#مهدی_جان
دلتنگ شدم ماهِ دل آرایم را
یک عمر شڪستم دلِ آقایم را
العفو، که آوارهٔ صحرا ڪردم؛
با دست خودم یوسف زهرایم را...
🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
@shohda_shadat🌹
🌺بسم الرب الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#معرفی_نامه
شهید مدافع حرم عباس کردانی متولد 58/12/20 در شهر اهواز است. این شهید عزیز در تاریخ 94/11/19 به شهادت رسید.
.
.
در منطقه ای که ما زندگی میکردیم دسترسی به پزشک مشکل بود . قابله داشتیم. زمان تولدش که شد ، زن قابله سراغم آمد و گفت نوزاد در شکم مادر چرخیده و به دنیا نمیآید . حتما باید همسرت را به پزشک برسانیم.
نگران شدم . به اتاق همسرم رفتم. دستانم را به زیر کتف هایش گذاشتم تا از زمین بلندش کنم و به پزشک برسانم و در همان حال با صدای بلند گفتم یا اباالفضل . . . ناگهان همسرم گفت که سریع او را زمین بگذارم و از اتاق بیرون بروم. به خواسته اش عمل کردم. حدود پنج دقیقه بعد صدای گریه عباس اتاق را پر کرده بود . . . نامش را عباس گذاشتم زیرا خود شاهد یاری آقا اباالفضل العباس (ع) در هنگام تولدش بودم.
نقل از پدر شهید
.
.
حدود سن چهارده یا پانزده سالگی به عضویت بسیج محله مان درآمد.
نقل از پدر شهید
.
.
گاهی به او میگفتم اجازه بده به خواستگاری برویم . ولی فقط میخندید و سکوت میکرد. چند باری هم به خواستگاری رفتیم ولی خودش قبول نمیکرد که ازدواج کند. میگفت من در این دنیا زیاد باقی نمیمانم. نگرانم که همسرم پس از من به سختی دچار شود.
نقل از خواهر شهید
.
.
فعالیت اطلاعاتی انجام می داد. به خاطر فعالیتهایش تعداد زیادی خط تلفن همراه داشت که من فقط دو یا سه تا از آنها را میدانستم. گاهی به سفرهای طولانی میرفت و ما نه اطلاعی از او داشتیم و نه دسترسی به او داشتیم.
نقل از خواهر شهید
.
.
یک روز آمد کنارم، دستهایش را روی زانویم گذاشت و گفت خواسته ای دارم. جواب دادم بگو.گفت میخواهم به سوریه بروم. جواب دادم اگر مخالفت کنم چه میکنی؟ گفت پدر دین ما چیست؟ گفتم اسلام. ادامه داد ما پیرو مذهب شیعه ی اثنی عشر هستیم. سپس پرسید خداوند چرا ما را خلق کرد؟ جوابی نداشتم، فقط گفتم خداوند توصیه های دینی اش را در قرآن به ما کرده. باز پرسید آیا ما باید به قرآن عمل کنیم؟پاسخ دادم بله. بلافاصله گفت پدر من باید برای جهاد به سوریه بروم. این وظیفه ی اعتقادی من است. نتوانستم حرفش را رد کنم. گفتم پسرم، اگر مانع رفتنت بشوم نمیتوانم در قیامت در برابر خداوند و ائمه پاسخگو باشم. پس تو را به خدا میسپارم ، برو.
نقل از پدر شهید
.
.
در عملیات آزادسازی دو شهر نبل والزهرا در اثر اصابت تیر به سینه اش به شهادت رسید و پیکرش حدود چهار روز در محل ماند. زمانیکه پیکر به دست ما رسید هنوز سالم بود.
@shohda_shadat🌹
🌸🌸مصاحبه با خانواده شهید مدافع حرم عباس کردانی
بسم الرب الشهدا
.
ویژگی_های_اخلاقی
از کودکی برای نماز به مسجد می رفت. در نوجوانی اکثر مواقع برای خواب از حصیر استفاده می کرد و روی رختخواب نرم نمی خوابید.
نقل از خواهر شهید
.
.
اگر می خواست در مورد اشتباهی تذکر بدهد با احادیث و روایات این کار را می کرد؛ و یا به من که خواهر بزرگتر بودم پیامک می داد و می گفت به خواهرهای کوچکتر تذکر بدهم. هرگز به صورت مستقیم تذکر نمی داد. هرگز با عصبانیت و ناراحتی صحبتش را بیان نمیکرد.
نقل از خواهر شهید
.
.
روی بحث ولایت فقیه حساس بود و در هر شرایطی از رهبر حمایت می کرد و اجازه توهین به کسی نمی داد.
نقل از خواهر شهید
.
.
روی رعایت حق بیت المال تأکید می کرد ؛ اگر وسیله ای را از جایی به امانت می آورد، ابداً اجازه دست زدن به آن را به ما نمی داد و تأکید داشت که نباید ازآن استفاده شخصی کنیم.
نقل از خواهر شهید
.
.
دائم الذکر بود. هر وقت به چهره او نگاه می کردیم متوجه می شدیم لبانش به آرامی در حال تکان خوردن است.
نقل از خواهر شهید
.
.
آنقدر محجوب بود که حتی در جلسات خواستگاری هم سرش را به سختی بالا می آورد. گاهی من و خواهرانم در خیابان حرکت می کردیم و او هم از مقابل ما در همان خیابان حرکت می کرد. ما او را می دیدیم ولی عباس آنقدر سرش پائین بود که ما را نمی دید و می گذشت.
نقل از خواهر شهید
.
.
بسیار سجده میکرد، اغلب دعای کمیل با هم به حرم علی ابن مهزیار اهوازی میرفتیم. از اول دعا تا اخر دعا سر به سجده میگذاشت و اشک میریخت .
نقل از دوست شهید
@shohda_shadat🌹
🌺بسم الرب الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
.
#وصیت_نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون
(ای پیامبر) مپندارید آن کسانی را که در راه خدا کشته شده اند ،مردگانند،بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.
" آنکه را ادعای خدائی می کند/ باید کاری درخُورِ این مدعا کند "
اما بعد از اقرار به وحدانیت خداوند یکتا و نبوت رسول الله و وصایت ائمه اطهار(علیهم السلام) با بصیرت در راه خدا قدم نهادم و برای خدا ازسرزمینم هجرت نمودم تا جهاد درراه خدای تبارک وتعالی را بجای بیاورم و به فریاد خواهی مظلومان بشتابم و به ندای حسین زمانم امام خامنه ای لبیک گفته باشم .واز خدا خواسته ام همچون سیدالشهداء ویارانش آنچه توان دارم قطعه قطعه شهید شوم و اگر شهادتم همراه با اسارت باشه چه بهتر که نشانی از عمه سادات زینب کبری (س) به یادگار داشته باشم ،از خداوند می خواهم جنازه ای ازحقیر باز نگردد وهمچون حضرت زهرا (س) بی قبر ونشان باشم و امیدوارم کسی برای جنازه ام که به وطن باز گردد تلاش نکند .
خواهران و برادرانم به تسلیت گویندگان تبریک و تهنیت گویند چرا که من شهیدم و امیدوارم هنگام ظهور و قیام حجت ابن الحسن (ع) بیایم با سپاهی از شهیدان .
از خواهرانم میخواهم با حجابشان ،اخلاق و رفتارشان الگوی فاطمی باشند برای دیگران. از پدرم میخواهم در فراغم صبرکند .
عباس کردانی 94/10/26
سوریه .حلب.شهرصنعتی شیخ نجار
.
@shohda_shadat🌹
🌹خاطرات طنز شهدا🌹
😂زنم تو ماشین جاموند!😂
🍂یکی از دوستان لبنانیم که با شهید عماد مغنیه همرزم و دوست قدیمی بوده، خاطره جالبی از عماد تعریف کرد که خیلی برام قشنگ اومد. می گفت:
سال 1364 بود که با عماد در تهران زندگی می کردیم. خانه ای در زیر پل حافظ داشتیم. محل کارمان هم پادگان امام حسین (ع) (بالای فلکه چهارم تهرانپارس – دانشگاه امام حسین (ع) فعلی) بود که تعدادی نیروهای لبنانی را آموزش می دادیم.
عصر یکی از روزها، سوار بر ماشین پیکانم داشتم از در پادگان خارج می شدم که عماد را دیدم. قدم زنان داشت به طرف بیرون پادگان می رفت. ایستادم و با او سلام و احوال پرسی کردم. پرسید که به خانه می روم؟ وقتی جواب مثبت دادم، سوار شد تا با هم برویم.
در راه درباره وضعیت آموزش نیروها حرف می زدیم. نزدیکی میدان امام حسین (ع) بودیم و صحبتمون گل انداخته بود. یک دفعه عماد مکثی کرد و با تعجب گفت:
- ای وای ... من صبح با ماشین رفتم پادگان.
زدم زیر خنده. صبح با ماشین رفته پادگان و یادش رفته بود. ناگهان داد زد:
- نگه دار ... نگه دار ...
گفتم: "خب مسئله ای نیست که. ماشینت توی پارکینگ پادگانه. فردا صبح هم با هم میریم اون جا."
که گفت: "نه. نه. زود وایسا ... باید سریع برگردم پادگان."
با تعجب پرسیدم: "مگه چیز توی ماشین جا گذاشتی که باید بری بیاری؟"
😂😂😂خنده ای کرد و گفت:
- آره. من صبح با زنم رفتم پادگان.
به اون گفتم توی ماشین بمون، من الان برمی گردم. توی پادگان که رفتم، اون قدر سرم شلوغ شد که اصلا یادم رفت زنم دم در منتظرمه."
بدجور خنده ام گرفت.😂😂😂😂 زنش از صبح تا غروب توی ماشین مونده بود.
وقتی وایسادم، گفت:
- نخند ... خب یادم رفت با اون رفته بودم پادگان.
و یک ماشین دربست گرفت تا بره پادگان و زن و ماشینش رو بیاره.🍂
😂😂😂😂😂😂😂😂😂
منبع: روای حمید داوود آبادی📚
#خاطرات_طنز_شهدا
#شهید_عماد_مغنیه
@shohda_shadat🌹
#شهیدانہ♥️🍃
🔹بوی عطر...
بوی عطر عجیبی داشت😶نام عطر را که میپرسیدم جواب سر بالا میداد
شهید که شد تو ی وصیت نامهاش 📜نوشته بود :بخدا قسم هیچ گاه از هیچ عطری استفاده نکردم .هر وقت خواستم معطر شوم 😇از ته دل میگفتم 👈(السلام علیک یا ابا عبدلله الحسین )
🌸شهید حسین علی اکبری
╭─┅═❈✾🌟✾❈═┅─╮
@shohda_shadat
سه شنبه هاسکوتم...
ناگهانی می شود
دلم لبریزعِطر...
مِهربانی می شود😌
همین که قطره اشکی...
چکید از دیده عشق😭
هوای قلب من...❤️
جمکرانی می شود😍
#السلامعلیکیامولانایاصاحبالزمان_عج
🍃:🌸| @shohda_shadat
🍃🌺
#کلام_شهید
❣ #شهیدحسینمحرابی❣
هرجوان پسریادختری که نمازش رااول وقت بخواند شفاعتش میکنم.
#رزقک_شهادت
🔰 التماس دعا.
╭─┅═❈✾🌟✾❈═┅─╮
@shohda_shadat