📖 #خاطرات_شهدا
💞 #همسرداری
شب ڪه پلڪ هام رفت روی هم ،
حلقہ ام را در آورد .
برای نماز ڪہ بیدار شدم ،
خندید و گفت :
خانوم اینجوری وضو نگیریا ،😊
حلقت رو در بیار و دستت رو بشور ...
دور انگشتم ( زیر حلقہ ) نوشتہ بود :
دوستت دارم . 💓
گفتم : وای سعید ...!
من اینو چطوری پاڪ ڪنم ؟
#شهید_سعید_سامانلو
@shohda_shadat
🌷 #خاطرات_شهدا 🌷
زغال ها گل انداختہ بود ؛
جوجہ ها توی آبلیمو و پیاز و زعفران حسابی قوام گرفتہ بود .😊
تا آمدم سیخ ها را بگذارم روی منقل ، سروڪله اش پیدا شد ؛
من زودتر نماز خوانده بودم ڪه نهار رو روبہ راه ڪنم .
پرسید : داری چیڪار میڪنی ؟
گفتم : میبینی ڪه می خواهم برای نهار جوجہ بزنیم ! 😀
-گفت : با این دود و دمی ڪه راه می اندازی اگہ یہ بچہ دلش خواست چی ؟
اگه یہ زن حاملہ هوس ڪرد چی ؟!😒
مجبورمان ڪرد با دل گرسنہ بند و بساط را جمع ڪنیم و برویم جای خلوط تر .😌
یڪ پارڪ جنگلی پیدا ڪردیم ، تڪ و توڪ گوشه ڪنار فرش انداختہ بودند برای استراحت .
ڪسب تڪلیف ڪردیم ڪه (آقا محسن اینجا مورد تأییده ؟) 😉
با اجازه اش همان جا تراق ڪردیم دور از چشم بقیہ .☺️
امیر حسین مهرابی ، دوستِ ...
#شهید_مدافع_حرم_محسن_حججی ♥️
📗برشی از ڪتاب سربلند
@shohda_shadat
🌷 #خاطرات_شهدا
💐 نوجوانی جهادگر✌️
شانزده سالہ بود ڪه از طرف دبیرستان بہ سفر جهادی رفت ؛ 😍
می خواستند برای بهتر شدن آبیاری آن روستای محروم استخر بسازند .
زمین سفت و سختی بود ڪه باید خیلی انرژی صرف می شد . 😞
هر گروه وظیفہ خودش را داشت ؛ خیلے ها ڪم آورده بودند .
اما او خستگےناپذیر بود و جاے چند نفر ڪار مےڪرد ؛ ڪلنگ مےزد ، بیل مےزد ، خاڪ را از جایی دیگر منتقل مےڪرد .
بمب انرژی بود .🙂☺️
🌷 #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری 🌷
🌸 #شهید_مدافع_حرم
✍ منبع : ڪتاب ابووصال
#خاطرات_شهدا
#هر_وقت_اجلم_برسد
زمانے كه حبيب الله نوجوان بود يك شب ساعت دو و نيم به خانه برگشته بود. وقتے از اين مساله آگاه شدم، با ايشان صحبت كردم و گفتم: شب دير به خانه نرو.
مادر ناراحت ميشود. گفت: از مسيرے كه مےآمدم، شخصے را ديدم كه مريض و كنار جاده نشسته بود. چون دير وقت بود و مے دانست ماشين نمے آيد از من درخواست كرد كه اگر ميتوانم او را به روستا برسانم.
من هم با خودم گفتم: نيمه ے شب است. خدا را خوش نمے آيد، اين شخص را اينجا رها كنم و بروم. او را سوار موتور كردم و به روستا رساندم و برگشتم. گفتم: اگر خداے نا كرده برايت اتفاقے مے افتاد، مے خواستے چه كار كنے؟
گفت: خدا اگر بخواهد جان من را بگيرد به اين مسائل توجهے نميكند. #هر_وقت_اجلم_برسد از اين دنیاخواهم رفت.
🍀 به روایت برادر شهید🍀
#شهید_حبیبالله_غلامپور
@shohda_shadat
#خاطرات_شهدا 🕊
عاشق گمنامی بود...
روزهای قبل شهادت
شعری را زمزمه میکرد :
خواهم که در غمکده
آرام بگیـرم...
گمنـام سفر کرده و
گمنـام بمیرم...
و آخر به آرزویش رسید...
#شهید_جاویدالاثر_علی_بیات🌷
@shohda_shadat
اینجا کانال #آقاست 😍
آقایی که خیلی غریبه 😔
خیلی هامون عاشق شهدا و
شهادتیم اما همش به خودمون
میگیم چرا شهید نمیشیم؟
چرا آنقدر دل بسته ی دنیا شدیم ؟!!!
خب ما بهتون میگیم چرا ؟
بیاید این کانال و با شناخت و
همراهی شهدا سرباز مولا بشید
داخل کانال ⤵️🌈⤵️
#وصیت_نامه_و_بیوگرافی_شهدا📜
#متن_برای_آٓقٰا_اِمٰامِ_زَمٰانْ_عَجْ🙏💖
#پنـد☂
#حدیث_امامان_علیه_السلام💟
#سخنان_بزرگان✨📣
#تم_شهدایی💚
#دلنوشتـــــہ✍
#کلیپ🎥🌱
#پروفایل_دخترونه❤️
#پروفایل_پسرونه💙
#خاطرات_شهدا 🌷
#سخنان_مقام_معظم_رهبری💥
گذاشته میشود⤴️🌈⤴️
✅✅
http://eitaa.com/joinchat/2286288915C0aa719ae31
⬆️🍁⬆️🍁⬆️
#یااباصالحمهدۍ💚
#مطمئن باش شهدا دعوتت کردن
تا تو رو هم مثل خودشون خدایی
و آسمونی کنن😇
{°دیگه با خودته که همراهشون بشی
یا نه 😉}°
اگه دلت میخواد سرباز امامت باشی💟
و محقق #ظهورش باشی....✨🌸
#یازهرا💛 بگو و عضو شو
#خاطرات_شهدا 🌿••
#شهید_ابراهیم_همت🌹
زنگ زده بود که نمی تواند بیاید دنبالم. باید منطقه می ماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کردخودم بروم. من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد. کف آشپزخانه تمیز شده بود. همهی میوه های فصل توی یخچال بود؛ توی ظرفهای ملامین چیده بودشان.
کباب هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود ،بایک نامه.
وقتی می آمد خانه، خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض می کرد. شیر براش درست میکرد سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباسها را می شست، پهن میکرد، خشک می کرد و جمع می کرد.
آنقدر محبت به پای زندگی میریخت که همیشه بهش میگفتم «درسته کم میآی خونه، ولی من تا محبتهای تو رو جمع کنم، برای یک ماه دیگه وقت دارم.»
نگاهم میکرد و میگفت «تو بیشتر از اینا به گردن من حق داری.» یک بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم میشم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون میدادم تموم این روزها رو چهطور جبران میکنم.»
#شادی_روح_شهداصلوات 🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#خاطرات_شهدا
ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد 🍃
با تعدادی از رزمندگان از جمله ، بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم ؛
دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذا خوری شویم اما محمود رضا منصرف شد و گفت من بر می گردم❗️
رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ، بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید ، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم .
بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت👇:
اگر خاطرت باشد این افسر
قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود ؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند😓 ، امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند ، من آن افطار را نمی خورم...☝️
نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان (عج) سپاه عاشورا
شهید مدافع حرم
محمودرضا بیضایی🌹
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#خاطرات_شهدا 📖 #سلام_شهید
با موتور داشتیم مےرفتیم ،
تا چشمش خورد بہ تصویر شهید ابراهیم
یڪ دفعہ موتور را نگہ داشت
و سلام ڪرد .
پرسیدم بہ ڪی سلام دادی ؟
گفت بہ شهید ابراهیم هادی ...
شهید زنده است و جواب ما را مےدهد .
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#خاطرات_شهدا 📖
هیچ خانم نامحرمی را نگاه نمیڪرد.
همیشه میگفت : اگر قرار است چشمی به آقا امامزمان (عج) بیفتد ؛ نباید با نگاه به نامحرم آلوده شود .
در خیابان هم ڪه بودیم همیشه ملاحظه میڪرد ڪه نگاهش به نامحرم نیفتد و مراعات میڪرد .
#شهید_مسلم_خیزاب
•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
یه کانال ، مخصوص عاشقان شهادت❤️❤️❤️❤️
هر چی در مورد #شهدا میخوای ، میتونی اینجا پیدا کنی....
#خاطرات_شهدا 📄
#پروفایل_و_عکس_شهدا 🏞
#زیارت_نامه_شهدا 📜
#وصیت_نامه_شهدا ✍
و....
همه در یک کانال شهدایی 💔
به جمع شهدایی ما بپیوندید...🥀🥀🥀
https://eitaa.com/joinchat/3094675487Cc8cdc99809
🥀 شهدا شرمنده ایم 🥀
🥀 شهدا شرمنده ایم 🥀
🥀 شهدا شرمنده ایم 🥀
#خاطرات_شهدا
ده سال با محمد زندگی کردم ،
هیچوقت یاد ندارم بی وضو باشه ، به نماز اول وقت فوق العاده اهمیت می داد ،
مسافرت که می رفتیم تا صدای اذان رو می شنید ، توی بیابون هم بود می ایستاد ،
بارها بهش می گفتم ،
مقصد که نزدیکه ، نمازتون رو شکسته نخونین ، بذارین برسیم خونه ، نمازتون رو کامل و با خیال راحت بخونین.
ولی محمد می گفت ،
شاید توی همین راه کوتاه ، عمرمون تموم شد و به خونه نرسیدیم ؛ الان می خونم تا تکلیفم رو انجام داده باشم ؛
اگه رسیدیم خونه ، کامل هم می خونم....
#سردار_شهید_محمّد_بروجردی
@shohda_shadat