✨🎀••••
•
•
•
#مادر، عین زیبایی ست و البته که زیباتر از #زیبایی چیزی نیست
#قلب بزرگ خدا در سینه ی #مادران می تپد
#مادر، دستی بر گهواره دارد و دستی در دست #خدا
آن گاه که مادر، گهواره را تکان می دهد
#ولات_حضرت_زهرا_مبارک_باد💐🌿
#فاطمه_فاطمه_است🌟
#روز_مادر_مبارک😍
@shohda_shadat🎁
قالت فاطمه الزهراء سلاماللهعلیها ؛
«اِنْ کُنْتَ تَعمَلُ بما اَمَرناک وتَنْتَهی عمّا زجرناک عَنه، فأنت مِن شیعتنا والا فَلا» (بحارالانوار، ج 65، ص156).
حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها؛
«تنها زمانی از شیعیان ما خواهی بود؛ که به آنچه تو را بدان فرا میخوانیم، عمل کنی، و از آنچه تو را از آن نهی میکنیم، خودداری نمایی ...وگرنه از شیعیان ما نخواهی بود!
#مادر_تاریخ 🌹
✅ #موفقیت
🔺 فقط انسانهای ضعیف به اندازه امکاناتشان کار میکنند.
🌻 #شهید_طهرانیمقدم
@shohda_shadat🌷
💠 مژده به علاقمندان #آیتالله_ناصری دام ظله و مشتاقان آرامش و معنویت
🎁 به مناسبت ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها، نرم افزار "آیت الله ناصری" توسط بنیاد علمی فرهنگی #هاد منتشر گردید.
📲 با نصب این نرم افزار شما صدها محتوای جذاب و دلنشین از ایشان در قالب متن، عکس نوشته، صوت و تصویر بصورت رایگان در اختیار خواهید داشت.
📥 دانلود و نصب از کافه بازار:
https://cafebazaar.ir/app/naseri.bonyadhad.ir
.................
@shohda_shadat🌷
#رمان_بی_تو_هرگز
#قسمت_بیست_هشتم
ميگشتم... غرق در خون... تکه تکه و پاره پاره... بعضي ها بي دست... بي پا، بي سر،
بعضي ها با بدن هاي سوراخ و پهلوهاي دريده، هر تيکه از بدن يکي شون يه طرف
افتاده بود. تعبير خوابم رو به چشم مي ديدم...
باالخره پيداش کردم! به سينه افتاده بود روي خاک... چرخوندمش... هنوز زنده بود. به
زحمت و بي رمق، پلک هاش حرکت ميکرد... سينه اش سوراخ سوراخ و غرق خون...
از بيني و دهنش، خون مي جوشيد... با هر نفسش حباب خون مي ترکيد و سينه اش
مي پريد... چشمش که بهم افتاد، لبخند مليحي صورتش رو پر کرد... با اون شرايط...
هنوز مي خنديد! زمان براي من متوقف شده بود...
سرش رو چرخوند... چشم هاش پر از اشک شد... محو تصويري که من نمي ديدم...
لبخند عميق و آرامي، پهناي صورتش رو پر کرد... آرامشي که هرگز، توي اون چهره آرام
نديده بودم. پرش هاي سينه اش آرام تر مي شد. آرام آرام... آرامتر از کودکي که در
آغوش پر مهر مادرش... خوابيده بود...
پ.ن: براي شادي ارواح مطهر شهدا... علي الخصوص شهداي گمنام و شادي ارواح
مادرها و پدرهاي دريا دلي که در انتظار بازگشت پاره هاي وجودشان... سوختند و
چشم از دنيا بستند... صلوات... ان شاء هللا به حرمت صلوات... ادامه دهنده راه شهدا
باشيم... نه سربار اسالم...
وجودم آتش گرفته بود! مي سوختم و ضجه مي زدم... محکم علي رو توي بغل گرفته
بودم... صداي ناله هاي من بين سوت خمپاره ها گم مي شد...
