🌹سہشنبہهاسکوتم ناگهانے مےشود
🌹دلم لبریز عطرمهربانے مےشود
🌹همیڹکہ قطره اشکےچکید ازدیده عشق
🌹هواےقلب مڹ جمکرانے مےشود
@shohda_shadat🌹
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔺معرفی شهید مصطفی شیخ الاسلامی؛
شهید مصطفی شیخالاسلامیکندلوسی در تاریخ ۲۲ دی سال ۶۴ هنگام اذان مغرب در چالوس دیده به جهان گشود.
این شهید بزرگوار بهعنوان فرزند بزرگ خانواده، خود را در برابر برادران کوچکتر و تنها خواهر خود، مسئول میدانست و در تمامی مسائل به آنها کمک میکرد و حتی از سهم خود میگذشت تا برادران و خواهرش احساس ضعف و ناتوانی نکنند.
شهید مصطفی در دوران ابتدایی وارد باشگاه کشتی شد و از همان دوران اولیه باشگاه، مقام قهرمانی استان را کسب کرد و حتی در هنگام تمرین برادر کوچک خود را نیز به باشگاه میبرد تا از تماشا کردن تمرین، انگیزهای پیدا کند که در نهایت برادرش در رشته ورزشی کشتی مقام استانی و در رشته جودو نیز بهعنوان عضو تیم ملی مشغول تمرین شد.
این شهید مدافع حرم از دوران دوم ابتدایی شروع به نماز خواندن کرد و نماز را به برادرانش یاد میداد و هنگام اذان، در خانه نماز جماعت برگزار میکرد.
وی دوران ابتدایی خود را در مدرسه شهید فلاح، دوران راهنمایی در مدرسه شهید تندیس و دبیرستان را در مدرسه امام خمینی (ره) چالوس سپری کرد و در رشته ریاضیفیزیک همواره جزو شاگردان نخبه و ممتاز بود.
وی فوقدیپلم خود را از دانشگاه ساری، کارشناسی را در دانشگاه یزد و کارشناسیارشد در رشته مهندسی برق را نیز در شهر ساری اخذ کرد.
شهید «مصطفی شیخالاسلامیکندلوسی» در کنار تحصیل، ورزش خود را هم ادامه داد و در اواخر تحصیلاتش در دانشگاه در کنار برادر کوچکتر خود، به ورزش جودو روی آورد و دیری نپایید که مقامهای استانی و کشوری را در این رشته کسب کرد و پس از شهادت، بهعنوان اسطوره ورزش جودو انتخاب شد.
این شهید مدافع حرم در آذر سال ۹۱ ازدواج کرد ولی هنوز استخدامش در سپاه مشخص نشده بود.
وی برای تأمین روزی نزد دایی خود در یک مرغفروشی در بازار روز چالوس مشغول بهکار شد و با توجه به اینکه بسیار آرام و مودب بود، بازاریان و کسبه علاقه خاصی به وی پیدا کردند.
شهید «مصطفی شیخالاسلامیکندلوسی» در دی ماه ۹۱ در سپاه مشغول به خدمت شد و در همان ابتدا به ماموریت سخت و طاقتفرسای کرمانشاه رفت و پس از مدتی نیز به ارومیه اعزام شد و آخرین مأموریت وی نیز رفتن به سوریه بود.
این شهید گرانقدر مدافع حرم، به خانواده خود احترام بسیاری میگذاشت و الگویی در میان اقوام خود بود.
وی بهعنوان نیروی داوطلب که مهارت خاصی در زدن «آرپیجی» داشت برای دفاع از اسلام و حرم حضرت زینب (س) راهی سوریه شد و پس از ۲۷ روز در تاریخ ۱۶ آذر ۹۴ در یک عملیات سنگین در شهر «حلب» پس از چند شلیک موفق و به هلاکت رساندن نیروهای دشمن، توسط نیروهای دستنشانده استکباری داعش، به شهادت رسید.
امیر حافظ فرزند شهید مدافع حرم، ۵۷ روز بعد از شهادت پدر متولد شد.
💠 @shohda_shadat🌹
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔻وصیت نامه شهید مصطفی شیخ الاسلامی؛
اینجانب مصطفی شیخ الاسلامی فرزند و سرباز کوچک حضرت زینب وظیفه خود دیدم که به کسانی که به حضرت زینب بی احترامی کردند، جواب دندان شکنی دهم و به جهادی که رهبر انقلاب اسلامی اعلام کرده اند لبیک گویم و برای دفاع از حرم به عنوان مدافع حرم به سوریه بروم.
از شما مردم عزیز میخواهم که همیشه کنار رهبر انقلاب بوده و هیچوقت نگذارید تنها باشد و اجازه ندهید کسی به این انقلاب با چشمان بد نگاه اندازد. همیشه کنار دین و قرآن باشید و هرگز آن را ترک نکنید که تمام شیعیان امیدشان به خدا و ایمه اطهار می باشد. امیدوارم روزی برسد که تمام مستکبران نابود و اسلام پیروز شود.
مصطفی شیخ الاسلامی ۹۴/۸/۲۲
💠 @shohda_shadat🌹
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
قرار ما حرم توست یا امام رضا ع
امید ما کرم توست یا امام رضا ع
🕊خوشا به حال
🌸دل عاشقی که در هر حال
🕊کبوتر حرم توست یا امام رضا(ع)
🌸پیشاپیش
🕊ولادت امام رضا (ع)
🌸مبارک باد
@shohda_shadat🌹
زائری بارانی ام آقا بدادم میرسی؟
بی پناهم، خسته ام،تنهابدادم میرسی ؟
گر چه آهونیستم اماپراز دلتنگی ام
ضامن چشمان آهوهابه دادم میرسی ؟
ازکبوترهاکه میپرسم نشانم میدهند
گنبدو گلدسته هایت رابه دادم میرسی ؟
من دخیل التماس رابه چشمت بسته ام
هشتمین دردانه زهرابه دادم میرسی ؟
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
پيشاپيش ولادت با سعادت هشتمین اختر تابناک امامت و ولایت حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا را به دوستان عزیزم تبریک عرض میکنم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
التماس دعا
@shohda_shadat
🕊یا امام رضا سلام شب ولادتت نزدیکه
🕊واسه خودم هیچی نمیخوام اما تورو خدا گرفتارارو کمک کن
🕊یا امام رضا خیلیا جای خواب ندارن
🕊خیلی از بابا ها پول نون شب ندارن
🕊خیلی از مامانا حتی لباس گرم ندارن
🕊خیلیا برا گرمی هوا خنک کننده ندارن
🕊خیلیا دلشون شکسته
🕊خیلیا گرفتار و زندانین
🕊خیلیا پشت در بیمارستان منتظر به هوش اومدن عزیزشونن
🕊خیلیا چشم انتظار فرزند هستند
🕊خیلیا دنبال شفای مریضشونن
🕊خیلیا یواشکی اشک میریزن فقطم خدا میدونه چشونه
🕊میخوام بگم کمکشون کن
🕊من کسی نیستم که ازت بخواما اتفاقا گناهامم زیاده...اما دیدی که من 🕊هیچی نمیخوام گرفتارارو یه دستی به زندگیشون بکش??
🕊عاشقتم یا امام رضا
❤️🕊السلام علیک یا معین الضعفا یا امام رضا🕊❤️
❤️ @shohda_shadat
🌺🍃جانم امام رضا🍃🌺
چه خبر در حرم ضامن آهو شده است
صحن ها بیشتر از بیش چه خوشبو شده است
طرف پنجره فولاد هیاهو شده است
باز یک چشمه از آن لطف و کرم رو شده است
مادری گریه کنان ذکر رضا می گیرد
دست و پای فلجی باز شفا می گیرد
با شفا از تو، چه زیبا شده بیمار شدن
به تو وابسته شدن با تو گرفتار شدن
کار من هست فقط گرمی بازار شدن
گر چه در باور من نیست خریدار شدن
یوسفم باش، بدون تو کجا برگردم؟
من برایت دو سه تا بیت کلاف آوردم
تو خودت خواسته ای دار و ندارم باشی
کاش لطفی کنی و آخر کارم باشی
مرد سلمانی تو باشم و یارم باشی
لحظه ی مرگ بیایی و کنارم باشی
قول دادی به همه پس به خدا می آیی
هر که یک بار بیاید تو سه جا می آیی
@shohda_shadat
#فوروارد_فراموش_نشه
🌀#رمان
❤️#قلبه_ی_من
❇️#قسمت50
◀️#بخش_اول
مور مور می شوم😣؛ پوستم سوزن سوزن می شود؛ قلبم می ایستد! حسناست؟!
یک دفعه اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیـی می دود. خون گرم درون رگ هایم می دود:
-خانوم! حلال کن🙏
نمی فهمم. دوست دارم فریاد بزنم، گیج شده ام! یعنی این بچه دختر من است؟! کی به دنیا آمد..؟ نمی فهمم، نمی فهمم...سرم را به چپ و راست تکان می دهم...😳:
- یحیی...چی میگی؟ این کیه؟ من هنوز سه ماهمه...تو توی بیمارستان بودی! خودم اومدم پیشت...من...
دست هایم را روی هوا تکان می دهم و دیوانه وار کلمات را پشت هم می چینم... نوزاد را آرام روی مبل کناری می گذارد. مقابلم می ایستد و شانه هایم را می گیرد.
- محیا! آروم!
- یحیی دیوونه شدم.. آره؟! از غصه ات! ازدوریت؟!. دیوونه شدم؟!
اشک دیدم را ضعیف می کند😭 :
-محیا! خانوم...چقدر زود می شکنی! صبور باش.. دیگه اشکاتو نبینم. بی قراری نکن.
دلم آتیش می گیره دختر! بغض نکن...حداقل جلوی من! دیوونم می کنی وقتی مثل بچه ها مظلوم نگاه می کنی...نکن!هیس آروم...خانوم...اذیت شدی. چقد من بدم!😞
- نه! بد نیستی.. ولی دیگه نرو...پیشم باش...تنهام نذار .
- دیگه نمی رم! همیشه هستم.
با ناباوری سرم را بالا می گیرم و به چشمانش نگاه می کنم...گریه کرده.
- قول؟!
- قول مردونه ...
قلب درون سینه ام قرار می گیرد و نفس هایم از حضورش گرم می شوند.چشمان مهربان اما جدی اش را به نگاه پر از تمنایم می دوزد :
- یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات!
نوزاد را از روی مبل بر می دارد و به سینه اش می چسباند. چشمان کشیده اش از حسی غریب پر می شوند. آرام پلک می زند و یک قطره اشک از مژه های بلندش خداحافظی می کند😥.
یک قدم به عقب بر می دارد و درحالی که سرش را به چپ و راست تکان می دهد قدمی دیگر را به آن اضافه می کند.
دلهره به جانم می افتد .ی ک قدم به سمتش می روم. نگاه نگرانم به سمت پاهایش کشیده می شوند. همین طور
عقب می رود و دور می شود.
پشتش را می کند و به راهش ادامه می دهد. اتاق نشیمن به یک چشم برهم زدن تا بی نهایت کشیده می شود؛ تا نقطه ای دور؛ نقطه ای دردل نور.
به دنبالش می دوم🏃♀ و التماس می کنم. هرقدم که برمی دارد زیر پوتین های خاکی اش سبز می شود.
بغض تبدیل می شود به اشک ،به فریاد ، به هق هق بلند!
دست دراز می کنم اما دیگر دستم به او نمی رسد. خودم را روی زمین می اندازم و زجه می زنم.
یک دفعه رویش را سمتم می گرداند. چشمانش قرمز شده و از اشک می درخشند :
- محیام؟ حلالم کن ...
نمی فهمم! گیج دو دستم را روی سرم می گذارم و داد می زنم :
بسه...بسه.. کجا میری؟
- نترس عزیز دل .
همان طور که به سمت نور می رود صدایش درگوشم می پیچد :
نترس. من همین جام، کنارت💑...منتظرتم محیا ...
@shohda_shadat