eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 پخش زنده بیانات با ملت شریف ایران فردا (یکشنبه) ساعت 11:30 دقیقه از شبکه خبر 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
ساده پوش بود. دو تا پیراهن بیشتر نداشت❗️. گاهی اوقات ما اعتراض می کردیم و می گفتیم: «خب! یه دست لباس نو بگیر😒. اینا خیلی کهنه شده.» می گفت: «دلیلی نداره! همین که تمیز و مرتّب باشه، خوبه. هنوز قابل استفاده است.»😊 یک روز ظهر همه در خانه جمع بودیم و مشغول ناهار خوردن. فقیری زنگ خانه را به صدا درآورد. او بدون کوچکترین مکثی و بی هیچ حرفی بلند شد، غذای خودش را برد داد دم در❗️ و گفت: «اینو بدین بهش. من نون و پنیر می خورم.» شهید مجید پازوکی🌹 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
Mohsen Mirzazadeh - Mohammad_(128).mp3
3.4M
عید مبعث بر تمامی مسلمانان جهان تبریک و تهنیت
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_سی_و_دوم هنوز هم به طور کامل بیماری اش را تشخیص نداده بودند. چند دقیقه بعد نسرین
لبخندش پر رنگ تر میشودمیگوید:بالاخره بیماری مینا رو تشخیص دادن! واای خدای من این دکتر واال نابغه است با چندتا علائم و توضیحات تو پرونده تشخصیش داد مریم هم خوشحال میگوید:خدا رو شکر! آیه جرعه ای از چایش مینوشد و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد با خنده میپرسد: راستی روز معارفه برای این پیرمرد بنده خدا که همسن باباتون سن داره اینقدر بزک دوزک کرده بودید؟ جمع سه نفره به یکباره به خنده می افتند و بعد نسرین نا امیدانه میگوید:بابا تقصیر ما چیه ما هرچی تو نت سرچ کردیم عکس یه پسره خوش تیپ و نشون داد! که بعد متوجه شدیم تشابه اسمی پیش اومده بود!! مریم هم خنده کنان میگوید:اونروز اینقدر از دستت عصبی بودم یادم رفت بهت بگم ... آیه سری به طرفین تکان میدهد و بعد میگوید:به قول ابوذر مکرو ومکر الله والله خیر الماکرین! خوبتون شد! جرعه ای از چای تقریبا داغش را نوشید وبعد بلافاصله ساعتش را نگاه کرد.یادش آمد کتابی که قولش را به نرجس جان داده بود را باید به دستش میرساند از خیر نوشیدن مابقی چای گذشت و روبه مریم گفت:قربون دستت جای من وایستا من برم کتابی که برای نرجس جان گرفتمو بهش بدم مریم سری به تاسف تکان میدهد و میگوید:آیه مادر همه ای دیگه برو زود بیا صورت مریم را محکم میبوسد درحالی که از ایستگاه پرستاری خارج میشود میگوید: جون من به مریضا سر بزنیا! نشینی به حرف زدن و چونه ات گرم شه با نسرین اون بنده خدا ها تلف شن؟ نسرین خم میشود در قندان را به سمت آیه پرت کند که آیه باخنده و بدو از آنها دور میشود.نسرین هم لبخندی میزند و به صندلی اش تکیه میدهد:مریم این یه روزی خودشو از پا میندازه میدونم.میخواد یه نفره مشکل همه رو حل کنه. مریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید:از همون بچگی اینجوری بوده خانوادگی اینجورین!!! منتها دوز آیه از همه بالا تره! ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
نسرین آرام میخندد و میگوید: راستی یه سوال از شب تولد آیه تو ذهنم مونده همش یادم میره ازت بپرسم چرا این تو خانواده فقط مادرشو پریناز صدا میزنه؟ مریم صدایش را پایین می آورد و میگوید:واسه اینکه پریناز زن باباشه ابوذر و کمیل و سامره از مادر باهاش یکی نیستن!!بین خودمون باشه ها نسرین واقعا شوکه شده بود رفتار های آیه و پریناز را به خاطر می آورد با چشمان گرد شده گفت:تورو خدا؟؟وای مریم اینا هیچیشون به زن بابا و دختر شوهر نمیخوره! واقعا مثل پروانه دور آیه میچرخه! پس واسه همینه آیه با عمش زندگی میکنه؟ مریم سری به نشانه مخالفت تکان میدهد و میگوید:نمیدونم واسه چی با عمه اش زندگی میکنه ولی دلیلش اینی که میگی نیست والا اونچیزی که من از بچگی دیدم پریناز آیه رو از ابوذر و کمیل هم بیشتر دوست داشت نمیدونم چه قضیه ای پشتشه! نسرین همچنان متعجب به مریم خیره است.آیه را هیچوقت نمیتوانستبشناسد! هیچ وقت! آیه کتاب به دست وارد اتاق نرجس جانی که حالا یک ماه است میهمان این بیمارستان شده است میشود.دختر نرجس جان روی صندلی همراه خوابش برده و نرجس جان عینک به چشم قرآن میخواند.لبخندی میزند عجیب یاد مادربزرگش می افتد وقتی نرجس جان را میبیند آرام سلامی میدهد تا هم نرجس جان را متوجه حضورش کند وهم دختر بیچاره را از خواب بیدارنکند. نرجس جان از پشت عینک فرم قهوه ای اش نگاهی به آیه می اندازد و بالبخند جواب سلامش را میدهد آیه کتاب را بالا می آورد و بعد بی صدا میگوید:آدم بد قولی نیستم سرم شلوغ بود یکم دیر شد. نرجس جان دستش را دراز میکند و کتاب را میگرد همان بود که میخواست. نگاهش را به گلهای گلدان می دوزد رزهای سفید صورتی دوست داشتنی را از نظر گذرا بی حرف آب گلدان را عوض میکند با خودش فکر میکند چه خوب میشود از فردا نرگسها را برای نرجس جانش بیاورد!فکر خوبی بود صدای آرام نرجس جان به خود می آوردش: نظرت در موردش چیه؟ کتابو چطور ارزیابی میکنی؟ آیه خنده اش میگیرد! نرجس جان چه جدی شده...یاد برنامه های نقد بی مخاطب شبکه چهار می افتد.خنده اش را قورت میدهد و میگوید:رمانش عاشقانه نبود! هرچی بود عاشقانه نبود!من فقط خودخواهی دیدم و بس! ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
💞 : روز «بعثت»،تحقیقاً بزرگ‌ترین روز در تاریخ بشریّت است. 🌸 @shohda_shadat
🌹گزیده‌ی بیانات امروز مقام معظم رهبری 🔻مسئولان آمریکایی هم دروغگو و وقیح اند، هم طماع و شارلاتان و ظالم و سنگدل و بی رحم و تروریست هستند رهبر معظم انقلاب: 🔹خبیث ترین دشمن ملت ایران آمریکاست. مسئولان آمریکایی هم دروغگو و وقیح اند، هم طماع و شارلاتان و ظالم و سنگدل و بی رحم و تروریست هستند. اینطور دشمنی در مقابل ماست. 🔹من با قاطعیت می گویم که ملت ایران ملت صبوری است. ما مسئولین البته گاهی بی صبری کردیم ولی ملت ایران ۴۰ سال است صبور بودند. برخی روشنفکرنماها هم بی صبری نشان دادند و برخی بی صبری را به سمت همکاری با دشمن هم بردند. نقطه مقابل آن، جوانان مومن زیادی است که در عرصه فرهنگ و علم و فناوری و سیاست و بین الملل درک درستی دارند. 🔹 صبر کردن یعنی تسلیم نشدن و با شجاعت و عقل جلوی دشمن را گرفتن. 🔹امروز حفظ جمعیت جوان کشور یکی از ابزارهای قدرت است. کشورما کشور جوانی است و اگر موالید در این کشور به قدر کافی تولید نشوند -که الان نیست- چند صباح دیگر نسل جوان در کشور کمیاب می شود. 🔹 فضای مجازی امروز بر زندگی همه مردم دنیا حاکم است و قوت در آن حیاتی است. و یا در بهداشت و درمان که الحمدلله محققان و پزشکان و خبرگان ما کار زیادی در این زمینه کردند. 🔹جهش تولید که مطرح کردیم نیز از ابزارهای قدرت است.
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_سی_و_چهارم نسرین آرام میخندد و میگوید: راستی یه سوال از شب تولد آیه تو ذهنم مونده
نرجس لبخند میزند.میدانست و خبر داشت از هوش سرشار دختر پیشرویش. _تو تاحالا تو عمرت خود خواهی کردی؟ آیه فکر میکند...خود خواهی؟دیگرخواهی خیلی کرده بود ولی خود خواهی؟تکانی خورد سنگ سرد انگشتر به پوستش برخود کرد.یادش آمد:آره من یه بار تو عمرم خود خواهی کردم!بیشتر از این یه بار رو یادم نمیاد! _یه بار؟ جالب شد! خیلی جالب شد و اون یه بار؟ آیه سکوت میکند...و آن یکبار؟دوست ندارد به آن فکر کند.تلخندی میزند و میگوید:مادرم! نرجس جان اصرار نمیکند که ادامه دهد.چیزی این میان بود که گویا خیلی آیه عزیز را اذیت میکرد....خیلی زیاد. بهتر دید ادامه ندهد. چیزی یادش آمد:راستی آیه جان در اون کشو رو باز کن یه بسته اونجاست بدش به من بی زحمت ! آیه در کشوی میزیی که وسایل نرجس جان روی آن بود را باز کرد و بسته کادو پیچ شده را به نرجس جان داد. نرگس نگاهی به بسته انداخت و آنرا زیر و رو کرد و بعد عینکش را از چشمش برداشت و لبخندی به آیه زد: این مال شماست سوغاته مشهده! آیه ذوق کرد! هدیه از نرجس جان شیرینی خاصی داشت! تعارف بی جا دروغ بود دروغ نگفت فقط گفت: وای من اصال راضی به زحمت نبودم خیلی خیلی ممنون و بعد بسته را باز میکند یک چادر مشکی خوش جنس با لبخند به آن خیره میشود یک لبخند پر از حسرت.. نرجس جان دست روی شانه اش میگذارد و میگوید: میدونم چادری نیستی ولی شمامه خواهرم که مشهد رفته بود بهم گفت چیزی لازم نداری؟ منم یهو به دلم افتاد که برات اینو سفارش بدم آیه هیچ نگفت تنها بلند شد و پیشانی نرجس جان را بوسید. و بعد گفت:یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که چادری بشم نرجس جان خنده ای کرد و گفت:خب حالا چرا آرزو؟ ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
_واسه خاطر کارم میدونی که نمیشه تو محیط کاری خودم چادر بپوشم!وقتی اینجا چادر سرم نیست چه فرقی با بیرون داره؟ نامحرم تو بیرون اینجا هم نامحرمه دیگه! الاقل وقتی چادر سرم نیست خیالم راحته که دو رو نیستم!ولی من مطمئنم یه روزی شغلمو واسه این پارچه خوش جنس مشکی کنار میزارم نرجس در دلش این دید عمیق را تحسین کرد و تنها گفت: استدلال خیلی قشنگی بود حق باتو... آیه از جایش بلند شد خیلی دیر کرده بود و باید برمیگشت به بخش گونه های نرجس جان را بوسید و گفت:زیاد رو خودت فشار نیار نازنین بیشتر استراحت کن کاری باهام نداری؟ _چشم عزیزم برو به سلامت آیه با لبخندی دور شد اما میانه راه چیزی یادش آمد:راستی نرجس جون من الآن یادم اومد یکی دیگه از خود خواهی هام همین انتخاب شغلم بود و بعد رفت...در دلش اعتراف کرد واقعا آدم خود خواهی است! *نگاهی به خودش در آیینه می اندازد . شلوار پارچه ای مشکی و پیراهن سفید یقه دیپلماتی که روی شلوار افتاده! یاس رازقی را برداش که بزند. اما ... در اتاق را باز کرد و کمیل را صدا زد:کمیل،هوووی کمیل کجایی؟ در اتاق کمیل باز شد:جااانم داداش!! یه دقیقه تمرکز کردیما جانم!! ابوذر چپ چپی نگاهش کرد که یعنی:ما خودمون خط تولید ذغال داریم نگاهی به ساعت دیواری خانه میکند و هول میگوید:اون عطرتو که پری روزخریدی رو بده زود باش دیرم شده! کمیل متعجب به ابوذر نگاه میکند و چند دقیقه بعد عطر (تق هق مس) تلخش را پیش کش برادر میکند ابوذر کمی از آن را به مچ دست و پشت گوشش میزند و به کمیل میدهد و بعد کیف و سویچ ماشین را بر میدارد و با خدا حافظی کوتاهی میرود کمیل تنها در دل میگوید:اللهم اشف کل مریض! کمربندش را میبندد و نگاهی به ساعت میکند هفت صبح زود نیست؟ نه نیست!!! میدانست آیه شب قبل شیفت بوده و امروز صبح وقت خالی دارد دودل شماره اش را میگرید و بعد ازچند بوق پیاپی بالاخره آیه گوشی را برداشت : صدای خواب آلودش حسابی ابوذر را شرمنده خود کرد:جانم اخوی؟ کله سحر زنگ زدی چی شده باز؟ ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
📌مشاهدات یک نویسنده آمریکایی از ایران کرونایی 🔹بهتر است ایران بمانم تا برگردم آمریکا! 🔹«جینفر گرین» و همسرش قرار بود آخر سال 2019 به آمریکا بازگردند. دو بار لغو پرواز آنها و بعد هم شیوع کرونا سبب شد آنان همچنان در ایران ماندگار شوند. 🔹آنان در ابتدا فکر می‌کردند بدشانسی آورده‌اند، اما اکنون گرین در یادداشتی نوشت: 🔹ابتدا خیلی ترسیده بودیم. چون فکر می‌کردیم با وجود تحریم‌ها ممکن است نارسایی‌هایی در تأمین مایحتاج عموم پیش آید. 🔹جهان باید از ایران بیاموزد که در اوج تحریم‌ها و ناکافی بودن دارو و کالاهای بهداشتی برای ایرانیان، مردم این کشور چگونه از خودگذشتگی می‌کنند و تلاش دارند همه با هم مراقبت‌های عمومی را بالا ببرند. 🔹من ترجیح می‌دهم در ایران باشم تا این ماجراهای شیرین و درس‌های زیبا را ببینم و با آنها زندگی کنم. 🔹گرین در ادامه یک فهرست کلی از همه اقدامات مردمی کوچک و بزرگ در مقابله با کرونا ارائه کرده... 🔗مشروح یادداشت را می توانید از طریق لینک ذیل دنبال نمایید: 🌐https://masaf.ir/najva/post/35434
💎 شهید آوینی: برای تحصیل رضای خدا یك روز باید راه رفت، روز دیگر باید جنگید و چه بسا كه روز سوم باید نانوایی كرد. برای من هیچ تردیدی وجود ندارد كه این نانوایی در محضر خدا بهای جنگیدن دارد. 🌹 🦋 🌸🌈•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_سی_و_ششم _واسه خاطر کارم میدونی که نمیشه تو محیط کاری خودم چادر بپوشم!وقتی اینجا چ
لبخندی روی لبهای ابوذر نقش میبندد:سلام آیه جان شرمنده منو ببخش میدونم بد موقع مزاحم شدم خمیازه ای میکشد و میگوید:حالا که شدی حرفتو بگو. سعی میکند لحن بی تفاوتی به خود بگیرد:خواستم بگم خانم صادقی امروز تا ساعت 8 کلاس دارن اگه...اگه ...وقت داشتی و تونستی بیای خبر کن آیه خنده اش میگیرد: واگه نتونستم؟ ابوذر موضع خود را حفظ میکند:حالا خیلی هم مهم نیست میوفته واسه یه روز دیگه! آیه بلند میخندد:ابوذر میدونستی اصلا بازیگر خوبی نیستی؟ منکه میدونم دو روزه داری خفه میشی! باشه ساعت ده و نیم میام دانشگاهتون فقط خواهشا معطلم نکنی _باشه چشم...حالا نمیومدی هم مشکلی نبودا!!! _آره میدونم!!! دروغ که حناق نیست تو گلوی آدم گیر کنه!!! وبعد گوشی را قطع میکند.ابوذر سرخوش ماشین را روشن میکند و به عادت همیشه بسم الله میگوید و بابت همه چیز علی الخصوص اتفاقات ساعت 8 به بعد یک الحمدالله خوش آب و تاب با رعایت تمام تجوید های عربی اش را زمزمه میکند. آیه اما صلواتی نثار گذشتگان ابوذر میکند بابت برهم زدن خوابش و بعد از جایش بلند میشود نگاهی به کمد لباسهایش می اندازد.باید چیز خوبی از آب در بیاید به سلامتی قرار است خواهر شوهر شود! مامان عمه که بعد از نماز نخوابیده داخل اتاق می آید میپرسد: کجا ان شاءالله؟ آیه بی حواس میگوید: عروس برون!!!! یعنی دارم میرم عروسمونو ببینم! مامان عمه هیجان زده میگوید:همون زهرا ؟ _بله همون زهرا ****** _ببین ابوذر من الان درست جلوی در دانشکده ادبیاتم بدو بیا _چشم چشم اومدم گوشی را قطع میکند ونگاهی به محوطه دانشگاه می اندازد.اعتراف میکند چقدر دلش میخواست برگردد به ترم اول و دوباره دانشگاه رفتن را از سر بگیرد از دور ابوذر را میبیند که با سر به زیر کیفش را از دستی به دست دیگر میدهد!! کمی امروز فرق کرده گویا. _سلام ابوذر خان! خوبی شما؟ استرس که نداری؟ ابوذر سلامی میدهد و بدون اینکه جواب دیگری بدهد آیه را دعوت به نشستن میکند. _ببین آیه تو رو خدا حواست باشه ها! مزه دهنشو فقط ببین چیه!! خیلی جلو نری؟ _اوهوکی!!!جوجه من صدتا مثل تو رو شوهر دادم !واسه من سوسه نیا!!! ابوذر متعجب نگاهش میکند:آیه ؟؟ آیه بی تفاوت به درب دانشکده نگاه میکند و میگوید:خواهشا حرف نزن یه نگاه کن ببین اینایی که دارن میان کدومشونه؟ ابوذر خیره میشود به درب و از هما فاصله میتواند صورت قاب شده در چادر مشکی زهرا را تشخیص دهد با خجالت رو به آیه میگوید:اوناهاش اونجا هستن اون خانم چادری کنار دوساتشون آیه لبخندی میزند به این شرم دوست داشتنی برادر دوست داشتنی اش و بعد از جا بر میخزد:خیلی خوب با تو دیگه کاری ندارم میتونی بری راستی یه پنج دقیقه دیگه به گوشیم زنگ بزن! وبعد دور میشود ابوذر با نگاهش بدرقعه اش میکند و در دل میگوید:در قنوتم زخدا عقل طلب میکردم،عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت آیه قدری فکر کرد!هالیوود بازی اش گل کرده بود آرام و با طمئنینه به سمت آلاچیق کوچکی که زهرا و دوستانش در آن نشسته بودند قدم برداشت...زهرا را از نظر گذراند! خوش سلیقه بود ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat