eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
ملآحت دختࢪانہ و ظرافت گلھای نوشکفتھ این گلدوخت‌خآنہ شما ࢪو هم به ذوق میآره.. 😍✨ 💕 https://eitaa.com/joinchat/62849053Cd7ffd468de بفرمایین از این گلدوزی خآنه دیدن کنید‌:)⇧⇧ 🌸✨
دختࢪانہ ھایت ࢪا بہ بھاࢪ بسپار.. بگذاࢪ شڪوفھ ها بر وسایلت نقش بگیࢪن.. اینجا عطر یاس ࢪا برایتان دوخٺ میزنیم🌸✨. ⭐️ دنیـا ࢪو با عطࢪ گلدوخٺ هاے ما نفس بکشین✨ ⭐️تنوݞ گلدوزیجاٺ و قیمت های مناسب 💕 ○سٺ زیوࢪآلاٺ ○جآنماز گلدوزے ○ڪیف پول○جآکلیدے ○گیره روسرے ○جامدادی ○کش مو و یعاݪمھ گلدوزیجاٺ دیگࢪ♡ این کانال یہ پیشنھاد ویژه است ⭐️👌 🌸🌱 دعوتین بھ حالِ خوبِ دنیای گل گلیشون⇩♡⇩ツ https://eitaa.com/joinchat/62849053Cd7ffd468de بھترین هدیه ها رو بࢪاے بھترین دوستانتون از اینجا‌‌⇧میتونید تھیہ کنید😍💕
﴾﷽﴿ شهید جهاد عماد مغنیه. فرزند فرمانده ارشد حزب الله لبنان شهید عماد مغنیه ولادت ۱۹۹۱/۵/۲ میلادی شمسی ۱۳۷۰/۲/۱۲ شهادت ۲۰۱۵/۱/۱۸ میلادی شمسی ۱۳۹۳/۱۰/۲۸ و شهداء_القنیطرة شما هم دعوت هستید 👇 🖇🖤 😞😞 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 اینم کانال اصلی شعـرکودکانــღ ، قصــ❦ــه وڪارتون ヅ که دنبالش بودین👇 http://eitaa.com/joinchat/3338928128C9be18f7d99 http://eitaa.com/joinchat/3338928128C9be18f7d99 ☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️ ✅ اگه محصل دوره ابتدایی دارین یا دنبال مطالب آموزشی و مفید هستین لطفا تشریف بیارین . 🙏❤️🌺 ✅ شما_عزیزان ✅ ویدئوها و تصاویر جذاب ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
⁩⁩‌‌📢📢یک کانال بی نظیر واسه کسانیکه فرزند محصل دارن 😍😍😍 ◀️علل بدخط نویسی ◀️علل کندنویسی و نارساخوانی ◀️شعر و کلیپ برای تدریس ◀️کارتونهای زیبا ◀️نمونه اونو پیدا نمیکنی💟 🤗اومدی مطالب رو ببین و تفاوت با سایر کانالها حس کن🤔😊😊 ⬇️⬇️⬇️ http://eitaa.com/joinchat/3338928128C9be18f7d99 تاحذف نشده 🏃🏃زود عضو بشین
📿تسبیح زمین و آسمان یا مهدی ذکر همه‌ی فرشتگان یا مهدی حالا که رسیده روز بیعت با عشق لبیک بگو: از دل و جان یا مهدی😍 (عج) ♥️✨
🏷اخرین باری که اومده بود شب ساعت ۱۱ شب بود که در خیابان قدم میزدیم . یک مرد ناشناس بود که نه من او را می شناختم و نه مصطفی یکدفعه کرد که مرده جاخورد گفت علیک سلام سریع جواب سلام داد و رفت بهش گفتم مصطفی چرا سلام کردی ⁉️ برگشت گفت حدیث داریم در اخر الزمان مردمی که همدیگر را نمشناسند به هم سلام نمیکنند ، گفتم بزار سلام کنم تا جزو این مردم نباشم .😊 آن طور نبود که بخواهد کسی را تحویل نگیرد ، خود را بگیرد خاکی تر از این حرف ها بود ـ 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
👈 فاصله ادعـا تا عـمـل بسیـــار اسٺ ؛ رفیق مذهبــــےِمـن... ؟! @shohda_shadat🎀
🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 ☔️🌈به نام خداوند عشق آفرین🦋🌈 دوباره مثل همیشه خواب مونده بودم . با عجله با مامان خدا حافظی کردم و به سمت ماشینم دویدم . در خونه رو با ریموت باز کردم و با عجله از حیاط خارج شدم وبه سمت دانشگاه به راه افتادم . دوباره چراغ های راهنمایی با من لج کرده بودند تا بهشون میرسیدم چراغ قرمز میشد و من با حرص لبم رو می جویدم و به زمین و زمان ناسزا میگفتم بالاخره بعد از نیم ساعت به دانشگاه رسیدم . ماشین رو بالاتر از دانشگاه کنار خیابون پارک کردم چون مطمئن بودم نه تو پارکینگ و نه جلوی دانشگاه جای پارکی پیدا نخواهم کرد نگاهی سرسری به خودم تو آینه انداختم و بعد از مطمئن شدن از مرتب بودنم از ماشین پیاده شدم و به سمت دانشگاه رفتم . از ترس این که گیر حراست دانشگاه نیفتم کمی مقنعه ام رو جلو کشیدم و وارد دانشگاه شدم. صدای همهمه دانشجو ها در سالن پیچیده بود .هرچی به کلاسم نزدیکتر میشدم صدای همهمه بیشتر میشد واین نشون میداد استاد هنوز نیومده زیر لب گفتم:خدایا دمت گرم از غرغرای استاد در امان ماندم. در کلاس رو باز کردم همه بچه ها اومده بودند. به سمت اکیپمون که اخر کلاس نشسته بودند رفتم.رو بهشون گفتم : _سلام بر و بچ ,صبح عالی پرتقالی زیباخندید و گفت :روژان بیا اینجا بشین رفتم کنار زیبا نشستم و کیفم روی میز گذاشتم زیبا الکی اخمی کرد وگفت: _روژان خانوم باز که دیر اومدی؟ مهسا: _احتماال باز خانوم خواب مونده طبق معمول مثل بچه ها خودمو لوس کردم و گفتم: _اوهوم دقیقا صدایخنده زیبا و مهسا بلند شد و نگاه همه به سمت ما چرخید . زیبا با ناراحتی گفت: _شنیدین استاد این کتاب تغییر کرده بدون اینکه حواسم باشه صدامو بردم بالا و گفت : _نهههه واقعا!!!حالا استادش کیه؟ مهسادر حالی که لبخندش رو کنترل میکرد گفت: _چه خبرته کلاس رو گذاشتی رو سرت .همون یه ذره ابروی نداشتمون رو هم بردی . _خب حالا مامان بزرگ غرغرات تموم شد.حالا بنال ببینم استادش کیه _مامان بزرگ عمته. نمیدونم دقیق ولی از بچه ها شنیدم که خیلی معتقد و مذهبیه.از اونا که به چشم دانشجوهای دخترش نگاه نمیکنه و همش زمین متر میکنه _عزیزم تکلیف رو روشن کن .عمم مامان بزرگمه یا عممه با اتمام حرفم زیبا پقی زد زیر خنده و سرش رو گذاشت رو میز کم مونده بود از خنده میزو گاز بزنه. مهسا که از دستم کفری شده بود و سعی میکرد لبخند نزنه تا مثلا من و زیبا پررو نشیم گفت: _کوفته در کلاس باز شد به سمت در نگاه کردم استاد جدید وارد شد .زیادی برای استاد بودن جوون بود . به سمت میزش رفت و بعد گذاشتن کیفش روی میز نگاهی به کلاس انداخت و گفت: _سلام علیکم.امیدوارم تعطیلات خوشی را گذرانده باشید وبا انرژی مضاعف به تحصیل بپردازید من کیان شمس هستم این ترم به جای استاد علوی درخدمت شما عزیزان هستم.شاید با دیدن ظاهر من پیش خودتون فکرکرده باشیدکه استاد شمس بد اخلاقه.نه اینطور نیست.من جدیم اما نه به طوری که کلاس رو جولانگاه انتقام از دانشجو قرار بدم .من به قوانینی که قبلا در کلاس داشتید احترام میگذارم ودوستانه با رعایت قوانین استاد علوی در کنارهم به تعلیم و تعلم می پردازیم .چندنکته رو خدمتتون عرض میکنم یک.سعی کنید در کلاس حضور داشته باشید تا مطلب رو خوب فرا بگیرید .اگرهم مشکلی پیش اومد که نمیتونستید تو کلاس حضور پیدا کنید باخودم درمیان بگذارید مشکلی نیست دو.بعداز ورود من به کلاس و شروع درس اگر با دقت تمام حواستون رو به من بدید طبیعتا بهتره و اگر هم کسی کاری داشت با اجازه میتونه انجام بده سه.به محض شروع کلاس همگی باهم گوشیهامون رو سایلنت میکنیم برای تمرکز بهتر در کلاس چهار.انتهای هر فصل ازتون یه امتحان گرفته میشه که اگه نمره بگیرید که چه عالی. و اگرهم نه که مجددا امتحان میگیرم خب دوستان کلاس رو با یاد خدا و همکاری شما شروع میکنیم. خب اول از همه بهتره باهم آشنا بشیم. شمس طبق لیست حضور و غیاب رو شروع کرد . موقع حضور و غیاب به دانشجوهای دختر نگاه نمیکرد و با جدیدت برخورد میکرد .حتی به لحن لوس چندتا از دختر ها که سوال میپرسیدن توجهی نمیکرد . کمی مطالب گذشته رو مرور کرد و در اخر کلاس با گفتن خسته نباشید کلاس تمومه ,کیفش رو برداشت و از کلاس خارج شد صدای همهمه بچه ها بلند شد. یکی میگفت وااای چه استاد جیگری بود . اون یکی میگفت چقدر امل بود میترسید نگاهمون کنه نکنه به گناه بیفته. در حالی که هنوز تو شوک استاد شمس بودم وسایلم رو جمع کردم و با بچه ها از کلاس خارج شدیم &ادامه دارد... @shohda_shadat🎀
🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 رو به بچه ها کردم و گفتم: -پایه اید بریم بوفه چیزی بخوریم .کم مونده از گشنگی غش کنم زیبا زد تو سرم و گفت: _خاک تو سرت بشه عزیزم میمیری صبح یکم زود بیدار بشی صبحونه بخوری که اینجوری شبیه جنازه نشی _دستت بشکنه الهی.چقدر دستت سنگینه.مگه نشنیدی میگن ترک عادت موجب مرضه.من صبح زود بیدار بشم تا اخر شب کسلم. مهسا خندید و گفت: _باشه بابا توجیه شدیم بیا بریم یه چیزی بگیریم بریزی تو این خندق بلا. _اخ جوون مهمون تو _پرورنشو بچه پررو _مهساجون خودت گفتی بچه پررو ,دیگه حرفی نمی مونه. اوکی جانم زیبا خندید و گفت : _اگه تونستی از پس زبون این بربیای من خودم یه روز شام مهمونت میکنم. درحالی که میخندیدیم به بوفه رسیدیم. صدای موزیک ارامش بخشی تو بوفه پیچیده بود .باهم به سمت میز همیشگیمان رفتیم و نشستیم . روبه مهسا کردم و گفتم: _عزیزم من نسکافه با کیک میخوام _تو رو خدا تعارف نکن .چیزی دیگه میل نداری؟ _نه عزیزم همین کافیه. زیبا که با گوشیش ور میرفت گفت : _واسه منم همینا که این میخواد بگیر! مهسا بدون حرف به سمت اقای عظیمی مسئول بوفه رفت. مهسا با سفارشاتمان آمد کنار من نشست. روبه انها کردم و گفتم: _بچه ها کی پایه اس عصربریم خرید؟ مهسا:من پایه اتم بدجور.فقط بگو چه ساعتی زیبا:خرید بدون من!!مگه داریم مگه میشه؟؟؟ _پس حله ساعت هفت آماده باشید میام دنبالتون. زیبا گوشیش را گذاشت روی میز و گفت: _روژان به نظرت هفت دیر نیست؟؟؟ مهسا گفت: -بی خیال بابا یک شب خوش باشیم بعد شام بریم خونه همان موقع صدای اذان در محوطه دانشگاه به گوش رسید . فنجان نسکافه را روی میز گذاشتم و بلند شدم به بچه ها گفتم: _تا شما قهوه اتون رو بخورید من برم نمازمو بخونم و بیام مهسادر حالی که کیکش را میگذاشت داخل دهانش گفت: _روژان بی خیال بابا .خداکه به نماز خوندن تو نیاز نداره. زیبا گفت: -استثنائا این بارحق با مهساست. بعد از حرفش هم شروع کرد به خندیدن روبه جفتشان کردم و گفتم: _یعنی لازمه من و شما دوتا هرروز سر این قضیه بحث کنیم.خدا به نماز من نیاز نداره ولی من به خوندنش نیازدارم شما مشکلی دارید؟تا شما تو سرو کله هم بزنید من رفتم و برگشتم . بدون توجه به غرغرای همیشگیشان از بوفه بیرون آمدم و با لذت به صدای اذان گوش دادم. با اینکه ادم معتقد و مذهبی نبودم ولی یه حس نابی با شنیدن اذان و خوندن نماز پیدا میکردم. من در یک خانواده 4 نفره زیادی آزاد, بزرگ شدم . یه برادر بزرگتر از خودم دارم که در شرکت پدرم کار میکند.. هیچ وقت بهم نگفتن که نمازبخوان یا حجاب داشته باش یا مثلا با پسری دوست نشو!!! همونطور که به رهام برادرمم نمیگفتن واسه همین هم او دوست دخترهای رنگارنگ زیادی داشت که به قول خودش فقط به درد دوستی میخوردند و نه ازدواج. رهام عقاید عجیب و غریب دارد مثلا همیشه در برابر اصرارمامان برای ازدواج میگوید: هنوز کسی رو ندیدم که عاشقش بشم.اونایی که تو زندگیم هم هستند لیاقت ازدواج ندارند وگرنه که با من دوست نمیشدند. خلاصه اینکه خودش هزارتا غلط میکند ولی خواهان یک فرشته پاک است. مامانم یک نقاش است که از وقتی یادم می اید یا در کارگاهش مشغول نقاشی بوده و یا در گالری های مختلف و سفر به کشورهای دیگر بوده است. وقت زیادی برای خانواده صرف نمیکند و همیشه معتقداست باید آدم دنبال آرزوهایش برود .بابا هم مخالفتی ندارد چون از اول مامان همین شکلی بوده که بابا یک دل نه صد دل عاشقش شده و همیشه سعی کرده همراه او باشد. من بخاطر نبودن های همیشگی مادرم بیشتر در خانه مادربزرگم ,بزرگ شدم. خانجون که مادربزرگ پدریم محسوب میشود بعد از فوت آقاجان تنها زندگی میکرد .منم همیشه از فرصت استفاده میکردم بیشتر وقتم را انجا میگذراندم. خانجون برایم خیلی از خدا صحبت میکرد یکی از دلایل اینکه همیشه نمازمیخواندم خانجون بود . اوایل واسه جلب توجهش ولی بزرگترکه شدم بخاطر آرامشی که به جان و دلم سرازیر می شد. با رسیدن به نماز خانه از فکر به گذشته خارج شدم و وارد سالن شدم &ادامه دارد... @shohda_shadat🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا