يافتن خر
مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود. نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد روستایی همین کار را کرد.
امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، به خادم مسجد گفت تا به او كمك كند .
خادم دانا مقابل جمعيت ايستاد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از #مال_دنیا بیزار باشد؟»
خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!»
خادم بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از #صورت_زیبا ناخشنود شود؟»
خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت: «من!»
بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از #آوای_خوش متنفر باشد؟»
خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت: «من!»
سپس خادم رو به مرد روستایی کرد و گفت: «بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو.»
#حكايت
😉😂😘🕌