امروز روز نیمه ماه رجب المبارک
روز زیارتی آقا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
و روز انجام اعمال ام داوود...
#معرفی_کتاب
📚 «بانوی تراز؛ در گفتمان امام خمینی و امام خامنهای»
مجموعهای کامل و بینظیر از فرمایشات امامین انقلاب
دربارهی کرامتها و رسالتهای زن
به قلم «سعید صلح میرزایی»
✍🏻 با مطالعهی این کتاب، بهتر میتوانیم نقش خود را در #تمدن_سازی_نوین_اسلامی، پیدا کنیم.
15.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اولین حضور پدر و مادر شهید مدافع حرم مسعود عسگری در محل شهادت فرزندشان در سوریه
#وفات_حضرت_زینب "س"
#ام_المصائب کربلا
تسلیت باد 🏴✨
@shohda_shadat
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌸🌈
#قسمت_بیست_سوم☘☂
علي كلاس چندمي؟
علي سرشو زير انداخت و آهي كشيد.
- حالا بايد مي رفتم اول دبيرستان.
سرمو كج كردم.
دوست داري بري مدرسه؟
- كيه كه دوست نداشته باشه! ولي نمي تونم مامان و تنها بذارم. اگه من كار نكنم كي مي خواد پول اجاره خونه رو بده؟
- بابات كجاست؟
- نمي دونم اگه مي دونستم هم اسمش و نمي آوردم. تنها كسي كه ما رو به اين روز انداخت بابام بود.
- چرا اين حرف رو مي زني هرچي باشه باباته؟
علي اخمي كرد و گفت:
- اون باباي من نيست! كسي كه مامانم و به خاطر زن ديگه اي بندازه توي كوچه بابا نيست. كسي كه به پسرش حرومزاده بگه بابا نيست.
لبخند تلخي زدم و دستي روي سرش كشيدم.
- مي خوام يك معامله داشته باشيم.
با تعجب نگاهم كرد.
- چه معامله اي؟
ابرويي بالا انداختم.
- اول بريم وسيله ها رو بگيرم آخر وقت بهت ميگم.
علي سرشو تكون داد و وارد مغازه شديم. با دستي پر وارد خونه شديم كه نگاهم به سيد محسن افتاد كه وسايلش رو جمع مي كرد و مهري
با خنده براي سيد چيزي رو تعريف مي كرد.
- سلام عمو جون.
سيد محسن به طرفم برگشت و لبخندي زد.
- سلام دخترم. رفته بودي خريد؟
لبخندي زدم.
- با اجازه شما با علي آقا رفته بوديم خريد.
مهري گفت:
- همون چيزي كه گفته بودم و خريدي يا نه؟
اخمي كردم.
- بيا بگيرش. يك ساعت داشتيم دنبال سفارش خانوم مي گشتيم.
مهري جيغي زد و پلاستيك ها رو از دستم گرفت و با علي وارد خونه شدند. با لبخندي به طرف سيد محسن برگشتم.
كارا تموم شد؟
سيد محسن دستي بين موهاش كشيد.
- كارهاي تعميرات درست شده ولي هنوز چند تا كار ديگه مونده. چند روزي طول مي كشه و نگاهي به باغچه انداخت.
- باغچه خيلي قشنگ شده آدم رو سر حال مياره.
- به لطف علي اين طور شده تنهايي كه نمي شد كاري كرد.
- پسر خوبيه خيلي باهات صميمي شده. هميشه مياد در مغازه ميگه: "كي مي خوايم بريم خونه ي آيه رو درست كنيم؟"
لبخندي زدم.
- پسر آقاييه. به بودنش عادت كردم.
به طرفم برگشت و نگاهم كرد. نگاهش عجيب بود سرشو تكون داد و به طرف شاگرداش برگشت.
- بچه ها آماده هستيد تا حركت كنيم؟
همه حاضر كنار در ايستاده بودند. علي با خنده كنار مهري ايستاد كه به طرف سيد محسن برگشتم.
- عمو جون با اجازه شما علي اين جا باشه من و مهري مي رسونيمش خونه.
- نه آقا جون زحمتتون ميشه.
مهري نگاهي به سيد محسن كرد و گفت:
- اي بابا زحمتي نيست خيالتون راحت.
سيد محسن نگاهي به علي كرد كه علي سرشو به زير انداخت و سيد محسن با يك خداحافظي از در خارج شد. به طرف مهري برگشتم كه
دستشو بالا برد و منم با خنده دستم و به دستش زدم. علي با تعجب نگاهم مي كرد كه مهري به طرف در رفت و گفت:
- تا من به آرش مي گم تو هم اون قابلمه رو بردار كه بريم.
سرمو تكون دادم. نگاهم به علي بود كه با تعجب به من زل زده بود. داخل رفتم و قابلمه ي غذايي كه آماده كرده بوديم و برداشتم و بيرون
اومدم. علي جلو اومد و قابلمه رو از دستم گرفت و گفت:
- جريان چيه؟
درو قفل كردم و به طرفش برگشتم.
- داريم ميريم خونتون.
علي با چشمان گرد شده نگاهم كرد.
- خونه ي ما ولي اون جا كه ...
- يادته درباره يك معامله باهات حرف زده بودم؟
- ولي اون معامله چه ...
آرش وارد حياط شد و گفت:
به به، مي بينم كه همگي آماده شديد.
#ادامه_دارد....
@shohda_shadat🎆
#رمان_نام_تو_زندگی_من 💌☘
#قسمت_بیست_چهارم❤️✨
علي نتونست حرفشو كامل كنه و با ناراحتي سرشو زير انداخت. آرش ابرويي برام بالا انداخت كه قابلمه رو از علي گرفتم و به دستش دادم.
- من باهاش صحبت مي كنم تا مهري بياد.
به طرف علي برگشتم و لبخندي زدم.
- ناراحتي من بيام خونتون؟
علي سرشو تكون داد.
- نه، نه من همچين حرفي نزدم ولي ...
نگاهي به خونه كرد و آهي كشيد و سرشو زير انداخت.
- اون جا جاي تو نيست.
دستمو زير چونه اش بردم و سرشو بالا گرفتم و نگاهمو به چشماش دوختم. لبخندي زدم.
- علي خونه بزرگ و كوچيك نداره. خونه ي تو يك مادر داره كه چشم انتظار پسرش هست. اما اين جا كسي منتظر من نيست. مي خوايم
بريم دور هم غذايي خورده باشيم. دور سفره اي كه مادري كنارش نشسته باشه چه فرقي داره خونه بزرگ باشه يا كوچك؟
اشاره اي به قلبش كردم.
- مهم قلب آدماست علي آقا.
علي لبخندي زد كه با صداي مهري هر دو به طرفش برگشتيم.
- اي بابا بريم ديگه.
سوار ماشين شديم كه آرش نگاهي به علي كرد.
- علي آقا ممنونم كه هواي خانوم ما رو اين چند روز داشتي الحق كه مردي.
علي لبخندي زد و نگاهشو از پنجره به بيرون دوخت. سكوت ماشين و سر و صداي مهري پر كرده بود. علي فقط براي دادن آدرس چند
كلمه اي صحبت كرد. از پنجره نگاهمو به بيرون دوختم. واقعاً عزيز راست گفته بود با اومدنم به اين جا بايد براي خودم زندگي كنم ولي
فهميده بودم كه نه تنها براي خودم بلكه براي كسايي كه كنارم بودن هم بايد زندگي مي كردم. با توقف ماشين و سر و صداي مهري به
خودم آمدم.
- پياده شو آيه رسيديم.
با خنده پياده شدم كه نگاهم به علي افتاد كه با ناراحتي كنار آرش ايستاده بود. كنارش ايستادم و مقداري خم شدم و لبمو به گوشش
نزديك كردم.
- سرتو با افتخار بالا بگير چون اين جا رو تو با عرق خودت سر پا نگه داشتي.
علي نگاهم كرد كه چشمكي زدم. علي ضربه اي به در زد كه صداي زني به گوش رسيد.
- علي رسيدي مامان نگران شدم دي ...
با باز شدن در و ديدن ما حرفش نصفه موند و نگاهشو به ما دوخت.
مثل هميشه مهري با لبخند جلو رفت و گفت: سلام مامان علي مهمون نمي خوايد؟ و بدون تعارف داخل شد. خنده اي كردم و نگاهمو به چشمان زن دوختم.
- معذرت مي خوام اين مهري ما سريع خودموني ميشه شما ببخشيد.
زن لبخندي زد و نگاهشو به علي دوخت.
- سلام مامان ليلا ... اين آيه است.
زن چشماش درخشيد نزديك شد و گونه ام رو بوسيد.
- پس تو آيه اي. علي خيلي از تو تعريف ميكنه.
مهري با اخمي ساختگي گفت:
- پس من چي؟
آرش خنده اي كرد.
خودم تعريفت رو مي كنم عزيزم.
خنده اي كرديم كه علي رو به آرش و مهري گفت:
- مامان ليلا ايشون هم آقا آرش و خانوم مهري هستند.
مهري با همون اخم مشتي به بازوي علي زد و ادامه داد:
- بچه مگه نگفتم بگو مهري يا مهري جون؟
- اي بابا چه فرقي مي كنه؟
- حتما فرق مي كنه ديگه چطور به آيه ميگي.
ليلا خانم خنده اي كرد و ما رو به داخل دعوت كرد. نگاهي به اطراف كردم خونه ي نقلي بود كه فقط يك هال داشت. نه اتاقي در اون بود و
نه آشپزخونه اي. نگاهي به علي كردم كه با ناراحتي گوشه اي نشست. ليلا خانوم با لبخند كنار پسرش نشست.
- شرمنده ام اگر مي دونستم ميايد شامي چيزي حاضر مي كردم.
لبخندي زدم.
- شام چرا، همين دور همي بهتره. تازه آش دست پخت مهري رو آورديم مي خوريم.
- آش زن من خوردن داره ليلا خانم.
مهري لبخند گشادي زد كه آرش سرشو با تأسف تكون داد و مشتي كه از طرف مهري به دستش زده شد باعث شد لبخند بزنه.
- براي خودت تأسف بخور آرش خان.
خنده اي كردم و نگاهمو به ليلا دوختم كه آرش با نگاهش فهموند كه شروع كنم.
- ليلا خانم؟
- جانم عزيزم.
- مي دونم كه ما حق دخالت توي زندگيتون رو نداريم ولي مي تونم بپرسم بيماري شما چيه؟
ليلا نگاهي به علي كرد و سرشو زير انداخت.
#ادامه_دارد....
@shohda_shadat☂
سلام🖐🏻^^
|•🇮🇷
بالاخره پس از استقبال
بینظیر شما از پیج ⇩•°
«گروهجهادیدخترانحاجقاسم»✌️🏻
「 با عنایت پرودگار و
مدد سردار دلھا.• 」
ـ🌱'•
«گروهجهادیدخترانحاجقاسم»
به ایتا اومد 😍...
اگر توهم میخوای
دختر🌸'حاج قاسم باشی🤩
کافیه یه سر به کانال پایین بزنی😍👇🏻•°
https://eitaa.com/joinchat/3225485391Cbd51c2d6a5
#یک_ایه_در_روز✨🌱
《بسم الله الرحمن الرحیم》
وَرَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنَالُوا خَيْرًا ۚ وَكَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتَالَ ۚ وَكَانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزًا
و خدا کافران را (در جنگ احزاب) با همان خشم و غضبی که (به مؤمنان) داشتند بیآنکه هیچ خیر و غنیمتی به دست آورند ناامید برگردانید و خدا امر جنگ را (به فرستادن باد صرصر و سپاه فرشتگان غیبی) از مؤمنان کفایت فرمود، و خدا بسیار توانا و مقتدر است.
تفسیر👇👇
نکته ها
در جنگ احزاب، همين كه حضرت على عليه السلام «عَمربن عَبدُودّ»، پهلوان نامى عرب را كه از خندق گذشت به قتل رساند، آنها حساب كار خود را كرده، باز گشتند.
پیام ها
1- از همبستگى دشمنان نهراسيم. «رَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا» با اينكه در جنگ احزاب، سه گروه مشركان، يهوديان و منافقان عليه مسلمانان متّحد شدند، ولى بدون دستيابى به پيروزى و غنائم سرگشته برگشتند.
2- فراز و نشيب جنگها از تحت اراده الهى خارج نيست. «رَدَّ اللَّهُ- كَفَى اللَّهُ»
3- در جنگ احزاب (خندق)، امدادهاى غيبى در كار بود. «رَدَّ اللَّهُ- كَفَى اللَّهُ»
4- گاهى بايد از نگاه مخالف سخن گفت. «لَمْ يَنالُوا خَيْراً» پيروزى بر اسلام و
جلد 7 - صفحه 350
گرفتن غنايم، از ديدگاه كفّار خير بود.
5- هدف جنگهاى دشمن، رسيدن به پيروزى يا كسب غنائم، كشور گشايى و يا حفظ منافع خود است. «لَمْ يَنالُوا خَيْراً» ولى هدف جنگهاى اسلامى، «إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ» «1» است يعنى: يا انجام وظيفهى دينى و دعوت و ارشاد ناآگاهان و رفع موانع گسترش حقّ و يا رسيدن به شهادت و لقاى حق.
6- سرچشمهى عزّت و قدرت مسلمانان، خداست. «كَفَى اللَّهُ- كانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً»
#با_قران_نورانی_شوید 🌸☘
#اللهمعجللولیڪالفرج 🌈
@shohda_shadat