eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جمعه های دلتنگی😭 با اهی از سوز دل یک فاتحه نثار ان جسم هایی میکنیم که زیر اتش موشک امریکای کثیف سوخت🥀 و چیزی جز یاد ی از انان برای ما باقی نگذاشت 😔
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_صد_و_شصت_دوم نور مهتابی کمی چشمهایم را میزند.گلوی خشک شده ام برای فرو دادن آب دها
کمی ضعف دارم در راه رفتن ولی با کمک مامان عمه و پریناز از تخت پایین می آیم.پرده را که کنار میزنم چهره نگران مردهای ایستاده در راه روی اورژانس دلم را درد می آورد.خدا از من نگذرد ابوذر و کمیل با نگرانی سمتم می آیند و کمیل بی هوا سامره را به آغوش ابوذر می اندازد و بی مقدمه در آغوشم میگیرد: چت شده آیه؟ حالت خوبه فدات بشم؟ با نگرانی چشهمایش را روی صورتم میچرخاند.رد اشک را که روی صورتش میبینم از خودم بیش از پیش بدم می آید. لبخندی میزنم و میگویم: هیچی نیست داداشی ...چرا اینقدر نگرانی میکنی آخه؟ بابا محمد لب میزند الحمدالله و ابوذر میپرسد: خوبی؟ پلک روی هم میگذارم که آری. نگاهم به امیرحیدر کنار بابا محمد نگران ایستاده می افتد و با شرمندگی میگفتم :تو رو خدا ببخشید آقا سید اسباب زحمت شدیم. رعنا خانم کجاست؟ _این چه حرفیه .. بعد از اومدن عمو محمد رسوندمشون خونه بهترید ان شاءالله؟ _خوبم .ممنونم از لطفتون.. نگاه ابوذر ساکتم میکنم.... حاال چه طور بگویم؟ وارد خانه که میشویم بی مقدمه سراغ سجاده خان جون را میگیرم. پریناز متعجب نگاهم میکند: سجاده میخوای چیکار؟ منتظر توضیح اند و من کمی نیاز داشتم تا آرام شوم...اینطور بی خویشتنداری را خودم هم از خودم ندیده بودم. نگاهی به ساعت می اندازم نزدیک اذان صبح بود. _بزارید نمازمو بخونم.براتون تعریف میکنم. وضو میگیرم و در اتاق کمیل را میبندم.خیره ی سجاده خان جون میشوم. قامت میبندم و نماز میخوانم.سر سنگین تر از قبل. . نویسنده: ** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
تمام که شد چند لحظه ای مبهم به سجاده نگاه کردم. یک چیز های خصوصی داشتم باخدایم..شعری را زمزمه میکنم عجیب هماهنگ با حالم... خورشیدم و خاموش دریایم و آرام در گشت و گذارم از عقل به اوهام جرات میکنم به حرف زدن: _حرف بزنیم؟ _گله کنم؟ _حیف که حق خدایی به گردنم داری.حیف که احترامت واجب تر از هر واجبیه...حیف که دوستت دارم.حیف که رفیقمی..حیف که ... شایسته ی تحسینم سیلی خور دشنام بغضم میترکت:آخه قربونت برم...این چی بود نصیبم کردی ؟امتحان؟ از کی؟از من؟ به خودت قسم اونی که فکر میکنی نیستم!نداره... دلم تاب نداره. به خودت قسم سخته!خیال کردی چقدر توان دارم مگه؟ نزدیکم و دورم چون کفر به خیام _ بیست و چهارسال نبود.عادت کرده بودم به نبودنش به ندیدنش حالا اومدی و گذاشتیتش سر راهم که چی؟ که ببینتم و نشناستمو دق کنم؟که وقت و بی وقت ادا در بیارم برات؟ هی ببینمش و هی یادم بیاد بیست و چهارسال خودش رو ترجیح داد به من؟ که زبونم لال دهن که خواستم باز کنم دلشو بشکونم؟ دلت خوش چی بود که اینطور امتحامنم کردی؟ با مادرم؟ صدایم را پایین تر آوردم و با شرم گفتم:که شبیه دیوونه ها حسادت کنم؟ داشتم مثل آدم آیِگیم رو میکردم! داشتم مثل آدم سعی میکردم اونی باشم که میخوای. داشتم زندگی میکردم برای خوب بودن داشتم.... عقیقم را لمس میکنم. گرم بود. ولی حق خدایم نبود بی اختیار به سجده میروم و دم گوش زمین پچ پچ میکنم آنقدر آرام که فقط خودش در عرش بشنود.خواب دم صبح کائنات را مواظبم که بهم نزنم! _آره آره حق با شماست عزیزم.حق با شماست همیشه اون ته مها ی قلبم اونجا که فقط یه چیزایی رو نگه میدارم که گاهی حتی خودمم ازشون خبر ندارم میخواستم ببینمش بغلش کنم بوش کنم صداش کنم مامان بشنوم جان مامان! ولی تو چرا جدی گرفتی رفیق؟ مگه خودت بهتر از خودم نمیشناختی منو؟ میخواهم دوباره گله کنم.یادم می افتد آغوشش چه لذتی داشت. دلم را وارسی میکنم دنبال یک کینه ی دلمه بسته بلکه کج و گوشه اش پیدا کنم تا بیش از این دینی به گردنم نباشد! دین (شکر نگفتن نعمت چند ساعت پیش را میگویم!!!) صدای خنده ی خدا را میشنوم.آرام میخندد من باب همان خواب دم صبح کائنات! سر از سجده بر میدارم و من نیز خنده ام میگیرد مونولوگ مضحکی بود میدانم:بخند ...آره جونم بخند... خنده دارم هست. لا اقل یه ثباتی یه سکونی یه حال متعادلی بهم بده. نه مثل الآن که نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت. چشمهایم را میبندم. همان لیوان معروف پشت پلک هایم نقش میبندد. قسمت خالی اش میشود بیست و چهار سال بی مادری و پرش میشود چند لحظه آغوش گرم مادرانه. مادر را میگوم همان که بهشت فرش زیر پایش است! میدانید تنها تشنه ی آب ندیده میفهمد مزه ی چند قطره آب زللل و گوارا...سر میکشم نیمه ی پر لیوان را...مثل همیشه دوباره خنده ام میگیرد: همیشه همینجوری! ساکت میشنی یه گوشه دست زیر چونه ات میزاری و گله های بچگانمو گوش میدی ته تهش یه جوری نگاه میکنی آدم شک میکنه همه چی دست توباشه یا نه. . نویسنده: ** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
به ما خُرده نگیرید🤞🏻🙌🏻 که چرا این قدر از🌼🐣 می‌گوییم🗨️🧕🏻 در 🌵💚 به ازای هر 🖤🤞🏻🙃 ما داده‌ایم... ✨🚶🏻‍♀️ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @shohda_shadat 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج) ⇦قدم اول: نماز اول وقت ⇦قدم دوم:احترام به پدرومادر ⇦قدم سوم:قرائت دعای عهد ⇦قدم چهارم: صبر در تمام امور ⇦قدم پنجم:وفای به عهدباامام زمان(عج) ⇦قدم ششم:قرائت روزانه قرآن ⇦قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری وپرخوابی ⇦قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه ⇦قدم نهم:غیبت نکردن ⇦قدم دهم:فرو بردن خشم ⇦قدم یازدهم:ترک حسادت ⇦قدم دوازدهم:ترک دروغ ⇦قدم سیزدهم:کنترل چشم ⇦قدم چهاردهم:دائم الوضو 🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸 @shohda_shadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا