💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔺معرفی شهید محمد کامران:
شهید کامران روز نهم اردیبهشت ماه سال 1367 پا بر خاکدان هستی نهاد. اهل روستای جرقویه استان اصفهان بود. مثل همه کودکان به مدرسه رفت و تا اخذ مدرک دیپلم درس خواند. سپس در دانشگاه، علوم نظامی خواند و سال ها بعد به دفاع از حرم اهل بیت(س) برخاست و راهی سوریه شد.
او در روز بیست و سوم دی ماه سال 1394 در سن 277 سالگی در حلب سوریه شاهد شهادت را در آغوش کشید و آسمانی گشت.
قطعه 50 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) آرامگاه ابدی اوست.
🔻مصاحبه با همسر شهید کامران :
من فاطمه سادات موسوی متولد 20 بهمن 1372 هستم.
🔹به برکت حسینیه شیخ مرتضی زاهد
پدرم خادم حسینیه شیخ مرتضی زاهد هستند که با پدرمحمد آقا که شغلشان جوشکاری است، رفاقت دارند. یکبار که برای جوشکاری به خانه ما آمدند، برایشان چای بردم.
بعد از رفتنم، از پدر درباره من سوالهایی پرسیدند. من تهتقاری بودم. همان شب پدر و مادر محمد به خانه ما آمدند. نمیدانستیم موضوع از چه قرار است. وقتی رفتند تماس گرفتند و گفتند اگر اجازه بدهید فردا شب مجدداً به خانه شما میآییم اما اینبار با پسرم و برای امر خیر!
🔹جواب مثبت در شب خواستگاری!
شب که آمدند خواستند که ما باهم صحبتی داشته باشیم. حدوداً 2 ساعت صحبتهایمان طول کشید. از کارش حرف زد و از مأموریتهایش! فکر میکرد اگر بیشتر توضیح دهد ممکن است من منصرف شوم. اما اصرار کردم هرچه باید بدانم را بگوید. گفت «میگویم. اما اگر به هر دلیلی این وصلت انجام نگرفت، در مورد نوع کارم با هیچکس حرفی نزنید.» گفت حتی ممکن است برخی مأموریتهایم یک سال به طول بیانجامد و ... آن شب بیشتر او حرف زد. همان شب از من جواب مثبت را گرفت!
🔹داماد دستپاچه
صبح روز بعد از خواستگاری، برای بردن شناسنامهها و رزرو زمان محضر به خانه ما آمد. حتی شناسنامهام عکسدار نبود! محمد شناسنامهام را عکسدار کرد و بعد از آن به همراه پدر مادر من و او برای آزمایش خون رفتیم.
در آزمایشگاه خانمها طبقه بالا بودند و آقایان پایین. محمد چندین مرتبه به بهانههای مختلف به طبقه بالا آمد. نگرانم بود. میخواست اگر چیزی نیاز دارم برایم تهیه کند. من اما خیلی خجالت میکشیدم، هنوز روز اول آشنایی ما بود!
دائم میپرسید «آب یا خوردنی دیگری نمیخواهید؟» آنقدر آمد و و رفت که یکبار به او گفتم «اینجا آبسردکن هست. اگر کار دیگری دارید بفرمایید!» خندهام گرفته بود از دستپاچگی او. با اینحال بهانه دیگری پیدا کرد و گفت «آزمایش من انجام شد.» گفتم «کار من تمام نشده هنوز، شما بروید!»
🔹فکر کنم مبارک است
ساعت 2 نتایج آزمایش آماده میشد. به من گفت میایی باهم برویم؟ گفتم «با چی؟» گفت «موتور!» گفتم «ما هنوز نامحرمیم! چطور با موتور برویم؟» تازه انگار حواسش جمعشده باشد، گفت «بله. من خودم میروم.»
نتایج را که گرفت، تماس گرفت و با صدای غمگین گفت «من عذرمیخوام که اذیتتون کردم. اما نتایج آزمایشمون به هم نخورد!» فهمیدم میخواهد سربه سرم بگذارد. گفتم «اشکالی ندارد. ان شاالله خوشبخت شوید.» و خداحافظی کردم.
با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد و گفت «فکرکنم مبارک است.» خیلی خوشحال بود. سریع گفت «برای عصر نوبت محضر گرفتم!» انگار که میخواهم فرار کنم. گفتم «حالا چرا با این همه عجله؟» آنقدر سرعت کار بالا بود که حتی وقت عقد، تنها خواهرش هم نتوانست بیاید!
امام جماعت مسجد لواسانی، حاج آقا قربی، عقد ما را جاری کرد. شهریور سال 91 بود آن هم با مهریه 14 سکه. مهرماه سال 92 هم زندگی مشترکمان آغاز شد. زندگی شیرینی که 27 ماه به طول انجامید، فقط 2 سال و 3 ماه!
🔹حلقه ازدواج
از محضر که بیرون آمدیم، پدرم دستم را در دستان محمد گذاشت و گفت «هوای دخترم را داشته باش» و بعد همه رفتند! بعد از رفتن خانوادهها، با موتور برای خرید انگشتر نامزدی (نشان) به میدان خراسان رفتیم که همان شد حلقه ازدواجم. بعد از آن هم به حرم شاهعبدالعظیم رفتیم تا زندگیمان سروسامان بگیرد. از آنجا محمد یک انگشتر دُرِ نجف خرید. این هم شد حلقه ازدواج محمد.
🔹دلم میخواهد کنارت باشم
ساعت 4 عصر زمان برگشت محمد از محل کارش بود. آرام و قرار نداشتم که وقتی میرسد همه چیز مهیا باشد. از عصرانه، غذا، خانه و همه چیز. گاهی از سروصداهای من ساکنین طبقه پایین متوجه میشدند که زمان برگشت محمد نزدیک است!
وقت پختوپز، محمد کنارم میآمد تا در آمادهکردن غذا کمک کند میگفت «دلم میخواهد کنارت باشم.» همیشه همینطور بود.حتی وقتی در خانه پدرم با بقیه خواهرها جمع میشدیم هم کمکم میکرد. باجناقها به شوخی به او میگفتند «بیا بنشین، با این بساط زنذلیلیِ تو، صدای بقیه خانمها هم در میآید و همه متوقع میشوند.»میگفت « زنذلیل نیستم، فقط چون خانمم را دوست دارم، به او کمک میکنم.»
💠 @shohda_shadat🌹
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔹انگار فقط کامران زن دارد!
وقتی به سوریه میرفت، امکانتماس با او را نداشتم. باید منتظر میماندم تا خودش تماس بگیرد. روزهایی که نبود آنقدر بیتابی میکردم که مجبور بود هر روز زنگ بزند. میگفت «آنجا همه شاکیاند و میگویند فقط کامران با همسرش تماس میگیرد!» شاید هم در دلشان میگفتند «انگار فقط کامران زن دارد!» واقعاً حتی اگر یک شب تماس نمیگرفت، به تمام شمارههایی که از دوستان و آشنایانش دسترسی داشتم تماس میگرفتم تا محمد را پیدا کنم!
بعد از عقد 45 روز به سوریه رفت. وقتی برگشت فقط یک هفته مرخصی داشت و بعد ساعت کارش به حالت عادی بود.
🔹ولخرجی برای عروسی
دوست نداشت جشن عروسی برگزار کنیم. دلایلخودش را هم داشت که از نظر من دلایل بدی نبود هرچند رضایت محمد هم برایم شرط بود. یادم هست همان روزی که مستاجر خانه را خالی کرد، شبانه برای نظافت و سروسامان دادن به خانه آمدیم. آنقدر ذوق شروع زندگی را داشتیم که به سرعت وسایلمان را چیدیم و خیلی زود برای سفر آماده شدیم. چون جشن نگرفتیم، ولخرجی کردیم و سفرمان به مشهد هوایی بود، آنهم 2 هفته! با اینکار حسابی ریختوپاش کرده بودیم! (هردومان میخندیم...)
🔹حتماً کربلا میرویم
خیلی دلش می خواست باهم به کربلا برویم. محمد کربلا رفته بود و من نه! میگفتم «محمد، تو تکخوری. من کربلا نرفتم!» سفر کربلای محمد بعد از عقد، مأموریت کاریاش بود. وقتی حسرت مرا میدید میگفت «سادات تو رو خدا شرمندم نکن. حتماً شرایط را فراهم میکنم تا به کربلا بروی.» میگفتم «ولی من دلم میخواد 2 نفره کربلا بریم.» میگفت «خب معلومه که 2تای میریم. این چه حرفهایی است که میزنی؟» میگفتم «نمیدونم. فقط میترسم پای حرکت برات کاری پیش بیاد و بخوای بگی من با خانواده برم. من فقط کربلای 2 تایی میخوام.»
واقعاً از همان چیزی که میترسیدم به سرم آمد! بهار امسال با خانواده به کربلا رفتم، آنهم برای اولینبار! جای محمد واقعاً خالی بود. قول داده بود باهم به کربلا برویم....
🔹ظرف اضافه
حتی وقتی به مهمانی میرفتیم، دلم میخواست زود به خانه برگردیم تا کنار هم باشیم. غذاخوردنمان همیشه در یک بشقاب بود. هرچقدر بقیه سربهسرش میگذاشتند، اما باز کار خودش را میکرد میگفت «خب من خانمام را دوست دارم، او هم دلش میخواهد اینطور غذا بخوریم! اشکال کار کجاست؟» و همه از حرفهایش میخندیدم. اقوام میگفتند این دونفر کم مصرفاند و ظرف اضافی استفاده نمیکنند.
🔹نماز جماعت صبح و شبمان همیشه بهراه بود. بعد نماز میگفت «سادات، دعا کردی شهید شوم؟» میگفتم «دعا میکنم اما حالا نه! الآن زوده.» میگفت «هرچیز در جوانی خوش است.» انگار بنا داشت تا جوان است جوانی کند. میگفتم «تو رو خدا این حرفها رو نزن! هنوز زود است. بذار بچههامون رو ببینیم، نوهها، نتیجهها...» میگفت «پس کی شهید شوم؟» و هر دومان بلند بلند میخندیدیم. واقعاً هیچوقت دعا نکردم در جوانی شهید شود.
💠 @shohda_shadat🌹
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔺وصیت نامه شهید مدافع حرم محمد کامران؛
با سلام و صلوات به ساحت مطهر حضرت ولیعصر(عج) و نایب برحقش امام خامنهای و امام خمینی(ره) و شهدای گرانقدری که با خونهای ریخته شده خود در راه اسلام و حقانیت، راه روشن و هموار را به ما نشان دادهاند.
همیشه از خداوند خواستهام که مرا در پیدا کردن راه درست، (همان راهی که شیطان قسم خورده که بندگانت را از این راه گمراه میکنم) کمک و راهنمایی کند و در این راه ثابت قدم قرار دهد؛ خدا را شاکر هستم که مصداق آیهای که میفرماید: وَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ (سوره بقره آیه ۲۱۶) شدهام.
خیلی وقتها شده است که چیزی را دوست داشتهام و از شر آن آگاه نبودهام و خداوند آن را از بنده دور کرده است و خیلی وقتها هم شده است که چیزی را دوست نداشتهام و از خیر آن آگاه نبودهام و خداوند رحمان آن را به حقیر رسانده است؛ خداوند رحمان را شکر گذارم که همیشه صلاح مرا خواسته است.
خدایا دوست دارم به شکلی پیش شما بیایم که شما دوست دارید، خدایا از من بگذر و مرا نزد امامانت در بهشت ساکت کن. خدا را شاکرم که مرا شیعه دوازده امامی خلق کرد و شاکرم که سایه پدر و مادر را بر سرم قرار داد. خدا را شاکرم که رهبرم سید علی حفظه الله است. خدا را شکر میکنم که خداوند قرآن را به ما هدیه کرد و مرا با این کتاب راهنمایی کرد. خدایا مرا در روز قیامت سرافراز کن. خدایا مرا به فیض شهادت برسان که از رفیقانم جانمانم.
اما پدر و مادر عزیز؛ از شما ممنونم که راه حسین(ع) را به من نشان دادید و مرا در مجالس حسین(ع) بردهاید و مادرم مرا با اشک بر حسین(ع) شیرداده و سیراب کرده است.
پدر و مادرم؛ همسر عزیزم؛ برادران و خواهرم؛ هرچه از خداوند میخواهید فقط از باب نماز اول وقت وارد شوید. همیشه برای همدیگر طلب دعای خیر کنید، زیرا دعا در حق برادر و خواهر دینی زودتر به اجابت میرسد.
در پایان هم از تمامی همکاران و برادران و خواهران دینی خود درخواست دارم که نکند مانند مردم کوفه پشت رهبری را خالی بگذارید و او را تنها بگذارید که گرگهای درنده آماده این چنین موقعیتهایی هستند.
از تمامی کسانی که بنده را میشناسند درخواست حلالیت عاجزانه دارم و امیدوارم برایم دعا کنند. از خواهرانم میخواهم که با حیای خود سرخی خونم را هدر ندهند و از برادرانم نیز خواهانم که غیرت علوی خود را حفظ کنند و به دنیا نفروشند. بنده خونم و شاهرگم را میدهم که تا مردم ایران و تمامی شیعیان و مسلمانان جهان در آرامش و آسایش زندگی کنند و جانم را فدای امر و دستور امام خامنهای و سردار و سرلشگرم حاج قاسم سلیمانی میکنم، انشاءالله خداوند حافظ مملکتم باشد.
والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته
حقیر محمد کامران ۱۵\۹\۱۳۹۴
💠 @shohda_shadat🌹
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
🕊 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🕊
گشته بودیم
نه کارتی ن پلاکی،چیزی همراش نبود.
لباس فرم سپاه به تنش بود.
چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد.
خوب که دقت کردم،دیدم یک نگین عقیق است که انگار روش جمله ای حک شده...
خاک و گل ها رو پاک کردم
دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم...
روی عقیق نوشته بود
" به یاد شهدای #گمنام "
#صلوات
@shohda_shadat
سلام دوستان .برای تاخیر در ارسال رمان ازتون معذرت میخوام ...
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #ده
نزدیک ظهراست
گوشه چادرم را بایک دست بالامیگیرم وبادست دیگرساڪم رابرمیدارم.زهراخانوم صورتم رامیبوسد
_ خوشحال میشدیم بمونی!اماخب قابل ندونستی!
_ نه این حرفاچیه؟؟دیروزم ڪلـےشرمندتون شدم
فاطمه دستم رامحکم میفشارد:
رسیدی زنگ بزن!!
علےاصغرهم باچشمهای معصومش میگوید:خدافس آله
خم میشوم و صورت لطیفش رامیبوسم..
_ اودافظ عزیزخاله
خداحافظـےمیڪنم،حیاط راپشت سرمیگذارم ووارد خیابان میشوم.
تو جلوی درایستاده ای ،کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکنے میگویـے:
خوش اومدید...التماس دعا
قراربود تومرابرسانےخانه عمه جان.
اماڪسـےڪه پشت فرمان نشسته پدرت است.
یڪلحظه ازقلبم این جمله میگذرد.
#دلم_برایت....
وفقط این کلمه به زبانم می اید:
محتاجیم...خدانگهدار
چندروزی خانه عمه جان ماندگار شدم دراین مدت فقط تلفنـےبافاطمه سادات درارتباط بودم!
عمه جان بزرگترین خواهرپدرم بودومن خیلـےدوستش داشتم.تنهابوددرخانه ای بزرگ ومجلل.
مادرم بلاخره بعدازپنج روز تماس گرفت..
صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم راڪرمیڪندبشقاب میوه ام راروی مبل میگذارم وتلفن رابرمیدارم.
_ بله؟
_ .
_ مامانـےتویـے؟؟...ڪجایـےشما!خوش گذشته موندگارشدی؟
_ .
_ چراگریه میڪنـے؟؟
_ .
_ نمیفهمم چےمیگیـــــ....
_ .
صدای مادرم درگوشم میپیچد!بابابزرگ ....مرد! تمام تنم سردمیشود!
اشڪ چشمهایم رامیسوزاند!بابایـے...یادڪودڪـےوبازی های دسته جمعـےوبازی های دسته جمعـےوشلوغ ڪاری درخانه ی باصفایش!..چقدرزود دیرشد.
حالت تهوع دارم!مانتوی مشڪےام راگوشه ای ازاتاق پرت میڪنم وخودم راروی تخت میندازم .
دوماه است ڪه رفته ای بابابزرگ!هنوز رفتنت راباورندارم!همه چیز تقریبا بعد ازچهلمت روال عادی بخودگرفته!
اما من هنوز....
رابطه ام هرروزبافاطمه بیشترشده و بارها خود او مرا دلداری داده.
باانگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میڪشم وبغض میڪنم
چندتقه به درمیخورد
_ ریحان مامان؟!
_ جانم ماما!..بیاتو!
مادرم بایڪ سینـےڪه رویش یڪ فنجان شکلات داغ وچندتکه کیک که درپیش دستـے چیده شده بود داخل می آید.روی تخت مینشنیدونگاهم میڪند
_ امروز عڪاسـےچطور بود؟
مینشینم یک برش بزرگ ازکیک رادردهانم میچپانم وشانه بالا میندازم!یعنـےبدنبود!
دست دراز میکند ودسته ای ازموهای لخت و مشڪےام راازروی صورتم کنار میزند.
باتعجب نگاهش میڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان
_ اوهوم!دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی!
_ واع...چیزی شده؟!
_ پاشوخودتوجم و جورڪن،خواستگارت منتظره مازمان بدیم بیاد جلو!.وپشت بندش خندید
کیک به گلویم میپرد به سرفه میفتم و بین سرفه هایم میگویم...
_ چی...چ...چی دارم؟
_ خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که!
_ مامان مریم تروخداا..منک بهتون گفتم فعلاقصد ندارم
_ بیخود میکنی!پسره خیلیم پسر خوبیه!
_ عخی حتمن یه عمر باهاش زندگی کردی
_ زبون درازیا بچه!
_ خا کی هس ای پسر خوشبخت!؟
_ باورت نمیشه....داداش دوستت فاطمه!
باناباوری نگاهش میکنم!
یعنـےدرست شنیدم؟
گیج بودم . فقط میدانستم که
#منتظرت_میمانم.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: محیا سادات هاشمی
○⭕️
--------------------•○◈❂
@shohda_shadat
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #یازده
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی ازرضایت مےزنم.روسری سورمه ای رنگم رالبنانـےمےبندم وچادرم راروی سرم مرتب میڪنم!صدای اِف اِف واین قلب من است ڪه مےایستد!سمت پنجره میدوم،خم میشوم وتوی ڪوچه رانگاه میڪنم.زهراخانوم جعبه شیرینی رادست حاج حسین میدهد.دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتمن زینب است!
فاطمه مدام ورجه وورجه میڪند!
"اونم حتمن داره ذوق مرگ میشه"
نگاهم دنبال توست!ازپشت صندوق عقب ماشینتان یک دسته گل بزرگ پراز رزهای صورتی وقرمز بیرون مےاوری.چقدر خوشتیپ شده ای
قلبم چنان درسینه میڪوبد ڪه اگر هرلحظه دهانم رابازکنم طرف مقابل میتواند ان رادرحلقم بوضوح ببیند!
سرت پایین است وباگلهای قالی ورمیروی!یک ربع است که همینجور ساکت وسربه زیری!
دوست دارم محکم سرم رابه دیوار بکوبم
بلاخره بعدازمکث طولانـےمیپرسی:
من شروع ڪنم یاشما؟
_ اول شما!
صدایت راصاف وآهسته شروع میڪنـے
_ راستش...خیلـےباخودم فکر کردم که اومدن من به اینجادرسته یانه!
ممکنه بعدازین جلسه هراتفاقی بیفته...خب...من بخاطراونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم,,
_ یعنی چی؟؟؟
_ خب."مِن ومِن میڪنی"
_ من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!..برای دفاع!پدرم مخالفت میڪنه..وبهیچ عنوان رضایت نمیده. ازهردری وارد شدم.خب...حرفش اینکه...
بااسترس بین حرفت میپرم:
_ حرفشون چیه؟!!
_ ازدواج کنم!بعد برم.یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پابند میشم ودیگه نمیرم...
خودش جبهه رفته اما.نمیدونم!!
جسارته این حرف،اما...من میخوام کمکم کنید....حس میکردم رفتارشما بامن یطور خاصه.اگر اینقدرزوداقدام کردم...برای این بود که میخواستم زود برم.
"گیج وگنگ نگاهت میکنم."
_ ببخشید نمیفهمم!
_ اگر قبول کنید...میخواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه...موقت!اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
اینطوری اسمن ،عرفاوشرعا همه مارو زن و شوهرمیدونن..
اما...من میرم جنگ.و ...
وشما میتونید بعدازمن ازدواج کنید!
چون نه اسمی رفته...نه چیزخاصی!
کسی هم بپرسه.میشه گفت برای اشنایی بوده و بهم خورده!!
یچیز مثل ازدواج سوری
" باورم نمیشود این همان علـےاکبراست! دهانم خشک شده وتنها باترس نگاهت میکنم..ترس ازینڪ چقدرباان چیزی که ازتو درذهنم داشتم فاصله داری!!"
_ شایدفکر کنید میخوام شمارومثل پله زیرپابزارم وبالابرم!اما نه!.
من فقط کمک میخوام.
" گونه هایم داغ میشوند.باپشت دست قطرات اشکم راپاک میکنم"
_ یک ماهه که درگیراین مسعله ام!..که اگربگم چی میشه!؟؟؟
" دردلم میگویم چیزی نشد...تنهاقلب من شکست!...اماچقدرعجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود!
تومیخواهےازقفس بپری!پدرت بالت رابسته!و من شرط رهایـےتوام!...
ذهنم انقدردرگیرمیشودکه چیزی جز سکوت درپاسخت نمیگویم!!
_ چیزی نمیگید؟؟...حق دارید هرچی میخواید بگید!!...ازدواج کردن بدنیست!فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد...زن و بچم تنها بمونن.درسته خدا بالاسرشونه!
اما خیلـےسخته...خیلی!...
منکه قصدموندن ندارم چراچندنفرم اسیرخودم کنم؟؟
" نمیدانم چرا میپرانم:
_ اگر عاشق شیدچی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیرهیجانت راخفه میکند!شوکه نگاهم میکنی!
این اولین باراست که مستقیم چشمهایم رانگاه میکنی ومن تاعمق جانم میسوزم!
بخودت می آیـےونگاهت رامیگردانـے.
جواب میدهیـ:
_ کسی که عاشقه...دوباره عاشق نمیشه!
" میدانم عاشق پریدنـے!اما..چه میشود عشق من درسینه ات باشد وبعدبپری"
گویـےحرف دلم راازسڪوتم میخوانـے..
_ من اگر ڪمڪ خواستم...واقعا کمک میخوام!نه یه مانع!....ازجنس عاشقـے!
" بـےاختیارلبخندمیزنم...
نمیتوانم این فرصت راازدست بدهم.
شاید هرکس که فکرم رابخواندبگوید #دختر_توچقدراحمقی ..اما...امامن فقط این رادرک میکنم!که قراراست مال من باشـے!!...شاید کوتاه...شاید...
من این فرصت را...
یا نه بهتراست بگویم
من تورا به جان میخرم!!
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: محیا سادات هاشمی
○⭕️
--------------------•○◈❂
@shohda_shadat