یک خاطره از یک روحانی
اول طلبگی بود. با سختی زیاد عمامه ای پیچیدیم و رفتیم #جبهه. در دو کوهه موقع خواب با تشریفات زیادی #عمامه را برداشتم موقع خواب و کنارم گذاشتم و سرم را روی زمین گذاشتم و خوابیدم. نیمه شب نیروهای جدیدی رسیده بودند صبح وقتی بلند شدم حسینه دور سرم چرخید وقتی دیدم فردی که کنارم خوابیده عمامه من را زیر سرش گذاشته 🧐👳♂️
😄😁😂
🕌🌸