از جا بلند شدم... بين جنازه شهدا، علي رو روي زمين مي کشيدم... بدنم قدرت و توان
نداشت... هر قدم که علي رو مي کشيدم... محکم روي زمين مي افتادم... تمام دست و
پام زخم شده بود... دوباره بلند مي شدم و سمت ماشين مي کشيدمش... آخرين بار که افتادم... چشمم به يه مجروح افتاد... علي رو که توي آمبوالنس گذاشتم، برگشتم
سراغش... بين اون همه جنازه شهيد، هنوز يه عده باقي مونده بودن... هيچ کدوم قادر
به حرکت نبودن... تا حرکت شون مي دادم... ناله درد، فضا رو پر مي کرد. ديگه جا
نبود... مجروح ها رو روي همديگه مي گذاشتم... با اين اميد... که با اون وضع فقط تا
بيمارستان زنده بمونن و زير هم، خفه نشن... نفس کشيدن با جراحت و خونريزي،
اون هم وقتي يکي ديگه هم روي تو افتاده باشه! آمبوالنس ديگه جا نداشت... چند
لحظه کوتاه... ايستادم و محو علي شدم... کشيدمش بيرون... پيشونيش رو بوسيدم...
#ادامه_دارد....
#رمان_بی_تو_هرگز
#قسمت_بیست_نهم
برمي گردم علي جان... برمي گردم دنبالت...و آخرين مجروح رو گذاشتم توي آمبوالنس. آتيش
برگشت سنگين تر بود... فقط
معجزه مستقيم خدا... ما رو تا بيمارستان سالم رسوند... از ماشين پريدم پايين و
دويدم توي بيمارستان تا کمک! بيمارستان خالي شده بود؛ فقط چند تا مجروح... با
همون برادر س*پ*ا*ه*ي اونجا بودن... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پريد...
باورش نمي شد من رو زنده مي ديد... مات و مبهوت بودم...
بقيه کجان؟ آمبوالنس پر از مجروحه... بايد خالي شون کنيم دوباره برگردم خط...به زحمت بغضش
رو کنترل کرد...
ديگه خطي نيست خواهرم... خط سقوط کرد... االن اونجا دست دشمنه... يهوحالتش جدي شد! شما هم
هر چه سريع تر سوار آمبوالنس شو برو عقب... فاصله
شون تا اينجا زياد نيست... بيمارستان رو تخليه کردن، اينجا هم تا چند دقيقه ديگه
سقوط مي کنه...
يهو به خودم اومدم...
علي... علي هنوز اونجاست...و دويدم سمت ماشين... دويد سمتم و درحالي که فرياد مي زد، روپوشم
رو چنگ زد...
مي فهمي داري چه کار مي کني؟ بهت ميگم خط سقوط کرده...هنوز تو شوک بودم. رفت سمت
آمبوالنس و در عقب رو باز کرد. جا خورد... سرش رو
انداخت پايين و مکث کوتاهي کرد...
خواهرم سوار شو و سريع تر برو عقب... اگر هنوز اينجا سقوط نکرده بود... بگو هنوزتوي
بيمارستان مجروح مونده... بيان دنبالمون... من اينجا، پيششون مي مونم...
سوت خمپاره ها به بيمارستان نزديک تر مي شد... سرچرخوند و نگاهي به اطراف
کرد...
بسم هللا خواهرم! معطل نشو... برو تا دير نشده...سريع سوار آمبوالنس شدم. هنوز حال خودم رو نمي
فهميدم...
مجروح ها رو که پياده کنم سريع برمي گردم دنبالتون...اومد سمتم و در رو نگهداشت...
شما نه... اگر همه مون هم اينجا کشته بشيم... ارزش گير افتادن و اسارت ناموسمسلمان، دست اون
بعثي هاي از خدا بي خبر رو نداره، جون ميديم... ناموس مون رو
#ادامه_دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دانلود_لازم😔
ببین حاج حسین یکتا چی میگه به ما👆🏻
_قرار بود #یار باشیم...
_قرار بود منتظر باشیم...🤲🏻
_قرار بود #راه_شهدا رو ادامه بدیم👥
_قرار بود برای #رفیق_شهیدمون مرام بزاریم👌🏻
ولی قرار نبود به #مجازی باخت بدیم⛔️
اومدیم تو صحنهی جنگ دشمن تا #مقاومت کنیم، گفتیم "جنگ نرم" ولی نرم نرم خودمون داریم وا میدیم😔
به افسران جنگ نرم بیپوندید 👇🏻
✌️🏻 https://eitaa.com/joinchat/4054712360C5631ea3fb5 📱
#کانالیبامحوریتجنگنرم