|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
بهشت اینجاست، اینجایی که دارم چای مینوشم
دلتنگ چای حرم و بی میل زمزمم
خیری اگر که هست از این حرم دیدهام😍
خدایا
هر عزیزی از اهالی شمال ایتا که آرزومند زیارت امام رضا جانِ به زودی زود، به آرزوش برسه.
الهی آمین
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
بهشت اینجاست، اینجایی که دارم چای مینوشم
مستم، ملامتم نکن ای محتسب که من
چایی نبات حرم ارباب خوردهام🌸
••🖇💌••
"یا حُسَین"
همه ترکم بکنند
عیب ندارد توبمان...♥️
#شب_جمعه
----------------
بریـم شمـال؟😇👇🏻
↷| eitaa.com/shomale_eitaa
⚘🕊⚘:
🔸شهید #مهدی_زین_الدین:
🔹هر کس در شب جمعه #شهدا را یاد کند.
شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند.
#شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
شادی روح #شهدا صلوات ❣
🌸اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌸
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامهقسمتدوازدهم -
ایخاڪ!سلامخاکیانرابرسان 📜"
تو کنج دیوار، طوری که محروم از نوازش نسیم نشم، نشستم و کتاب رو باز کردم:
حسین(ع) از خانه ولید خارج شدند و به سر مزار جدش، مادر گرامیاش حضرت فاطمه(س) و برادرش امام حسن(ع) رفتند.
امام تا صبح در آنجا ماندند و نماز خواندند.
پس از نماز به سوی خانه به راه افتادند.
وقتی به خانه رسیدند، اهل خانه را از سفر به سوی مکه آگاه ساختند.
فرزندانش، برادر زاده هایش، برادرانش و همه اهل خانه را صدا زدند.
برادرش، محمدبن حنیفه وقتی از تصمیم حسین بن علی(ع) آگاه شد، به امام گفت:
«خوشحال هستم که میخواهی به مکه بروی. برای در امان بودن، از راهی برو که عبدالله بن زبیر رفت.»
حسین(ع) فرمودند:
« راه مستقیم و روشن برای من نیکوتر است. هر آنچه پروردگار بخواهد میپذیرم.»
محمد بن حنیفه در آن زمان چهل و شش سال داشت و در زمان پدر گرامیشان، حضرت علی(ع)، در جنگ مجروح شده بود.
دستانش رمقی نداشت و نمیتوانست حسین(ع) را همراهی کند.
محمد بن حنیفه در آغوش حسین بن علی(ع) افتاد و گریست.
حسین(ع) نیز با او اشک ریختند و فرمودند: «خداوند شما را خیر دهد. من همراه اهل خانه و پیروانم از مدینه به سوی مکه میروم. شما هم در اینجا بمانید و از اخبار مدینه ما را آگاه سازید.»
امام سپس قلم خواستند تا وصیت نامهای بنویسند.
محمد بن حنیفه برای ایشان قلم آورد و حسین (ع) روی پوست آهو نوشتند:
«... من اکنون با خانواده و پیروانم از مدینه خارج میشوم، نه از روی ترس، نه از روی راحت زندگی کردن؛ بلکه برای آنچه خداوند مقدر ساخته است... میدانم و از پیامبر شنیدم که من و نزدیکانم شهید میشویم. این امری است که خداوند خواسته است...»
-علی اکبر؟!
با شنیدن صدای مامان سر بلند کردم و از دیدنش، دقیقا رو به روی خودم، دو متر پریدم هوا.
از ترسیدن من مامان هم ترسید و قدمی به عقب برداشت... دستم رو روی قفسه سینم که به شدت بالا و پایین میشد گذاشتم و بلند شدم: مامان! یه اهنی! اوهونی! سکته کردم خب!
مامان به جای جواب، پرسید: این پشت چیکار میکنی؟!
-کتاب میخونم.
مامان چشماشو ریز کرد و گفت: ناراحتی؟!
نگاهم رو ازش گرفتم تا چشمام، زودتر از خودم به حرف نیان: نه... خوبم.
+من پسرمو میشناسم! هر وقت دلش میگیره مظلومانه یه گوشه میشینه.
از فشار بغض، کتاب رو تو دستم فشار دادم که مامان گفت: چی میخوندی؟!
نمیتونستم حرف بزنم!هر چی میگفتم بغضم میشکست و به گریه میوفتادم. کتاب رو سمتش گرفتم.
چند ورق از بینش رو انتخاب کرد و نگاه گذرایی به صفحه هاش انداخت. سرشو که بلند کرد. باز خیره به فرش شدم.
-الهی دورت بگردم. بخاطر این ناراحتی؟!
دستم رو روی صورتم گذاشتم و بی صدا به گریه افتادم.
مامان جلو اومد و بغلم کرد. از خدا خواسته، سرم رو روی شونش گذاشتم و بغضمو آزاد کردم.
مامان نفس عمیقی کشید و گفت: بوی خدا به تنت نشسته، عمرِ مادر!
شونه هامو گرفت و از خودش دورم کرد. نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت: نوکری بهت میاد علی اکبرم!
خندیدم و صورتم رو پاک کردم.
+مامان... خیلی لوس شدم، نه؟! کی میدید من گریه کنم؟!
لبخندی زد و چیزی نگفت. پرسیدم: مامانی؟! منم سیدم؟!
-شک داری؟!
سرمو انداختم پایین: راستش آره...
مکثی کرد و گفت: از حضرت زهرا(س) بخواه شکت رو برطرف کنن!
از تعجب به چشماش خیره شدم. حضرت زهرا(س) چطور میتونن شک منو برطرف کنن وقتی حتی حرم ندارن که برم و به ضریحشون دخیل ببندم؟!
-بیا برو پایین... دم در کارت دارن!
اینقدر ذهنم درگیر جملهی مامان بود، که نپرسیدم کی و چیکار؟! فقط قدم هامو سمت پله ها کج کردم و خودمو به در حیاط رسوندم.
در رو که باز کردم، از دیدن سعید که به ماشینش تکیه داده بود و سرش تو گوشیش بود، ذوق زده، سلام کردم.
تندی احوال پرسی کرد و گفت: بدو بپوش که دیره!
-دیره؟! چی دیره؟!
+دیر شده اخوی! بدو! بدو معطل نکن.
-چی دیر شده؟! اصلا کجا؟!
نفس سنگینی کشید و گفت: تو حاضر شو بیا، توضیح میدم!
شانه بالا دادم و رفتم داخل. خیلی طول نکشید که حاضر شدم و تو ماشین سعید نشستم. همینکه استارت زد پرسیدم: کجا میریم؟!
با خونسردی گفت: خونه آقا شجاع
سرتکون دادم: صحیح! اونوقت برای چه کاری؟
نیم نگاهی بهم کرد و گفت: تو کوچه بن بست، فوتبال بازی میکردیم، توپمون افتاد اون ور دیوار! اومدم کمک ببرم نردبون بسازیم!
به لحنش نمیخورد، منظورش از حرفش رو رک و راست و واضح گفته باشه.
حتم داشتم چیزی هست که باید خودم بفهمم!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامهقسمتدوازدهم -
ایخاڪ!سلامخاکیانرابرسان 📜"
چند لحظه سکوت کردم و احتمالات مختلف رو، مثل تیکههای پازل، تو ذهنم کنار هم چیدم.
وقتی صحبت هاش تو کافه برام مرور شد، جرقهای تو ذهن خورد و آتیش شیطنتم رو روشن کرد: نوچ! اینطوری فقط بیخودی وقتتون رو تلف میکنین!
چرخیدم سمتش و گفتم: هر دیواری، یه سوراخی داره آقا سعید!
یه ابروشو بالا داد و گفت: نه خوشم اومد! باریکلا! اونوقت اگه سوراخش کوچیک بود چی؟!
-بستگی داره! یه سنگ ریزه کم و بیش، نتیجه رو عوض میکنه!
لبخندش رو پررنگ تر کرد و با امیدواری گفت: میدونم که رو سفیدم میکنی!
•♡•♡•♡•
دمِ یه ساختمونِ به ظاهر قدیمی توقف کردیم. با کنجکاوی اطراف رو ور انداز کردم: اینجا محل کارته؟!
سعید، ماشین رو خاموش کرد. خندید و گفت: خوش اشتهایی ها! مونده تا پات به اونجا واشه مومن!
بهم برخورد. با دلخوری گفتم: پس اینجا کجاس منو آوردی؟!
در ماشین رو باز کرد و گفت: اولا ناراحت نشو. یکم که بگذره خودت متوجه حساسیت کارت میشی!
نذاشتم ادامه بده. از تپش بیقرار قلبم، هیجان میبارید: کارم؟! یعنی... ولی...
لبخند معناداری زد و به جای جواب گفت: پیاده شو بریم داخل. خودت همه چیو میفهمی...
پاشو بیرون گذاشت پیاده شه اما برگشت و گفت: اها راستی... اونجا بریم برام با بقیه فرق نداری ها! حواستو جمع کن.
صداش زدم اما توجهی نکرد و پیاده شد. نفهمیدم اینی که گفت به نفع من بود یا به ضررم! یعنی من رو هم سطح همکاراش میدید یا منظورش این بود که باهام عین یه غریبه رفتار میکنه؟!
بی اختیار دستی به صورتم کشیدم و با درموندگی زمزمه کردم: خدایا باز من موندم و تویی که تنها کسمی! کمکم کن...
-بیا دیگه چرا معطلی؟!
با صدای سعید سریع از ماشین پیاده شدم و پشت سرش از پله ها بالا رفتم. دم در ایستاد و با گوشیش شماره ای رو گرفت. به تمسخر خندیدم و گفتم: این چه کاریه؟! خب در بزن!
بدون اینکه سر بلند کنه گفت: در خراب است! زنگ بزنید!
گوشیشو جلو چشمم گرفت: ازون زنگا نه! ازین زنگا!
رفتارش برام خنده دار بود. نمیفهمیدم چه معنی داره وقتی هم در هست، هم زنگ، گوشی دست گرفته؟! اصلا اینا به کنار... این دری که من میدیدم با یه فشار کوچیکم باز میشد! دیگه این همه پلیس بازی نمیخواد که...
بالاخره در باز شد و سعید جلوتر از من داخل رفت.
نمیدونم چرا اما با دیدن جمعیت داخل، دلم هوری ریخت! استرس مثل خوره به جونم افتاده بود و قدمامو به زمین میخ کرده بود.
سعید که متوجه حالم شد، راه رفته رو برگشت و زیر گوشم گفت: از خودت ضعف نشون نده! اینجا، هستن کسایی که دنبال یه آتوئن تا پروندهت رو برای همیشه ببندن.
با نا امیدی نگاش کردم: الان این جای دلگرمی دادنته؟!
شانه بالا داد: از ما گفتن بود!
و داخل شد. نفس عمیقی کشیدم و چشمامو برای ثانیهای بستم که قاب پنجرهی اتاقم و ریزه های خاک که تو هوا معلق بودن، جلوی چشمام ظاهر شد. چشمامو به هم فشار دادم و زمزمه کردم:
خانم جان! آبرومو سپردم به خودتون...
شما رو به عباستون، کمکم کنید...
انگار که به گمشدهای راه نشون داده باشن، دلم آروم شد و قدمهام قوت گرفت. بسم اللهی گفتم و پا تو محیط خونه گذاشتن.
دو قدم که جلوتر اومدم، کسی در رو بست.
بدون اینکه حرکتی کنم نگاهی به کل خونه انداختم. هیچ شباهتی با محل زندگی نداشت. وسط حال، یه میز خیلی بزرگ نیم دایره مانند بود که روشو جای گل و گلدون، کامیپوتر و کیس و لپتاپ پر کرده بود.
-تموم شد؟!
با صدای سعید، که حالا دست به سینه، به دیوار تکیه داده بود، سر چرخوندم.
-اگه تموم شد، جواب سلاما رو بده!
از لحن صحبتش احساس غربت کردم. پس منظورش غریبه فرض کردنِ منِ آشنا بود... نه در نظر گرفتن مهارتم، هم سطح مهارت بقیه.
به سردی سلام کردم که سعید با اشاره به من گفت: ایشون همون هکر معروفه! آقای علی اکبر رسولی!
اخمی بین ابروهام نشست و با حرص به سعید نگاه کردم.
کسی از بین جمع با طعنه گفت:
چیه بهت برخورد؟! البته حق داری... ننداختنت زندون، هوا برت داشته!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
هدایت شده از |⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
رفقایِ جان☺️
اهالیِ شمالِ ایتا💞
حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬
- https://harfeto.timefriend.net/16406325690190
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
رفقایِ جان☺️ اهالیِ شمالِ ایتا💞 حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو
این قسمت ها خیلی حساسه💣🔥!
عَلَیکُنَّ به نظر دادن 😁☝️🏻🌸!
🍃🌸 صبح جمعه تون معطر به عطر
صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش🌸🍃
(🌸) اللّهُمَّ
✨(💐) صَلِّ
✨🦋(🌸) عَلَی
✨💐✨(💐) مُحَمَّدٍ
🦋✨🦋✨(🌸) وَآلِ
✨💐✨💐✨(💐) مُحَمَّدٍ
🦋✨🦋✨(🌸) وَعَجِّلْ
✨💐✨(💐) فَرَجَهُمْ
✨🦋(🌸) وَاَهْلِکْ
✨(💐) اَعْدَائَهُمْ
(🌸) اَجْمَعِین
#وقت_سلام
به کوی تو هر جا که پا میگذارم
همان جا دل خویش جا میگذارم😔
❤️السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
📸سعیده عرب باصری
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
با گریه سلام
دلتنگ توام آقا...🕊
#صلۍاللهعلیڪیااباعبدالله
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
هربارچیزی گممیڪنیم،
مےگویݩدچندصلواټبفرسٺ.👌🏻
اݩشاءاللهپیـدامےشود!
مولاێعزیزتر ازجاݩمـاݩ💔
چندصݪواتبفرستیمتاپیدایتڪنیم؟🌱
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😔 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
#وقت_سلام به کوی تو هر جا که پا میگذارم همان جا دل خویش جا میگذارم😔 ❤️السلام علیک یا علی بن موسی
درددل میکنم و شوق زیارت دارم
حرفِ ناگفته زیاد است هنوز آقاجان...
#سلام_آقا ✋
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
#مدافع_حرم
🌷🍃 هر روز با یک شهید مدافع حرم، امروز شهید شهروز مظفری نیا نام پدر: حسین محل تولد: قم تاریخ تولد: ۱ تیر ۱۳۵۷ تاریخ شهادت: ۱۳ دی ۱۳۹۸ محل شهادت: عراق- فرودگاه بغداد نحوه شهادت: يکی از همراهان سردار شهید قاسم سلیمانی، که خودروی حامل وی توسط پهپاد آمریکایی مورد حمله راکت قرار گرفت وبه فيض رفیع شهادت نائل آمد. محل مزار: قم- حرم مطهر حضرت معصومه(س) صحن امام رضا(ع) شادی روحشان صلوات بفرستیم ان شاءالله دعا گویمان باشند 🍃🌷
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa