eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
695 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏- 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه‌قسمت‌نوزدهم - تُعِزُّ مَن تَشاء📜" آقا رضا پوزخندی زد و با طعنه گفت: با اون ضربه ای که خورد تو صورتت و گوشیت افتاد... خیلی ناراحت شدم اما آرامشم رو حفظ کردم. لبخندی زدم و گفتم: بله به لطف شما. اتفاقا تو اون پارتی ای که اونشب بودم یه قِر هم به افتخار شما دادم. صدای خنده ها بلند شد. تنها کسی که نمیخندید آقا رضا بود که سرشو پایین انداخته بود. بابا با خنده زد رو پام و گفت: دست پرورده خودمی دیگه! حالا بگذریم... جعبه‌ای رو از روی میز برداشت و سمتم گرفت: بیا پسرم! مبارکت باشه. با تعجب به جعبه‌ی کادو پیچ شده نگاهی انداختم و رو به بابا پرسیدم: این چیه؟ به جای جواب، لبخند زد. گوشه ی پیرهنم رو دستش گرفت و گفت: هم این مشکی محرم که حالا درکش میکنی مبارکت باشه ... هم گوشی جدیدت! از خوشحالی زبونم بند اومده بود. نمیدونستم بخاطر تبریک اول از شوق بغضم رو رها کنم یا بخاطر آبرویی که با خریدن گوشی جدید، جمع شده بود از ذوق بلند بلند بخندم... هنوز درست و حسابی تشکر نکرده بودم که بابا پرسید: علی اکبر تو الان دقیقا کجای زندگیت ایستادی؟ چند ثانیه طول کشید تا بفهمم بابا دقیقا چه جوابی ازم میخواد. نفسی گرفتم و گفتم: خب... از لحاظ علمی که این ترم بگذره، فوق لیسانسم رو میگیرم. کاری هم... راستش چند جا پیشنهاد دادن، تا ببینم چی میشه... مالی هم که زیر سایه شمام... بابا با رضایت سرتکون داد: ماشالا! علی اکبر، تو... نه فقط ثمره عمرم، که تموم زندگیمی پسرم! یه نگا به دور و برش کرد و گفت: این دیوارا و تیر و تخته ها زندگی نیست! زندگی یعنی دیدن قد و بالای پسری که با دنیا عوضش نمیکنم. همه صورتم شد یه لبخند بزرگ. خجالت زده سرمو پایین انداختم. بابا دستی به صورتم کشید و گفت: زندگی یعنی خنده هات بابا! چشمام پر از اشک شده بود. بابا نفس عمیقی کشید و گفت: وقتی تونستی اونی باشی که همیشه آروزی پدر و مادرت بود، پس ... هر چی داریم و نداریم، مالِ زندگیمونه! مال تو... نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. اشکم رو پاک کردم و خم شدم تا دست بابا رو ببوسم اما دستش رو کشید و بغلم کرد. گفت: منتظر بودم به جایی که الان هستی برسی، تا هر چی مالِ خودته رو بهت بدم... از آغوشش بیرون اومدم و گفتم: این چه حرفیه بابا؟ من از شما فقط خودتونو میخوام! همینکه سایه‌تون بالا سرم باشه برام بسه. لبخندی زد و چیزی رو از جیبش بیرون آورد و تو مشتم گذاشت. گفت: این اولیش... بقیه رو کم کم میدم دستت. -این چیه؟ دستش رو از رو دستم برداشت و همزمان گفت: ماشینت! چشمام چهارتا شد. زبونم بند اومده بود: مـ... ما... ماشینم؟ اگر بگذرم از حال خوشی که داشتم و صدای خنده های از ته دلی که تو کل خونه میپیچید؛ فقط یک چیز میمونه، اون هم مزدی که خدا بعد از اتفاق اون شب و صبوری من بهم داده... مزدی که شیرینیش، خیلی بیشتر از تلخی اون شب و حال خوبش، چیزی فراتر از جبران اون حال بد بود... و... زیباترین چیزی که میشه گفت، حرف سعید بود که وقتی جریان رو شنید، با لحنی که خبر از عاشقی میداد، گفت: و او، اللهِ اکبر است! تعز من تشاء و تذل من تشاء ... آن که را که کردگار عزیز کرد، نتواند زمانه خوار کند! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏- 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیستم - هنوز نہ! 📜" شبِ سوم، حسینیه از همیشه شلوغ تر بود. از سر خیابون تا آخرین کوچه‌ی ماشین رویِ منتهی به حسینیه پر از ماشین بود که نه فقط تو جا پارک های مشخص شده، که هر جا به اندازه ماشینشون آسفالت خالی دیده بودن پارک کرده بودن! کم از دیدن اونهمه ماشین پارک شده که همشون سمت حسینیه میرفتن شوکه بودم، دیدن ترافیکی که از سرخیابون شروع میشد و تا نزدیکای میدون ادامه داشت هم اضافه شد! وقتی می دیدم سرنشینای ماشین ها، همینکه یکی از خادم های حسینیه رو میدیدن صداش میکردن و از زمان شروع مراسم میپرسیدن و از ترافیک گله و از نرسیدنشون ابراز نگرانی میکردن، مغزم سوت می کشید! برگشتم از سعید بپرسم مگه امشب تو حسینیه چه خبره که اینهمه آدم اومدن که دیدم داره میخنده! اخمی کردم و گفتم: دقیقا به چی میخندی؟ یه نگاهی بهم کرد و بلند تر از قبل خندید. گفتم: اینکه پام شکست بس کلاچ و ترمز گرفتم خنده داره؟ اومد چیزی بگه که صدای بوق پشت سریمون بلند شد. ترافیک جریان گرفته بود. با عصبانیت همینطور که دنده رو عوض میکردم، زیر لب یه نفس غر میزدم! سعید که تونست جلوی خنده‌ش رو بگیره گفت: داداش دستی رو بکش بذار ما هم سوار شیم! یه نفس غر میزنی سر درد نمیشی؟ چش غره ای رفتم که گفت: خب حالا نخور منو! باور کن اگر خودتم قیافتو میدیدی از خنده کف آسفالت بودی! بی اختیار نگاهم رفت سمت آینه‌ی ماشین: چمه مگه؟ -الان چیزیت نیست! ولی وقتی پیچیدیم تو خیابون همچین با دهن باز دور و برت رو نگاه میکردی یکی نمیدونست فکر میکرد یه بیست سالی خارج بودی تازه برگشتی ایران! +اینو وقتی میگن که اوضاع عادی باشه! با دستم به خیابون اشاره کردم و گفتم: تو اینجا چیز عادی ای میبینی؟ یه نگا به خیابون کرد و سرتکون داد: اوهوم... برگشت سمتم: تو چیز غیرعادی ای میبینی؟ چشام گرد شد: گرفتی منو؟ اینهمه ماشین پارک شده! اینقدر ماشین زیاده ترافیک قفل شده! همه شون هم که دارن میرن حسینیه! این غیرعادی نیست؟ خیلی خونسرد گفت: نوچ! سعی کردم بیشتر ازین از کوره در نرم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: میشه بفرمایید تعریف جنابعالی از غیرعادی بودن چیه؟ -اوهوم... غیرعادی بودن یعنی شبِ سوم محرم، شبِ سه ساله‌ی آقا امام حسین (ع)، نیم ساعت مونده به شروع مراسم، بتونی راحت به حسینیه برسی! چند ثانیه مکث کردم و بعد پرسیدم: نمیفهمم! فرقش با شبای دیگه چیه؟ به جای جواب، پرسید: رقیه رو چقدر دوست داری؟ -دخترِ مهدی؟ +آره! -خب... خیلی! +این خیلی یعنی چقدر؟ نوچی کردم و گفتم: میشه بگی ربط حرفات به سوال من چیه؟ +اونم میگم! تو اول جوابمو بده... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خب... درسته بهم میگه داداشی ولی... از بس وقتی بغلم بود، مهمونای حسینیه منو با باباش اشتباه گرفتم، حس میکنم اگر دختر داشتم، اندازه رقیه دوستش داشتم... لبخندی زد با لحن مهربونی گفت: ایشالا به زودی دختردار میشی! نمیدونم چرا اما با خجالت سرمو پایین انداختم... گفت: اگه یه روز یکی بزنه تو گوشم، چقدر ناراحت میشی؟ بی اختیار اخم کردم و با تندی گفتم: غلط کرده! خندید اما خیلی طول نکشید که لبخند از لبش رفت و پرسید: حالا اگر تو گوش رقیه بزنن، چقدر ناراحت میشی؟ از تصور حرفی که سعید زده بود، بغض گلومو گرفت. با چشمایی که کم کم پر از اشک میشد، نگاش کردم و پرسیدم: مگه دختر بچه زدن داره؟ به چه گناهی؟ با لبخند تلخی تو چشمام نگاه کرد و گفت: امشب شب دختر سه ساله‌ایه که به صورتش سیلی زدن💔! بدون اینکه پلک بزنه، قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش پایین افتاد. گفت: این مردمی که میبینی، اون روز نبودن که قلم کنن دستی رو که رو دختر ارباب بلند شد... اما امروز که هستن! اومدن پای روضه‌ت گریه کنن، با اشکاشون دل آقامونو آروم کنن... میخوان بگن امام حسین! اگه اون روز سرباز نداشتی، امروز نوکر داری! اومدن بگن اون روز نبودیم، گوشواره به غارت رفت؛ امروز شده جون میدیدم، گوشواره‌ی طفل معصوم، نه! نگاه ازم گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت: اگه میبنی امروز بهترین جوونای مملکت میرن سوریه برای جنگ، برای اینه که نذارن دوباره به خواهر و دختر ارباب اهانت بشه! نذارن خطی به کاشی های حرم بیوفته! اینکه امروز اینهمه مدافع حرم داریم، صدقه سر همین روضه هاست... همین اشکا که با اسم بی بی رها میشن! مکثی کرد و گفت: همین حالی که تو الان داری... میدونستم از گفتن جمله آخرش منظور خاصی داره اما نه خودش گفت، نه من فهمیدم! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
رفقایِ جان☺️ اهالی شمال ایتا😎✋🏻 حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬 - https://harfeto.timefriend.net/16457330402101
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹بہ‌نامِ‌خداۍِبارونِ‌شمال🌧›
سلام اهالے شمـــال ایتا✋✨ صبـحتۅن بخیࢪ🌸😄
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
✋🏻 ای بادصبا برسون به حسـین«علیه‌السلام سـلآم ای خـآمسِ آل عبا السلام عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. 📿. 🌺---------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
💚 هرچه کردم بنویسم ز تو مدح وسخنی یا بگویم ز مقام تو که یابن الحسنی این قلم یار نبود و فقط این جمله نوشت: پسر حیـــدر کرار، تو ارباب منی «عج» 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ کور بشه چش حسود اسمش علیه💚 🌹🌸🌼🌺🌻🌸💐🌹 ع 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🕊یا امام رضا ع 🕊❤️ بطلب حرم . دلتنگ حرم😔 ❤️السلام علیڪ یا علے بن موسی الرضا المرتضے
🍃زندگینامه حضرت علی اکبر علیه‌السلام: 🍃✨☘🌿 حضرتِ علی بن الحسین (علی اکبر ) فرزند بزرگ امام حسین ع در 11 شعبان سال 33 هجری قمری در مدینه دیده به جهان گشود. 🍃🌸🌿 مادر بزرگوار وی؛ بانو لیلا ؛ دختر ابی مره است. 🍃🌟🍃حضرت علی اکبر شبیه ترین مردم به پیامبر (ص) در خلقت و اخلاق و گفتار بود. 🍃🌻بانو لیلا برای امام حسین پسری آورد👇 🍃🌹رشید، 🍃🌸دلیر، 🍃✨ زیبا، 🍃🍀 شبیه ترین کس به رسول خدا ، 🍃☀️ رویش روی رسول خدا، 🍃و گفتگویش گفتگوی رسول خدا بود. 🍃💐🍃هر کسی که آرزوی دیدار رسول خدا را داشت بر چهره پسر لیلا می نگریست، 🍃🌷🍃تا آنجا که پدر بزرگوارشان می فرمود: "هرگاه مشتاق دیدار پیامبر می شدیم به چهره او می نگریستیم"؛  🍃🌼🍃 شجاعت، دلاوری، بصیرت دینی و سیاسی ایشان، در سفر کربلا به ویژه در روز عاشورا تجلی کرد. 🍃🌾🍃 در کربلا حدود ۲۰ تا ۲۵ سال داشتند. 🍃🌸🍃اولین شهید عاشورا از بنی هاشم بود. 🍃🌺🍃مدفن ایشان، پایین پای اباعبد الله الحسین قرار دارد و به این خاطر ضریح امام شش گوشه است. علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ظهرتون بخیر اهالی شمال ایتا😎 و بر شما مبارکباد✨🌸✨🌸✨
وقت ڪلاس شده😁
کلاس آموزش زبان مازندرانی👌
درس هفدهم: وضعیت هوا در گویش و زبان شیرین مازندرانی☺️
وضعیت هوا در گویش و زبان شیرین مازندرانی وارش : varesh : باران میاه : miyah : ابری افتاب : eftab : آفتاب سرما : serma : سردی ورفی : varfi: برفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا