eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
شهادت معطل‌ِ من‌ و‌ تو نمی‌ماند تو اگر سربازِ خدا نشوی دیگری‌ می‌شود💛 هادی دلها ابراهیم هادی http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ن ... من ... نمي ... با صدايي كه شنيدم چشام گرد شد. سرمو بالا گرفتم. - سوزوندي كه پسر مردمو! با چشماي شيطون نگاهمو به عزيز دوختم. خيالم با ديدن عزيز راحت شده بود. - آخ عزيز يعني دلم خنك شــــدا. با خوردن پس گردني از عزيز اخمي كردم و سرمو مالوندم. عزيز روي صندلي نشست و خنده اي كرد. - قربون دختر گلم برم. ماشاا... شيطنتت به خودم رفته. بذار خواستگارا برن، اسپند برات دود مي كنم. خنده اي كردم كه عزيز لبخند مهربوني زد و رو به روم به زانو نشست. با يك پس گردني ديگه اخمي كردم. - اي بابا! عزيز هر چي كه خونده بودم پريد. عزيز خنده اي كرد و گره روسريش رو محكم تر كرد. - چه فيلمي براي ما بازي كردي. اين گريه رو از كجا آورده بودي؟! خنده ي بانمكي كرد كه بخاطر سفيدي پوستش، صورتش سرخ شد. لبخندي زدم. - ولي اين فيلم بازي كردنت به آقا جون بداخلاقت رفته. - ا،عزيز دلتون مي ياد به آقا جون اين طور مي گين؟ عزيز باز با صداي بلندي خنديد و سرمو بوسيد، كه نگاهش به گردنبند افتاد. برق عجيبي در چشماش درخشيد. انگشتشو روي گردنبند كشيد و نگاهش و به چشمام دوخت. از جاش بلند شد. چادرمو كه روي زمين افتاده بود برداشت. - عزيز جون؟ - جونم عزيزم. نگاهي به چشماي مهربونش كردم كه لبخندي مهمونم كرد. - مي ... مي شه من ... ازدواج نكنم؟! عزيز دستي به صورتم كشيد و چادر رو روي سرم انداخت. - تو كه آقاجونت رو بهتر مي شناسي! آهي كشيدم. - شما گفتين من حق انتخاب دارم. پس منم مي خوام انتخاب كنم. مي خوام فعلاً زندگي كنم. غم، آشكارا در چشمان عزيز درخشيد. مثل هميشه جوابي براي حرف هام نداشت. موهامو كه از روسريم بيرون زده بود رو درست كرد و بوسه اي روي سرم نهاد. به طرف در رفت. كنار چارچوب در مكثي كرد و به طرفم برگشت. - سعي كن يك دور ديگه از درسات بخوني بعد بخوابي. آقاجونت گفت: "ديگه پايين نياي." بدون حرف ديگه اي از اتاق بيرون رفت. سرمو به ديوار تكيه دادم و چشمامو بستم. نگاه پر غرور آقا جون توي نگاهم جون گرفت. لبخند تلخي زدم. بلند شدم. لباس هامو عوض كردم كه نگاهم از آينه به خودم افتاد. سفيدي پوستم با اون لباس صورتي بيشتر به چشم مي اومد. دختر قد بلندي بودم. چشمايي به سياهي شب. اين قدر سياه مثل آرزوهام. موهاي مشكي براق لخت و بلند. بيني متناسب با صورتم. آهي كشيدم و نگاهم رو از آينه گرفتم و خودم و روي تخت انداختم. از خستگي چشمامو بستم. به كل فراموش كردم كه بايد كتاب ها و تست ها رو دوره مي كردم. **** با تكون هاي شديدي از جا پريدم. همه جا داشت مي لرزيد جيغي كشيدم. - واي زلـــــــــزلـــــــــه. از روي تخت پريدم پايين. توي كتاب چي خونده بودم؟ آهان بايد برم زير ميز. به طرف ميز رفتم. بايد از خودم مواظبت كنم. نگاهي به ميز كردم نه اون سخت نبود. اگه سقف مي ريخت رو ميز حتما مي شكست و من هم ضربه مغزي مي شدم. جوون مرگ مي شدم. دور خودم چرخيدم كه نگاهم به چهارچوب در افتاد. آهان جاي خوبي بود. بايد مي رفتم زير چارچوب در. سريع خودم و به چارچوب در رسوندم و زير در ايستادم. دعايي كه هميشه وقتي زلزله مي ياد و زير لب زمزمه كردم. شروع به صلوات فرستادن كردم. نگاهي به اطرافم انداختم. وا يعني زلزله قطع شد؟! چرا ديگه نمي لرزيم؟! با صداي خنده ي بلند عزيز به خودم اومدم و به طرفش برگشتم. از خنده سرخ شده بود و خودش رو روي صندلي انداخته بود. با تعجب نگاهش كردم. يك تاي ابروم رو بالا دادم و با احتياط از چهارچوب در فاصله گرفتم، كه عزيز با ديدن چهره رنگ پريدم بيشتر به خنده افتاد. با روسري اشك كنار چشماشو پاك كرد. - اومدم بيدارت كنم ديرت نشه بري سر جلسه ي امتحان. با يادآوري اون حركاتي كه كردم، از خجالت سرخ شدم. يعني زلزله نبود؟ پوفي كردم و موهامو از جلوي صورتم كنار زدم. - داشتيم عزيز. اين چه طرز بيدار كردنه؟ عزيز پقي زد زير خنده. - خدا خيرت بده مادر. اول صبحي كُلي دلم وا شد. چشمكي زدم. - شما كه هميشه با ديدن آقا جون دلتون وا مي شه عزيز. عزيز پشت چشمي نازك كرد. به طرفم اومد كه با خنده پريدم توي حموم. مي دونستم خيلي وقت ندارم. يك دوش سريع گرفتم. با حوله اي كه دورم بود اومدم بيرون. مانتو سورمه اي و جيني به همون رنگ رو بيرون كشيدم. نگاهمو چرخوندم كه چشمام به تاپ همون رنگ افتاد. تميز و آماده از اتاق بيرون رفتم. زير لب چند تا دعا خوندم. عزيز كنار در، قرآن به دست ايستاده بود و با لبخندي بر لب نگاهم مي كرد. لقمه اي به سمتم گرفت. - بيا مادر. اينو بخور ضعف نكني. كره با مربا هويجه. .... @shohda_shadat
لبخندي زدم. با خوشحالي لقمه رو دو لُپي توي دهنم گذاشتم. نگاهي به اطراف كردم. مي دونستم گشتن بي فايده است و آقا جون نيست. لبخندي زدم و به طرف عزيز برگشتم كه جلو اومد و سرمو بوسيد. دستمو بالا بردم كه چادرمو درست كنم كه دادم به هوا رفت. - واي چادر رو يادم رفته. عزيز خنده اي كرد. چادر رو كه كنارش آويزون بود رو برداشت و روي سرم مرتب كرد. گونه اش رو بوسيدم. قرآن رو بالاي سرم قرار داد. دو بار از زيرش رد شدم و بوسيدم. احساس خوبي داشتم. به نبود آقاجون عادت كرده بودم. به طرف در رفتم، كه با صداي عزيز به طرفش برگشتم. - بله عزيز جون. لبخند غمگيني زد. - با دقت جواب بده دخترم، بدون هيچ استرسي. لبخندي زدم. سرمو تكان دادم. مي دونستم اگه قبول نشم بايد قيد هر چي درس و دانشگاه بود رو مي زدم. استرس شديدي داشتم. ولي بايد سعيم رو مي كردم. بايد يك قدم براي آرزوهاي خودم بر مي داشتم. دستمو براي تاكسي بلند كردم و سوار شدم . دستمو از زير روسري به طرف گردنبند بردم و گردنبند ا... رو با انگشتام لمس كردم. آرامش عجيبي در قلبم ايجاد شد كه باعث شد لبخند بزنم. چشمامو بستم. با صداي راننده چشمامو باز كردم. - خانوم خواب موندين؟ رسيديم. دستپاچه كرايه رو حساب كردم و از تاكسي پياده شدم. با ترس نگاهي به ساختمون كردم. همه يكي يكي وارد مي شدن. بسم ا... زير لبي گفتم و يك قدم به جلو برداشتم. احساس كردم چادرم كشيده شد. پوفي كردم و با سرعت وارد ساختمون شدم. چادرمو باز و بسته كردم. احساس كردم چادرم يك جايي گير كرده و پايين نمياد. اين چرا پايين نيومد؟! به عقب برگشتم. با چيزي كه ديدم لبمو به دندون گرفتم. چشمام گرد شده بود. با ترس به كسي كه زير چادرم بود خيره شدم. دستشو بالا آورد كه چادرمو از صورتش كنار بزنه. نگاهم به دست مردونه اي خورد كه ساعت گرون قيمت و مارك داري زينت بخش مچش شده بود. آروم، آروم چادر از روي سرش پايين تر اومد. از خجالت و شرمندگي سرخِ سرخ شده بودم. پسر اخمي كرد. - من ... قدمي به من نزديك شد، كه به سرعت يك قدم به عقب برداشتم و به كسي پشت سرم برخورد كردم. به عقب برگشتم كه دختري با ابروهاي نازك، اخمي كرد و با صداي نازكش داد زد: - هـــــــوي چته! جفتك ميندازي امل. با ترس و شرمندگي نگاهمو به اون ها دوختم. - مع ... معذ ... معذرت مي خو ... ام. دختر پشت چشمي نازك كرد و از كنارم گذشت. پسر پوزخندي زد. وقتي كه مي خواست از كنارم رد بشه آروم طوري كه فقط من بشنوم گفت: - مواظب اين چادرت باش كوچولو. سرمو تكون دادم كه با فهميدن حرفي كه پسر زده بود اخمي كردم. به طرفش برگشتم كه با صداي خنده ي بلندش، اخمام بيشتر در هم رفت. با همون اخم از كنارش رد شدم. صداي خندش هنوز شنيده مي شد. عصبي وارد سالن امتحان شدم. روي صندلي كه شمارم رو نوشته بود نشستم. اخمام هنوز در هم بود كه با دادن ورقه ها، اون دختر و پسر رو از ياد بردم. با دعايي كه زير لب خوندم شروع به نوشتن كردم. **** خسته كليد رو روي در انداختم و وارد شدم. با خوردن عطر گل ياس به مشامم لبخندي روي لبم قرار گرفت. چادر رو از روي سرم برداشتم و به طرف باغچه رفتم. خودم اين گل ها رو كاشته بودم. عاشق گل ياس بودم. گل مورد علاقم بود. باز هم اون ها رو بوييدم و نگاهي به حياط بزرگ خونه كردم. عاشق گل و گياه بودم. ممنون آقا جون بودم كه حياط رو سپرده بود به من. نگاهي به ساختمون كردم و به طرفش به راه افتادم. با جيغي وارد خونه شدم. عزيز كه روي صندلي نشسته بود از جا پريد. خنده اي كردم. - در حال چرت زدن بودي عزيز جونم؟! مي دونستم عزيز هميشه اين موقع ها روي صندلي در حال چرت زدنه. ريز، ريز مي خنديدم كه با پس گردني كه عزيز به سرم زد اخمي كردم. - دختر، چرتم رو پاره كردي. چشمكي بهش زدم. - نخ سوزن بيارم خدمتتون تا دوباره بدوزينش؟ عزيز به طرفم خيز برداشت كه با خنده اي به پشت صندلي رفتم. - چرا جوش مياري مادر من، تموم شد. عزيز خنده اي كرد. - مياي توي اين خونه سر و صدا با خودت مياري هـــا. بيا وسايلتو بده من. لبخندي زدم و چادرو وسايلم رو به دستش دادم. - امتحان چطور بود عزيزم. خوب جواب دادي؟ آسون بود؟ گونشو بوسيدم و بغلش كردم. - سخت بود عزيز. تا آخر وقت نشستم. فقط فكر كردم و علامت زدم. اميدوارم قبول بشم. عزيز دستي روي سرم كشيد، كه چادر رو به بينيش نزديك كرد.
❄️🌥💞☔️ ⚡️✨این ڪــانــ🌿ـال عاليـــ😍ـــــہ ڪــلے مطالب بــــروز داره ڪه بایــد بیاے و ببـینــے🙈🦋🍁🍒 کلی دلانه های شهدایی💜 دخترانه های زیبا☺️🙎‍♀ و پسرانه های چیریکی🤞🏿 🌿🍭🍄🌸 ⇙⇘🌸🍭🍄🌿 https://eitaa.com/joinchat/1899102285Cf2fd540179 🌱🌸مطمعـنا این جمـع با حضور شــما عاشــقان اهــل بیـــٺ پر فیــض تر میشود☺️🍋❄️🌥💞☔️
🌸🍭🍬 ••♡*' ‹الهـٰے مَنْ ذَاْالَّذ۠ے ذاقَ حَ۠لاوَةَ مَْحَبَّتِکَ فَر࣭̥امَ مِ̥نْکَ بَدَ̥لًا› 🎀🖇 اے مـعبۅد مݩ ڪیـسٺ ڪہ شـیرینے محـبتٺ را چشیـده ۅ غیـر إز ٺۅ ڔا برگـزید🌿 🦋{❄️↬@shahd_eshg↫❄️}🦋 🦋{❄️↬@shahd_eshg↫❄️}🦋 🦋{❄️↬@shahd_eshg↫❄️}🦋 از اینـ آیہ هاے نۅر میخۅاي حتماا عضو شید 💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم به نام خداوند رحمتگر مهربان وَالْعَادِيَاتِ ضَبْحًا ﴿۱﴾ سوگند به ماديانهائى كه با همهمه تازانند و با سم[هاى] خود از سنگ آتش مى ‏جهانند (۱) فَالْمُورِيَاتِ قَدْحًا ﴿۲﴾ و برق [از سنگ] همى جهانند (۲) فَالْمُغِيرَاتِ صُبْحًا ﴿۳﴾ و صبحگاهان هجوم آرند (۳) فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعًا ﴿۴﴾ و با آن [يورش] گردى برانگيزند (۴) فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعًا ﴿۵﴾ و بدان [هجوم] در دل گروهى درآيند (۵) إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ ﴿۶﴾ كه انسان نسبت به پروردگارش سخت ناسپاس است (۶) وَإِنَّهُ عَلَى ذَلِكَ لَشَهِيدٌ ﴿۷﴾ و او خود بر اين [امر] نيك گواه است (۷) وَإِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ ﴿۸﴾ و راستى او سخت‏ شيفته مال است (۸) أَفَلَا يَعْلَمُ إِذَا بُعْثِرَ مَا فِي الْقُبُورِ ﴿۹﴾ مگر نمى‏ داند كه چون آنچه در گورهاست بيرون ريخته گردد (۹) وَحُصِّلَ مَا فِي الصُّدُورِ ﴿۱۰﴾ و آنچه در سينه‏ هاست فاش شود (۱۰) إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ ﴿۱۱﴾ در چنان روزى پروردگارشان به [حال] ايشان نيك آگاه است (۱۱) 🌈 ✨❤️ @shohda_shadat
💥 (ره) : جمهوری اسلامی اگر بفکر ایجاد حکومت جهانی حضرت حجت نباشند، و خطرسازند حتی اگر به مردم خدمت کنند. 📿🌱 @shohda_shadat❤️