#دینشگفتانگیزاست..😎
#سخنی_درست..👌🏻..
..🦋..
از امروزباطرحسوالاتِ
#جذاابِ_مذهبی 🥰
همراهِشماییم...😉😍
👏🏻... پاسخهاییشگفتانگیز ...👌🏻
از دنیایِجذابِاسلام✌️🏻🤗
🙌🏻 #بحث_1
🌈 #سوال ↓🤩
....☘ چرا شناخت خدا واجب است؟!🤔
#جواب🌱 زیرا...↓...
قرآنواحادیثوعقلما👌🏻
عبادتوپرستشوشکرخدارو
واجب میدونه ..🙌🏻
و این امورجزبا دستیابیبهمعرفتو شناختحقیقیپروردگار ممکن نیس!🙁
🚦..شناختخداموجبِ←عملدرست به دستوراتخدا وترکگناهمیشه..
🎆..چونگناهحرمتشکنینسبتبه دستوراتخداسوانسانیکازمحبتو بزرگیوفضیلتحقیقیپروردگارشآگاهه هیجوقتدستبهحرمتشکنیِچنینعزیزِ بزرگواری نمیزنه!!🥺
✍🏻...مفاتیحالجنان،دعایافتتحاح
شیخعباسقمی،،👆🏻
..🦋..
جواب تمامِ سوالاتِ مبتکرانه تان را
با هشتگ #سخنی_درست ..🎈
دنبال کنید..🤞🏻
#کپی_آزآد🍃
↑ #نذر_فرج🌱
#صلواتمفرستادیدمتگرم😉
دوشنبه ها که میشود دلم هوای بقیع میکند
پروبالم بیقرار رفیق میشود
ذکر حسن ع میگیرم و مشام من هوای عطر بقیع میکند
نمیدانم چه میشود دوشنبه ها سینه زلال بقیع میشود
دوشنبه ها را به نام تو رقم زده اند
آخر تو مادری ترین پسر خانواده ای
حسین ع فخر به تو میکند
سپر مادری درون کوچه ای
اذن برات من گیر بقیع ست
خیمه آخر من مقیم بقیع ست
#امام_حسنی_ام
خاطره ای از سردار سلیمانی :
در حاشیه "خور عبدالله"مشغول صرف شام بودیم.حاج قاسم به اتفاق برادر فارسی تشریف اوردند.از قرارگاه خبر آوردن نیروها را برای عملیات فردا تجهیز کنیم؛ دشمنان قصد دارند منطقه را بمباران شیمیایی کند.حاج قاسم تذکرات لازم رو دادن.
به بچه ها گفتن حالا برای نزول باران دعا توسل برگزار کنید ،فردا هوا بارانی شود وهواپیماهای دشمن نتوانند پرواز کنند.
ساعتی بعد صدای مناجات بچه ها خط را نورانی کرد.هنوز دعا به پایان نرسیده بود که قطراه های شفاف باران را رو چهره های خود حس می کردیم.
حاج قاسم در حالی که شبنم مژه هایش با نم نم باران در هم آمیخته بودبا خود می گفت:خدایا این دعای کدام بسیجی عارف بود که مستجاب شد؟!
منبع کتاب اقتدا به عاشوراییان
نشر با هدیه صلوات به روح همه شهدا مخصوصا شهید سپهبد حاج #قاسم_سلیمانی
🌼@shohda_shadat🌼
🌿🍄🏹
#طنز_جبهه😅
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ،
داد میزد : آهــــای ...😃
سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسڪ ، ڪلاه ، ڪمربند ، جانماز ، سایه بون ، ڪفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...
هــــمـــه رو بردن !!!😂😄🙈
شادی روحشون ڪه دار و ندارشون همون یڪ چفیه بود صلوات 😞🥀😍
💕 @shohda_shadat💕
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_صد_و_هشتاد_دوم مخالفت میکرد اما میدونستم تنها راه چاره همینه! به جای مادرم یه چند
#رمان_عقیق
#قسمت_صد_و_هشتاد_سوم
نمیخوام بگم اون خراب شده کجا بود! اما بعد از رفتن من به اونجا...من شدم یه....یه کسی که تو
عرف معمول جامعه بهش میگن ...فاحشه.
مهران شوکه فقط مات شیوا را نگاه میکرد.
آب از سر شیوا گذشته بود مصمم تر ازقبل ادامه داد:
_ اول وقتی شنیدم این کاری که میگه چیه یکی
زدم زیر گوششو ازاون خراب شده اومدم بیرون...اما... وقتی بعد از چند روز باز به دربسته خوردم
و راه چاره ای برام نموند... دوباره برگشتم همونجا!
فرشته با دیدنم کلی طعنه و بد و بیراه نثارم کرداما در آخر منو هم قاطی کثافت های دور و برش
کرد...
دیگر رسما هق هق میکرد...
_شما نمیفهمید من چی میگم!ولی من تو همون شب اولِ.... تموم شدم! خدای من شاهدِکه حتی
یک بار هم از اون هرزگی و لحظات نکبت بار لذت نبردم.... لذت نداره به همون خدا قسم حس
آشغال بودن لذت نداره!حس اینکه تنت مثل یه وسیله چند ساعتی اجاره شده اونم به قیمت شبی
50 هزار تومن لذت نداره!
تا وقتی که اون پنجاه هزار تومن تموم نشه دیگه این کارو نمیکردم! مال حروم خوردن سخت تر
از اون چیزی بود که فکر میکردم!خیلی سخت...ولی من مجبور بودم!
همشونو یادمه.... هر سیزده نفری که منو کشتن و زنده کردنو خوب یادمه!آشغالهایی که زندگیشون
پولشون بود و هرزگی نشخوار میکردند و کثافت های باطنشونو روی تخت ....قی میکردند!
یکی کارخونه دار!یکی بابا پولدار...یکی...
پولدار بودند اما عجیب فقیر...
زندگی میکردند زیر خط فقر شرافت و مردانگی !
درست نیمه ی اول زمستون پارسال بود... یه شب سرد و بی ستاره!شایدم ستاره داشت...یادم
نمیاد!خیلی وقت بود که به آسمون نگاه نمیکردم!میترسیدم چشام اتفاقی تو چشم خدا بیوفته و...
ولی سردیشو خیلی خوب حس میکنم! سردی ای به مراتب مطبوع ترودلپذیر تر از آغوش داغ از
هوسِ بی شرفهای دور وبرم!
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_صد_و_هشتاد_چهارم
کنار خیابون وایستاده بودم برای یه شب کذاییه دیگه!
مثل همکارهای!خودم لباس پوشیدنو خوب بلد بودم!نشانه داشتیم آخه... کنار خیابون وایستاده
بودم ...
پرنده پر نمیزد!تعجب کرده بودم..اون موقع شب و اون خیابون همیشه یه مورد داشت! اما اون
شب...
داشتم کنار خیابون قدم میزدم که یه پژو پارس سفید برام بوق زد!
نگاهش کردم!شاسی بلند نبود اما از هیچی بهتر بود. بی هیچ حرفی سوار ماشین شدم...
یه مرد با محاسن پر پشت و نگاهی محجوب و جدی...
مهران فکر کرد!مشخصات ابوذر را داشت میداد شیوا!سرش گیج میرفت از شنیدن این اصوات
نفرین شده.
شیوا تلخندی زد و گفت:
_حرفی نمیزد...با تعجب به در وپنجره ی ماشین نگاه کردم...
قرآن آیز زیر آینه ی جلو... اسلام علیک یا امیرالمومنین شیشه ی پشت...همه و همه نشون میداد
مردی که سوار ماشینش شدم با بقیه فرق داره.فکر کردم همون مقدس نما های کثیف باطنه! برام
جالب بود.اینجوریشو ندیده بودم
پوزخندی زدم و گفتم:
_میخوای سکوت اختیار کنی اخوی؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:
_شما باید بگی کجا باید برسونمتون!
تک خنده ای کردم و گفتم:
اوهوع!چه لفظ قلمم میحرفی حاجی ! نترس اینجا هیچ کدوم ازمریدات
نیستن که آبروت بره خودت باش
فقط با اخم نگاهم میکرد.
بعدازچنددقیقه پرسید:
_خونتون کجاست؟
باتعجب گفتم:خونمون؟ خیلی صفر کیلومتری اخوی! من نباید آدرس بدم!این شمایی که جا و
مکان تعیین میکنی!
پوفی کشید و گوشه ای نگه داشت!
شب عجیبی بود آن شب!عجیب ومتفاوت...نگاهم نمیکرد.خیره به جاده ی رو به رومون
پرسید:
_شبی چقدر
پوزخندی زدم و گفتم:پنجاه تومن!خیلی ناقابله!
با تعجب نگاهم کرد.اولین بار بود که مستقیم تو چشمام نگاه میکرد مبهوت پرسید:شبی پنجاه
تومن؟ فقط پنجاه تومن؟
عصبی شده بودم!با لحن تندی گفتم:
پنجاه تومن برای شما(فقط پنجاه تومنه!)واسه ما میشه
خرجی دو هفته زندگی
چشمهاشو با درد بست و سرشو به شیشه ی پنجره تکیه داد.فهمیده بودم کاسب نیستم!احتمالا از
اون ریشو های مامور به ارشاد بود!
در ماشینو باز کردم و خواستم پیاده شم که محکم گفت:
_در و ببند
نگاش کردم و گفتم:
_تو اینکاره نیستی ولم کن بزار برم کارو زندگی دارم!
محکم تر گفت:
_گفتم درو ببند!
ترسیدم و بی اراده در و بستم
ماشینو روشن کرد و راه افتاد.بعد از چند دقیقه پرسید:
_پدر و مادر داری؟
عصبی گفتم:مفتشی؟
بلند گفت:
_ببین اونقدری عصبی هستم که هرکاری از دستم بر بیاد پس درست جوابمو بده!
ترسیده سری تکون دادم و گفتم:
_پدرم چهارسال پیش مرده
_مادرت چی؟
_مریضه تو خونه است
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat