eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
565 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
پیشنهاد پروفایل پسرانه🧑🏽 @shohda_shadat
↓♥️ سیری کوتاه در زندگی نامه : متولد مهرماه هزارو سیصد و هفتاد یک، آذری الاصل، متولد و ساکن رشت. دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه تهران.📚 رزمی کار و بسیجی... به گفته ی پدر و مادر فرزندی پر انرژی و پر جنب و جوش بود.😎 پدر میگویید:" نور ایمان از چشم های بابکش میریخت." مادر میگفت:" بابکش از بهترین ها بود." خواهرش میگفت:" داداش بابکش عاشق آراستگی و تیپ زدن بوده است."🤵 و برادری که بغض5 از خانه های گلویش پیداست و برق اشک در چشمانش هویداست میگوید:" بابک بسیار با ایمان بود...."📿 جوانه قصه ی جوانی دهه هفتادی،زیبا، ورزشکار، بسیجی ،دانشجو و... از همه موقعیت های دنیایی اش گذشت... و در 96/8/27 در منطقه البوکمال سوریه به سوی پروردگارش پرواز کرد...🕊 ♥️ -بایک-شهید ☘🌺 🎀🌟🎀🌟🎀🌟 @shohda_shadat 🎀🌟🎀🌟🎀🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_صد_و_بیست_چهارم _بانو شما ادبیات خوندی!شعری عاشقانه ای چیزی!هیچی تو کشکولت نداری؟
ابوذر تک خنده ای کردو گفت: من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم چشم بیمار تورا دیدم و بیمار شدم!!! زهرا حس کرد نامردی است جواب مردش را ندهد.با احساس تر از قبل زمزمه کرد: تو خودت خال لبی از چه گرفتار شدی؟ تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی؟ آیه تند تر از همیشه حیاط بیمارستان را طی میکند. دیرش شده بود و خوب میدانست نگاهی به ساعتش انداخت و پا تند کرد.دومین روزی بود که به بخش جدید آمده بود و اصلا دوست نداشت پیش همکاران جدیدش آدمی بی نظم جلوه کند! لباسهایش را عوض کرد و تند و با عجله به سمت ایستگاه پرستاری رفت. مریم متعجب نگاهش کرد و گفت: چت شده آیه؟ سرش را از روی پرونده ها برداشت و گفت: چم شده؟ دیر رسیدم دارم کارامو میکنم هنگامه خندان میگوید: خب بابا توام!حالا نیم ساعت دیر شده دیگه آروم باش... آیه چیزی نمیگوید و لیست دارو ها را بالا پایین میکند.خانم صفری سرپرستار بخش با سلامی به آیه نزدیک میشود و میگوید: وظیفه شناسی یعنی این خانما!واسه نیم ساعت هول کرده! آیه تنها لبخندی میزند و کمی آرام تر از قبل به کارش ادامه میدهد.برایش کمی عادت کردن به این فضا سخت بود. اما میدانست باید خودش را با این فضا وقف دهد. اینکه کنار بیاید و از شنیدن غرغرهای حتی به ناحق آدم بزرگ های اینجا لذت ببرد! این را پیشتر اعتراف کرده بود که وقت گذراندن میان بچه های معصوم و مظلوم بخش اطفال بدعادتش کرده بود و اندکی زندگی میان آدم بزرگها و دنیای خشنشان را فراموش کرده بود. نفس عمیقی کشید و به اتاق بیماران سر زد و خودش را برای یک روز خسته کننده آماده کرد..... . نویسنده: 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat