#خاطرات_شهدا
خستگے نداشت. مے گفت؛
من حاضرم تو ڪوہ با همہ تون
مسابقہ بذارم،هر ڪدوم خستہ شدين،
بعدے ادامہ بدہ...
اينقدر بدن آمادہ اے داشت ڪہ تو
جبهہ گذاشتنش بيسيم چے.
بيسيم چیِ شهيد پور احمد...
اصلاً دنبال شناختہ شدن و شهرت نبود.
بہ اين اصل خيلے اعتقاد داشت ڪہ
اگہ واقعاً ڪارے رو براے خود خدا بڪنے،
خودش عزيزت مے ڪنہ...
آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا
عڪس شهادتش اينطور معروف بشہ.
#شهید_امیر_حاج_امینی🕊
@shohda_shadat
#خاطرات_شهدا
یہ سربند داده بود
گفٺ:
شهیدڪہ شدم ببندیدش ب سینہ ام
جنازه اش کہ اومدسر نداشٺ😔
سر بند رو بسٺیم بہ سینہ اش
روے سربند نوشٺہ بود:
(انا زائر الحسین)😭💔
#شهید_محسن_حججی
@shohda_shadat
🌹 #خاطرات_شهـــــــــــــــدا
بوی عطــــــــــــــــــــــر عجیبی داشت .. .😍
نام عطر را که میپرسیدیم جواب سر بالا می داد !!!☹️
شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود :
" به خدا قسم هیچ گاه عطری به خود نزدم ، هر وقت خواستم معطر بشم"
از تــــــــه دل میگفتم :
" السلام علیک یا ابا عبد الله الحسیـــــن (ع) ..."😔❤️🌷
شهید حسینعلی اکبری
#صلواتی به نیابت از شهید حسینعلی اکبری🌷
@shohda_shadat
#خاطرات_شهدا🌺
#دومین_سال_بدون_عسل...
.
اولین سفر مشترکمون...💕
ماه عسل بود...💕
زیارت امام رضا(علیه السلام)...
روزای اول زندگیمون...💕
کنار آقا سپری شد...
تو حرم دعای خوشبختی و سفیدبختی کردیم...
نمیدونم...
شاید راضی بود...
تو حرم امام هشتم...
آرزوی عاقبت بخیری کردیم و...
زندگیمون ۸ سال طول کشید...💕
اون روز به این فکر نمیکردم که سفید بختی...
تو منظر محمدحسین یعنی شهادت...💔
.
"تو" عاقبت بخیر شدی و "من" هنوز نه...💔
۸ سال نه ساختگی که به معنای واقعی...
کنار هم خوش بودیم...💕
لحظه به لحظه شو زندگی کردیم...
توأم با عشق و محبت و رضایت...💕
محمدحسین عزیزم...❤
دومین سالیه که...
نه مرور خاطرات اون سالها...
و نه دیدن عکسای اون روزا...
این دل بیقرارمو آروم نمیكنه...💔
٢ ساله كه تو همون ايام...
با کوهی از دلتنگی...💔
.
#شده_ام_مثل_مریضی_که_پس_از_قطع_امید...
#در_پی_معجزه_ای_راهی_مشهد_شده_است...
.
پناه میارم به همون حریم امن...
همون قطعهای از بهشت و...
همون قرار عاشقیمون...💕
صحن به صحن...
چشام پی تو میگرده...💔
بدون "تو" میام اما...
حضورت با منه...💕
این دلِ تنگ و بیقرار و زخمی رو...
همینجا...
تو غروب حرم...
ميدَمِش دست امامی رئوف...❤
تا با نگاه کریمانه ش...
آرامش به قلبم نازل شه انشاءالله...
میبینی منو...؟!
تنها نشستم...تو صحن بهشت و...
"تو" تو خودِ بهشت...
٦_خرداد_١٣٩٤
حرم مطهر رضوی_صحن انقلاب
.
✍🏻همسر شهيد:
#محمدحسين_مرادی🌹
@shohda_shadat❣
#خاطرات_شهدا 🌷
✍رفته بودیم براے بازدید از موشڪ های
فوق پیشرفته ے روسی.
🍁وقتی بازدیدمون تموم شد،حسن رو ڪرد به ڪارشناس موشڪی روسیه و گفت: میشه فن آورے این موشڪ رو در
اختیار ما قرار بدید!❓
🍁🌷ژنرال ها و ڪارشناسان روسی خندیدند و گفتند:امڪان نداره این فن آورے 👌فقط در اختیار کشور ماست.
🍁🌷حسن 👌خیلی جدی و محکم گفت:
ولی ما #خودمون_این_موشڪ_رو_میسازیم
و دوباره صداے خنده ے اونا بلند شد.
🍁🌷وقتی برگشتیم ایران،خیلی تلاش ڪردیم نمونه شو بسازیم، ولی نشد. وقتی از
ساخت موشک ناامید شدیم ،حسن راهی #مشهدالرضا شد.
🍁🌷خودش تعریف مے ڪرد،
به امام رضا #متوسل شدم و سه روز توی حرم موندم. روزسوم بود ڪه عنایت امام رضا رو حس ڪردم و حلقهی مفقوده ڪار
به ذهنم خطور کرد .
🍁🌷وقتی زیارتم تموم شد دفترچه نقاشی دخترم رو برداشتم و طرحی رو ڪه به ذهنم رسیده بود ڪشیدم تا وقتی رسیدم تهران عملیش کنم.
🍁🌷وقتی حسن از مشهد برگشت، سریع دست به ڪار شدیم و موشڪ رو ساختیم
ڪه به مراتب از مدل روسی، بهتـر و
پیشـرفتـه تر بود.
#توسل_به_امام_رضا_علیه_السلام
#پدر_موشکی_ایران
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم
📖 #خاطرات_شهدا
💞 #عاشقـانہ_بـہ_سبڪ_شهـدا💞
🌺 یہ روز داشتیم با ماشیـن
تـو خیابون می رفتیم
سر یہ چراغ قرمز ...
پیرمـرد گل فروشـی
با یہ ڪالسڪہ ایستاده بود ...
🌸منوچـہر داشت از برنامہ ها
و ڪارایـی ڪـہ داشتیم می گفت ...
ولـی مـن حواسـم بہ پیرمرده بود ...
منوچهر وقتی دید
حواسم بہ حرفاش نیست ...
نگاهـمو دنبال ڪرد
و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میڪنم .
🌺 توی افڪـار خـودم بودم ڪہ
احسـاس ڪردم پاهام داره خیس می شہ ...!!!
نـگاه ڪردم دیـدم منوچهر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام ...
همـہ گلای پیرمرد و یہ جا خریده بود ..!
🌸بغل ماشین ما ،
یہ خانوم و آقا تو ماشین بودن …
خانومـہ خیلـی بد حجاب بود …
بہ شوهرش گفت :
"خـاااااڪـ بـر سـرت ... !!!
ایـن حزب اللهـیـا رو ببین همہ چیزشون درستہ
🌺منوچهر یہ شاخہ برداشت و پرسیـد :
"اجازه هسـت ؟"
گفتم : آره
داد به اون آقاهہ و گفت :
"اینو بدید به اون خواهرمون ...!"
🌸👈اولیـن ڪاری ڪہ اون خانومہ ڪرد
ایـن بود ڪہ رژ لبشو پـاڪـ ڪـرد و
روسریشو ڪـشـید جلو !!!
🌹 #جانباز_شهید_سید_منوچهر_مدق
💕 #همسرانه
📖 #خاطرات_شهدا 💖
ڪار همیشگی اش بود 👌. لباس نظامی اش را ڪه می پوشید دست بہ سینہ می گذاشت و سلام بہ امام حسیــن (علیه السلام) می داد😊🕊 .
بعد هم رو بہ عڪس حضـــــرت آقا می ایستاد و احترام نظامی می گذاشت☺️ . بهش گفتم : مگہ آقا شما را می بیند ڪه همیشہ احتــرام میذاری . بهم گفت : وظیفہ ی من احتـــرام بہ حضـــــرت آقاست حتی اگر بہ ظاهر ایشان من را نبینند 👌😍.
#شهید_مسلم_خیزاب 🌹
#سالروز_ولادتشان
📖 #خاطرات_شهدا
💐 #تزئین_ماشین_عروس
🌸 تزئین ماشین عروسیمان ؛ طوری بود ڪه قسمت شیشهی جلو سمت عروس را دستہ گل چسبانـده بود و گل ها مـانع دیده شدن من در ماشین بودند 🙂 .
🌸 برای آقا جواد مهم بود ڪه بہ مجالس شادی حلال برود 😌 ؛ و مراسم عروسی خودمان با مولودی خوانی طی شد . برخی می گفتند : عروسی جواد بہ مجلس ختمِ صلوات شبیہ است ☺️ ولـی برایش مهـم ڪاری بود ڪه خدا پسند باشد و برایش صحبت های مردم اهمیت نداشت .
✍ راوی : همسر شهید
#شهید_جواد_محمدی 🌹
#شهید_مدافع_حرم
📖 #خاطرات_شهدا 💖
💕 #همسرانه 💕
🌸 خیلی شلوغ بود 😇 و همیشہ در منزل شعر و آواز میخواند . یادم هست یڪبار ڪه میخواستم نماز بخوانم ، گفتم : « چقدر سر و صدا میڪنی ! ڪمی آرام باش ☺️ » چون شلوغ میڪرد و تمرڪز نداشتم .
🌸 با خنده گفت : « زهره ! روزی بیاد آنقدر خونہ ساڪت باشہ ڪه بگی ای ڪاش سروصداهای میثم بود » .
✍ زهره نجفی همسر شهید مدافع حرم
#شهید_میثم_نجفی 🌹
@shohda_shadat
📖 #خاطرات_شهدا 💖
شب عروسی مان🎉 در آن گیر و دار پذیرایی از مهمان ها به من گفت
بیا نماز جماعت...☺️
گفتم : نه، الان درست نیست، آخه مردم چی می گن....😕
گفت:« چی میخوان بگن؟؟؟🤔
گفتم: می خندن به ما 🙄🍃
گفت: به این چیزا اصلا اهّمیت نده.☺️
اذان که گفته شد
بلند شد نماز بخواند....
دید همه نشسته اند و کسی از جا بلند نمی شود....😒
از همه مهمان ها خواست برای نماز جماعت آماده شوند 👌🍃
همه هاج و واج به هم نگاه می کردند.😳 نماز جماعت در مجلس عروسی؟ عجیب بود. سابقه نداشت...کم کم همه آماده نماز شدند...❤️
گفتند:«به شرط این که خود داماد امام جماعت بشه...😁
نماز جماعت را به امامت سید مسعود خواندیم....😊😍
برگرفته از خاطره همسر #شهید_سید_مسعود_طاهری
@shohda_shadat