردا ظهر چی غذا درست کنم؟!
_اووووم نمیدونم. من فسنجون دوس دارم😋
مامان: فسنجون خالی که نمیشه. باید یه چیز دیگم کنارش باشه مادر😁
_باشه بابا مگه من چیکار دارم مادر من😳
بلند شدم و افتادم دنبال سوژه برای عکاسی... عکاسی آرومم میکنه😊
چند تا عکس توپ گرفتم و پیش مامان اینا برگشتم.
علی و فاطیم اومده بودن😜
باهم رفتیم اول بستنی گرفتیم خوردیم بعدم رفتیم خونه تا جم و جور کنیم برای فردا☺️
خیلی استرس داشتم...
خدایا یعنی قراره فردا دوباره اون چشمای عسلی رو ببینم....😭
شب تا صبح نخوابیدم و به فردایی فکر کردم که قرار بود محمدجواد رو بعد یکی دو ماه ببینم... خدایا شکرت😭
نماز خوندم... دعا کردم... قران خوندم... آهنگای حامدو گوش دادم...
بالاخره اون شب رو گذروندم و پا به روزی گذاشتم که ۱۵ روزه منتظرشم....
خدایا خودت میدونی چقدر دوسش دارم... کمکم کن.... فقط تویی که میتونی من و به وصال یارم برسونی....
#قسمت_بیستم_انتظار
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_بیستم
تو قسمتای اول کوه کلی میگفتیم و میخندیدیم اما یکم که همه خسته شدیم به نفس نفس افتادیم.منم که اصلا اهل کوه نوردی نبودم واقعا خسته شده بودم.آناهید اما خیلی کوه میرفت برای همین هی مسخرم میکرد و بهم میخندید.
یه لحظه کارن ازکنارم رد شد وگفت:با جرثقیل ببرمت دختردایی؟
نگاه بدی بهش کردم و گفتم:لازم نیست شما خودتو ببری کافیه.
بلند خندید وگفت:نگفتم که بغلت کنم.
از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.برای اولین بار خنده بلندش رو دیدم.خیلی قشنگ میخندید.
سرش رو تکون داد و رفت جلو.آناهید تندی دوید جلو و کنار کارن شروع کرد به راه رفتن.نمیفهمیدم حرفاشونو اما حرص میخوردم فقط.اعصابم خورد شده بود.
تصمیم گرفتم از این به بعد برم کوه نوردی که اینجوری ضایع نشم جلو فک و فامیل.
یکم که گذشت آناهید با قیافه درهم برگشت.
_اه این پسره چرا انقدر کله خشکه؟بدعنق
خنده ام گرفت بدجور زده بود تو برجکش
_حقته تا توباشی خودشیرینی نکنی.
_اصلا محبت و مهربونی حالیش نیست خب.
_همینه دیگه آناهید خانم.همین کارو سخت تر میکنه دیگه.
یکم حرف زدیم تااینکه آقاجون نگهمون داشت تا صبحانه بخوریم.
تو دل کوه همه نشستیم و یک صبحونه تپل خوردیم.خیلی چسبید بهمون بااینکه آقا کارن هنوز اون اخمش باز نشده بود.
بعد صبحانه یکم دیگه پیاده روی کردیم تا ناهار.همون بالا کوه یک رستوران سنتی شیک زده بودن که مشتری های زیادی داشت.
رفتیم تو و منتظر شدیم تا گارسون اومد.سفارش۱۲تا دیزی دادیم.
کارن مشغول صحبت با عمو بود آناهیدم مشغول بازی با بچه ها.
منم تک و تنها یه گوشه نشستم و با گوشی ور رفتم تا غذاها رو آوردن.
همونموقع زهرا زنگ زد.
_بله
_سلام اجی کجایین؟
_بالای کوه تو رستوران ناهار میخوریم.
_خیلخب اومدین پایین زنگ بزن من ببینم کجایین بیام پیشتون.
_باشه فعلا.
قطع کردم و مشغول خوردن دیزی شدم
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_بیستم
سمیرا در حالی که سینی چای رو می برد تو آشپزخونه گفت: واقعا نشستی کلاس گذاشتی ناقلا، گفتی چند روز دیگه جواب میدم، الکی مثلا کشته مرده اش نیستی
خندیدم و گفتم: وای سمیرا فقط دلم میخواد ببینم مراسم خاستگاری تو چجوری میشه
سمیرا باز شروع کرد مسخره بازی و تصور روز خاستگاریش و منم فقط می خندیدم، واقعا من اگه سمیرا رو نداشتم از افسردگی می مردم ...بعد گپ زدن با سمیرا قصد رفتن کردم که اونم بزور راضی شد من برم ...
از خونه سمیرا که اومدم بیرون چند قدم برنداشته بودم که فاطمه سادات رو دیدم برام دست تکون داد منم رفتم پیشش و باهاش دست دادم
- سلام خوبی معصومه جون ناپیدایی آبجی؟؟
لبخندی رو لبم نشست و گفتم: کم سعادتی بود دیگه
لبخندی زد و گفت: دلم برات تنگ شده بود
یه
دفعه چشماش برقی زد و گفت: راستی میدونستی داداشم برگشته
با خوشحالی گفتم: واقعا؟! کی برگشت؟
_ همین دیروز، عاطفه هم از شیراز اومده، میایی خونمون عاطفه رو ببینی، مطمئنم خیلی خوشحال بشه تو رو ببینه
_ دلم که خیلی می خواد ولی خب آخه داداشت اومده عاطفه حتما سرش شلوغه فعلا
_ نه بابا، تو فردا بیا، بعدازظهر، داداشم میره تهران دنبال یه سری کارهاش، احتمالا من و عاطفه تنها باشیم
یه کم فکر کردم و گفتم: باشه عزیزم ان شاالله میام
با هم خداحافظی کردیم و راه افتادم سمت خونه، منم دلم برای عاطفه تنگ شده بوده، سال اول دبیرستان باهم همکلاسی بودیم خیلی هم دوست شده بودیم باهم، تا اینکه اونا رفتن شیراز و بعد دو سه سال با برادر فاطمه سادات که تو محله ما بود ازدواج کرد و من بیشتر تونستم ببینمش، گرچه وقتی همسرش نبود باز برمی گشت شیراز پیش پدرمادرش ...رفته بودم تو فکر و به روزای خوشی که تو دبیرستان باهم داشتیم فکر می کردم اصلا نفهمیدم
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_نوزدهم کــیف و سـاک هایـمان را جـمع میکنم قـرار اسـت براے زیــارت آخـر و
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_بیستم
کفشم را بہ ڪفش دارے میدهم و آرام آرام بہ سمت ضریح میـروم از همـین حالا عـطرش مـستم میکند آقاے مـهربان همـیشہ لحظہ هاے خداحافظے سخت است آن هم با شما ، هـواے شـهرمان دلگیر است...امـا اینجـا وقت آرامـش است و احـساس!فــقط هم بخاطر وجـود شمـا...راستے مـراقب محمـدم باش!
آقاجـان بـیـن خودمان باشد! این بار هم بہ محالتان دل بسـتہ ام...محـمدم را برگردان ، بگذار سالم برود مراقبش باش!شمـا میتوانے...
شـما کہ داغ جـوان کشیده اے قربانت شوم...
سـرباز عمہ تان را اول بہ خدا بعد بہ شما میسپارم!
زیارت نامہ ے وداع را میـخوانم و
دسـتے بہ در حـرم میـکشم و سلامے میدهم بہ سمـت شبستان میروم وقتے داشتم مے آمدم تو هم از سمـت آقایان بہ شبستان مے آیی
قرآنے بر میدارم و دستم را بالا مے آورم
مـرا میبینے لبخندے میزنی و با اشـاره بہ یڪ ستون مینشینے کنارت مینشینم و دانہ هاے تسبیحے را کہ از کنار ستون برداشتہ اے در دسـتان میغلتانے و ذکرے را زمزمہ میکنے سرت را بہ دیـوار پـشت سرت تکیہ میدهے
قرآن را با صـلواتے باز میـکنم سوره ے نور مے آید...لبخندے میزنم و دستے بہ آیات میزنم و روے صورتم میـکشم
میپـرسم : به نظرت اسم بچه مونو چی بزاریم؟
_اگہ دخـتر بود زیـنب اگہ پسر بود علے اڪبر
_خــوبہ...!! تو دوسـت دارے چے باشہ؟
_دخـتره میدونم!
_از ڪجا میدونے؟
_چـون باباشم میدونم
لبخـندے میزنم و بہ چهره ات نگاه میکنم ڪاشکے شبیہ تو باشد لااقل وقت هاے دلتنگے بہ چهره اش نگاه میکنم و یاد تو می افتم!
_موهاشو خرگوشے ببند هر وقت میخواد بیاد پـیش من لباس تور تورے تنش کن!
_مگہ تو کجا میخواے برے؟
ســڪوت میکنے و دوباره رویت را آن طرف میکنے و بہ ذکرهایت ادامہ میدهے
دلـم میـگیرد! تـو برمیــــگردانے مگــــر نہ؟!
خـــودت گفـــتے...یادت هــست...قول داده بودے! قرآن را میـبندم و سرجایش میگــذارم و دوباره بہ پیـشت میـنشینم
نـویسنده : خادم الشهـــــــــــ💚ــــدا
💌 @M_khademshohada
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#هوالعشـق❤ #رمان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_نوزدهم 🌹 موهایم رامیبافم وبا یک پاپیون صورتی پشت سرم میبندم. ز
#هوالعشـق❤
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیستم
همانظورکه پله هارادوتایڪےبالا میروم با ڪلافگے بافت موهایم راباز میکنم.احساس میڪنم ڪسےپشت سرم می آید.سرمیگردانم ..تویی!
زهراخانوم جلوی دراتاق تو ایستاده ماراکه میبیند لبخند میزند...
_ یه مسواک زدن اینقد طول نداره که!جاانداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این رامیگوید وبدون اینڪه منتظر جواب بماند ازکنارمان رد میشود وازپله ها پایین میرود.نگاهت میکنم.شوکه به مادرت خیره شده ای...
حتی خودمن توقع این یڪے رانداشتم.نفست را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشت سرت.به رخت خواب ها نگاه میکنی ومیگویـے:
_ بخواب!
_ مگه شما نمیخوابی؟
_ من!...توبخواب!
سکوت میکنم وروی پتوهای تا شده مینشینم.بعد ازمکث چنددقیقه ای آهسته پنجره اتاقت راباز میکنی و به لبه چوبـےاش تکیه میدهی.سرجایم دراز میکشم و پتو راتازیر چانه ام بالا میکشم.چشمهایم روی دستها و چهره ات که ماه نیمی ازآن راروشن کرده میلرزد.خسته نیستم اما خواب براحتی غالب میشود...
💞
چشمهایم راباز میکنم،چندباری پلڪ میزنم و سعی میکنم به یاد بیارم کجا هستم.نگاهم میچرخد و دیوارهارا رد میکند که به تو میرسم.لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی..
خوابی!!؟؟؟..چرا اونجا!؟چرا نشسته!!
ارام ازجایم بلند میشوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم.شاید این تصور رادارم که اگر اینکاررا کنم سروصدا نمیشود!باپنجه پا نزدیکت میشوم..چشمهایت رابسته ای.انقدر آرامےڪه بی اراده لبخند میزنم.خم میشوم وپتویت را ازروی زمین برمیدارم و با احتیاط رویت میندازم.تکانی میخوری و دوباره ارام نفس میڪشـے.سمت صورتت خم میشوم.دردلم اضطراب می افتد ودستهایم شروع میکند به لرزیدن.نفسم به موهایت میخورد و چندتار رابوضوح تکان میدهد.ڪمـےنزدیڪ ترمیشوم و آب دهانم را بزور قورت میدهم.فقط چندسانت مانده...فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد...
نگاهم خیره به چشمهایت میماندازترس...ترس اینکه نکند بیدار شوی!صدایی دردلم نهیب میزند!
" ازچی میترسی!!بزار بیدار شه! تو زنشی.."
.
توماه بودی وبوسیدنت...نمیدانی
چه ساده داشت مراهم بلندقد میکرد
.
#ادامه_دارد
نویسنده :
#میم_سادات_هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_بیستم
زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف کرد:آنقدرها هم مهم نیست شکم مردی شش
تکه باشد!! ظاهر که مهم نیست دل مرد باید شش تکه باشد...!
سامیه دستهایش را رو به روی چشمان زهرا تکان میدهد و زهرا را به خود می آورد نگاهش را به
سختی از قامت ابوذر میگیرد.پروانه خنده کنان میگوید: روی مجنونو سفید کردی زهرا ...
زهرا تنها به یک لبخند برای پاسخ بسنده میکند... و آوایی در دلش پژواک میشود که:اگر مجنون
دل شوریده ای داشت دل لیلی از آن شوریده تر بود!
سامیه با دلسوزی نگاهش میکند...زهرا هر روز پژمرده تر میشود.خبرهایی برایش رسیده که ابوذر
هم حال و هوایی مثل زهرا دارد ولی رو نکرده!! خطای یک درصدی معروف نگذاشته تا زهرایش را
بی خودی امیدوار کن دستهایش را میگیرد و میگوید:این همه حسرت برای چیه زهرا؟ ابوذر هم
یکی مثل همه هم فکراش... تو که دور و برت زیاد هستن از این مدل.
زهرا به چشمهایش خیره میشود آرام میگوید:سامیه میدونی؟ من حتی میدونم از ابوذر بهتر هم دور
و برم هست ولی چه کنم؟ سرید...دل بود..سرید اونم برای یکی مثل ابوذر
من خیلی وقته با خودم کنار اومدم من نمیتونم فراموشش کنم! اگه خدا نخواست و قسمت هم
نبودیم من تا آخر عمر تنها میممونم!!! اینو با خودم عهد بستم! نه اینکه بگم اونقدری عاشقشم که
به پای عشقش میمونم و با یاد عشقش زندگی میکنم! نه من آدم خیانت کردن نیستم فکر به ابوذر
هم خیانته به یکی دیگه
سامیه ترسید... خیلی هم ترسید این لحن مصمم را خوب میشناخت...
*
ماشین را رو به روی مدرسه پارک کرد. نگاهی به کارگر هایی کرد که کیسه های سیمان را به داخل
حوزه میبرند و دربین آنها حاج رضا علی با آن عرق چین سفید دوست داشتنی روی سرش را
تشخیص داد.دوید به سمتش و بی حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید.
_سلام آقا ابوذر اینطرفا جاهل؟
خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد. و کنار حاج رضا علی
که روی پله برای استراحت چند دقیقه ای نشسته بود نشست!
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_من_با_تو
#قسمت_بیستم
ڪاسہ ها رو گذاشتم ڪنار دیگ آش،عاطفہ همونطور ڪہ آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایے میگفت،
ملاقہ رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسہ دیگہ،دوساعتہ دارے هم میزنے بابا بختت باز شد خواهرم بیا
برو ڪنار!
_هانے بے عصاب شدے ها،حرص نخور امین نمے گیردتت!
_لال از دنیا برے!
شروع ڪردم بہ هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو بہ من برسون!
امین پسر همسایہ دیوار بہ دیوار ڪہ از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفہ گفت امین فقط چادر رو
قبول دارہ چادرے شدم؛گفت امین نمازش اول وقتہ نمازم یڪ دقیقہ این ور اون ور نشد،عاطفہ گفت امین
قرمہ سبزے دوست دارہ و من بہ مامان میگفتم نذرے قرمہ بپزہ تا براشون ببرم!
عاطفہ گفت امین.....و من هرڪارے میڪردم براے امین!
مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشہ!
با احساس حضور ڪسے سرمو بالا آوردم،امین سر بہ زیر رو بہ روم ایستادہ بود،با استرس آب دهنمو
قورت دادم امین دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:میشہ منم هم بزنم؟
#نویسنده :لیلا سلطانی✨
@shohda_shadat🌸🍃
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیستم
هرسه به سمت مجتمع خرید رفتیم .
اول از همه به طبقه سوم که مخصوص مانتو و شلوار بود, رفتیم.
از پشت ویترین به مانتو ها نگاه میکردم دلم یه مانتو خیلی خاص میخواست .
ناگهان نگاهم به یک فروشگاه افتاد که اول از همه نام فروشگاه مرا به سمت خود کشید (حجاب زیبا)
وقتی پشت ویترین ایستادم از دیدن آن همه مانتو های زیبا و بلند دهانم باز مانده بود.
با لبخند به داخل فروشگاه رفتم و مانتوها را نگاه کردم .
چشمم به یک مانتو عبایی بلند افتاد که با نوار های باریک سفید رنگ کار شده بود,بسیار زیبا بود .
به فروشنده که خیلی محجبه و البته زیبا بود گفتم :
_ببخشید خانم این مانتو, سایز من رو دارید؟
_بله عزیزم سایزتون هست الان میارم خدمتتون.
فروشنده رفت مانتو را بیاورد تازه به یاد بچه ها افتادم .
با زیبا تماس گرفتم و آدرس فروشگاه را دادم کمی نگذشت که سر و کله شان پیدا شد .
با ذوق مانتو را به آنها نشان دادم و گفتم :
_بچه ها این مانتو رو ببینید چطوره؟
مهسا نگاهی به مانتو کرد و گفت:
_زیادی بلند نیست؟
_چون بلنده خوشم اومد ازش
_من میگم تو یه چیزیت هست میگی نه!بفرما تو از کی تا حالا مانتو بلند میپوشی ؟
_ای بابا مهسا حالا دلم میخواد بپوشم.
لباس را از فروشنده گرفتم و به داخل اتاق پرو رفتم.
مانتو در تنم به زیبایی نشسته بود با مانتو پیش فروشنده رفتم و گفتم :
_یه شلوار و روسری یا شال هم میدید که به این لباس بیاد؟
_ببین عزیزم به نظرم اگه شلوار سفید با یک روسری سورمه ای با طرح های سفید و یا یک شال سورمه ای ساده بپوشی زیبا تر میشه
_خیلی عالیه پس لطفا واسم بیارید.
بعد از گرفتن آنها دوباره وارد اتاق پرو شدم .
با دیدن تصویر خودم در آینه شوکه شدم .بسیار از لباس ها راضی بودم دوباره از اتاق پرو خارج شدم .
زیبا با دیدنم گفت:
_واای روژان چقدر نازشدی.خیلی بهت میاد.
_جدی میگی؟خودم خیلی خوشم اومده.
مهسا نگاهی انداخت و گفت :
_با اینکه از مانتو بلند متنفرم ولی خب این مدل هم خوشگله!!!
فروشنده صدایم زد و گفت:
_خیلی زیبا شدید .اجازه هست من شالتون رو درست کنم
_ممنونم.بله حتما
روبه رویش ایستادم با دقت شال را روی سرم درست میکردو در آخر با یک گیره که به نظرم زیبا بود شال را محکم کرد.خیلی دلم میخواست خودم را ببینم.
انگار او هم میدانست چقدر مشتاقم , برای همین روبه رویم آینه را گرفت.
با دیدن مدل شال دهانم باز مانده بود.
شال را مدل لبنانی بسته بود حتی یک تار از موهایم دیده نمیشد.
همیشه فکرمیکردم حجاب جلوی زیبایی را میگیرد ولی حالا با دیدن خودم به این باور میرسیدم که حجاب از همه چیز زیباتر است.
از فروشنده تشکر کردم و نگاهی به مهسا و زیبا انداختم
&ادامه دارد...
#رمان_بی_تو_هرگز
#قسمت_بیستم
قسم خوردن که خوب نيست؛ ولي بخواي قسمم مي خورم نيازي به ذهن خونينيست... روي پيشونيت
نوشته...
رفت توي حال و همون جا ولو شد...
ديگه جون ندارم روي پا بايستم.با چايي رفتم کنارش نشستم...
راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پيدا کنم. آخر سر، گريه همه در اومد. ديگههيچکي نذاشت
ازش رگ بگيرم، تا بهشون نگاه مي کردم مثل صاعقه در مي رفتن.
اينکه ناراحتي نداره... بيا روي رگ هاي من تمرين کن... جدي؟الي چشمش رو باز کرد.
رگ مفته... جايي هم که براي در رفتن ندارم...و دوباره خنديد. منم با خنده سرم رو بردم دم
گوشش...
پيشنهاد خودت بود ها وسط کار جا زدي، نزدي.و با خنده مرموزانهاي رفتم توي اتاق و وسايلم رو
آوردم. بيچاره نمي دونست... بنده
چند عدد سوزن و آمپول در سايزهاي مختلف توي خونه داشتم. با ديدن من و
وسايلم، خنده مظلومانهاي کرد و بلند شد، نشست. از حالتش خنده ام گرفت،
بذار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکني مجبور بشم بهت سرم هم بزنم،کارم رو شروع کردم. يا
رگ پيدا نمي کردم يا تا سوزن رو مي کردم توي دستش، رگ گم
مي شد... هي سوزن رو مي کردم و در مي آوردم، ميانداختم دور و بعدي رو برمي
داشتم. نزديک ساعت 3 صبح بود که باالخره تونستم رگش رو پيدا کنم... ناخودآگاه و
بي هوا، از خوشحالي داد زدم...
آخ جون... باالخره خونت در اومد.يهو ديدم زينب توي در اتاق ايستاده زل زده بود به ما! با چشم
هاي متعجب و
وحشت زده بهمون نگاه مي کرد! خنديدم و گفتم...
مامان برو بخواب... چيزي نيست...انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود.
چيزي نيست؟ بابام رو تيکه تيکه کردي... اون وقت ميگي چيزي نيست؟ تو جالدييا مامان مايي؟
#ادامه_دارد....
@shohda_shadat🌿✨🌈
#رمان_نام_تو_زندگی_من☂⚡️
#قسمت_بیستم☘👌
وارد كه شدم به طرف آشپزخونه رفتم. خدا رو شكر كردم كه ليوان به حد كافي براي چايي داشتم. سفره اي برداشتم و به هال رفتم. سفره
رو كه پهن كردم همه داخل اومدن. پسرك با ديدن سفره نگاه مشتاقش رو به من دوخت كه لبخندي زدم.
- بيا كمكم كن سفره رو كامل كنيم.
پسرك سرشو تكون داد. كه مهري هم به كمكم اومد. با هم سفره رو انداختيم و دور اون نشستيم.
نگاهي به جمع كردم كه سنگيني نگاهي رو روي خودم احساس كردم. به طرف نگاه برگشتم كه چشمان خندان مهري رو روي خودم ديدم.
چشمكي به روم زد كه با لبخندي لقمه اي رو به طرفش گرفتم.
- ياد بگير آرش!
لقمه رو از دستم گرفت. آرش چشم غره اي به مهري رفت. مهري خنده اي كرد. بعد از خوردن صبحونه سفره رو جمع كرديم. همون
پيرمرد كه سيد محسن صداش مي زدند با لبخند مهربوني به طرفم برگشت.
- خب دخترم حالا بگو چي كار كنيم؟
لبخندي زدم.
- مي خوام در و پنجره ها رو عوض كنم. يك حس حال ديگه اي به اين خونه بدم.
- باشه دخترم. ما شروع مي كنيم.
مهري جلو اومد.
- عمو جون لطفاً همه چيز رو تغيير بديد. بعضي از جاهاي خونه رنگ ديواراش عوض شده! دستشويي ها تعمير مي خواد! برق ساختمون هم
يك تعمير اساسي مي خواد!
با تعجب نگاهش كردم كه آرش با خنده سرشو زير انداخت و از خونه خارج شد. مهري نگاهي به من كرد و شانه اش رو بالا انداخت.
- خب به من چه! خونه رو زير و رو كردم!
خنده اي كردم و سرمو تكون دادم. رو به سيد محسن گفتم:
- خونه مال شما هر كاري كه دوست دارين بكنين.
سيد محسن رو به شاگرداش گفت:
- شنيديد كه خانوم چي گفتن! شروع كنيد وسايل ها رو ببرين بيرون. بايد كار رو شروع كنيم.
سيد رو به همون پسرك كرد و گفت:
- آقا علي چرا ايستادي پسرم زود باش.
لبخندي زدم و نگاهي به علي كردم.
- عموجون، علي آقا بايد به من كمك كنه حياط رو درست كنيم.
- شما چرا دخترم، ما خودمون همه ي كارها رو مي كنيم؟
به طرف در رفتم.
- نه عمو جون حياط مال من! شما به كارتون برسين.
كارها شروع شده بود. اون خونه سوت و كور حالا پر از سر و صدا بود. حتي با تماس عزيز هم دست از كار نكشيدم. نگاهي به حياط كردم
كه خيسِ خيس بود و مهري و آرش در حال آب بازي بودند. علي پسرك پونزده ساله هم با اون ها شريك شده بود. نگاهي به چهره هاي
خندونشون كردم و وارد خونه شدم. چايي براي همه ريختم و به تك تك اون ها تعارف كردم و باز وارد آشپزخانه شدم كه براي ناهار
چيزي درست كرده باشم. همون طور كه ناهار درست مي كردم به آرش و مهري فكر كردم. يك دنيا با هم تفاوت داشتن! مهري پر صدا و
شيطون بود ولي آرش آروم! اما با هر شيطنت مهري آرش لبخندي مي زد و چشماش از شادي مي درخشيد. عشق رو از دور هم مي شد از
چشماي هر دوي اون ها ديد.
آهي كشيدم و نگاهمو به سيد محسن كه به شاگرداش دستور مي داد دوختم. از حرف هاي علي فهميده بودم كه سيد محسن خانوادش رو
توي زلزله از دست داده. علي كه پسر همسايه سيد محسن بوده توي مغازه ي سيد مشغول به كار بوده و اين جوري كمك خرج خانوادش
بود. فكر كردم علي بايد مثل همه ي پسر بچه هاي پونزده ساله سر يك كلاس درس نشسته باشه ولي به جاي اون داره براي شكم
خانوادش كار مي كنه.
با صداي مهري به خودم اومدم.
- اي دستت طلا! الان نشسته بودم به آرش مي گفتم چقدر گشنمه!
- با اون ورجه ورجه اي كه تو كردي اگه نمي گفتي گشنه اي شاخ در آورده بودم!
مهري اخمي ساختگي كرد.
- بابا بچه كه بودم كاري نمي كردم. حالا خودمو خالي مي كنم.
خنده اي كردم.
- كاملاً مشخصه دخترم.
مهري نيشگوني از بازوم گرفت و سرشو به طرف قابلمه خم كرد و بو كشيد.
- چه بويي داره. واي آيه دلم ضعف رفت.
- عزيزم اگه نمي گفتي شاخ در مي آوردم!
مهري با دهاني باز نگاهي به آرش كرد و نگاهشو به من دوخت. با ديدن نگاهش به خنده افتادم.
- بيا، بفرما مهري خانوم مگه بهت نگفتم!
مهري چشم غره اي به من رفت و دست به كمر رو به آرش گفت:
- ببينم آرش تو گشنت نيست؟
- نه عزي ...
با ديدن اخم مهري دستاشو بالا برد.
- آقا من تسليم، من گشنمه. آيه خانوم چي داريم واسه ناهار؟
خنده اي كردم.
- زن ذليل من بودم كه مي ...
#ادامه_دارد....
@shohda_shadat
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_بیستم
مادر روبه شهریار میگوید
_مادرت برات ماجرای نیما رو توضیح داده درسته ؟
+بله
_یک چیزی هست که شما دوتا نمیدونید . توی اون ۲ماهی که شهریار پیش من بود من به شهریار شیر میدادم . بخاطر همین شهریار به من محرمه و پسر من محسوب میشه بخاطر همین شما دوتا هم به هم محرم هستید و خواهر و برادر به حساب میاید .
با گفتن این حرف هم من و هم شهریار به شدت جا میخوریم . بعد از مدت کوتاهی شهریار به خودش می آید و لبخند عمیقی میزند . چشم هایش از خوشحال برق میزنند
بعد از چند لحظه مادرم دوباره به حرف می آید
_بعدا با بهاره خانم و آقا محسن صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که وقتی هر دو به سن تکلیف رسیدید بهتون بگیم چون قبلش سنتون کم بود و درکش براتون سخت بود . متاسفانه بخاطر قطع رابطه فرصت نشد بگیم . فردای مهمونی آقا محمود با بهاره خانم صحبت کردم و قرار بر این شد که امروز بهتون بگم و مهمونی امشب هم برای اعلام خواهر و برادر بودن شما به بقیه هست .
با پایان حرفش از روی تخت بلند میشود
_یک ربع وقت دارید تا من ناهار رو میکشم خواهر برادری با هم حرف بزنید
و بعد از اتاق خارج میشود .
هنوز گیج هستم . مغزم نتوانسته درست تجزیه و تحلیل کند و این من را کلافه میکند . شهریار با خوشحالی از روی صندلی بلند میشود کنار من مینشیند . دستش را دور شانه ام می اندازد و مرا محکم به خود میفشارد و با ذوق میگوید
_بلاخره شدی خواهر کوچولوی خودم . میدونی همیشه آرزو داشتم یه خواهر داشته باشم ، حتی خیلی وقت ها میگفتم کاش شهروز دختر بود ولی الان دیگه یه خواهر دارم اونم از نوع خوبش .
وبعد بلند میخندد.
بی اختیار به خود میلرزم . دست خودم نیست هنوز اورا نامحرم میدانم . هنوز برای اینکه او برادر و محرمم باشد آمادگی ندارم . بخاطر آشفتگی ذهنم و حرکت دور از انتظار شهریار ناخودآگاه بغض میکنم . دلم نمیخواهد شهریار بفهمد که بغض کرده ام بخاطر همین سرم را پایین می اندازم .
شهریار از تخت پایین می آید و جلوی پایم زانو میزند . مچ دستم را میگیرد و با شادی که در صدایش موج میزند میگوید
_وای نورا احساس میکنم دارم خواب میبینم . نمیدونی چقدر خوشحالم .
بی اختیار دست هایم شروع به لرزیدن میکنند . شهریار متوجه لرزش دست هایم میشود . دست هایم را میگیرد و با اخم به آنها نگاه میکند
_چرا دستات داره میلرزه ؟ چرا انقدر دستات سرده؟
🌿🌸🌿
《ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی》
فاضل نظری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿
@shohda_shadat