۵ مرداد ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحنه عجیبی که مهدی باکری هنگام شهادت دید.
#درمحضرشهدا
#اللهمالرزقناشهادةفیسبیلک
۵ مرداد ۱۴۰۱
۵ مرداد ۱۴۰۱
۵ مرداد ۱۴۰۱
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
در این گرماگرم ِ ایام ، جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️ در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (: ــــ
در این گرماگرم ِ ایام ،
جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️
در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (:
ــــــــــــــــــــ ــ
نوش ِ جانتان ؛✨
یک قسمت از ملجاء جان !🌿
۵ مرداد ۱۴۰۱
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستویڪم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
-البته هنوز پروندهش بازه. ولی خداروشکر برگ برنده دستِ ماست! ماموریتِ اینبارمون هم در راستای همین پروندهست. میریم که ان شاءاللّٰه برای همیشه ببندیمش!
سعید چند ثانیه بهم خیره شد و بعد با نگاه معناداری، بحث رو عوض کرد: راستی... این مدت که ما نیستیم، میری پیشِ مجتبی بمونی؟
چشمام گرد که نه! از حدقه بیرون زد: چیکار کنم؟؟
-ما که این مدت نیستیم، برای مامان و بابات خیلی سخته بخوان مراقبت باشن. تا چند وقت دیگه هم جلساتِ فیزیوتراپیت شروع میشه که اگه خدا بخواد از رو ویلچر بلند شی.
مجتبی قضیه رو فهمید، گفت میتونه پیشت باشه. یعنی... تو بری پیشش.
دلم میخواست کنارِ مجتبی باشم؛ اگر از تموم خصوصیاتِ اخلاقیش فاکتور بگیریم و تصور محبتی که میتونه داشته باشه رو کنار بزنیم، همینکه بدونم یه نفر هست که روزی حداقل یکبار برایِ منِ مدیون شده، آیهی نور رو بخونه، بس بود تا اصطلاحاً با سر این پیشنهاد رو بپذیرم!
اما .. نمیدونم چرا، هر کار میکردم جور درنمیومد.
خلاف میلم، لب به ردِ حرفش باز کردم: نمیشه که! بالاخره اونم زندگی داره! نمیخوام زحمتش بدم. حالا کم و بیش مامان و بابام، حالام که حسین اومده، حسین کارامو میکنه!
سعید دهن باز کرد حرفی بزنه که خودِ مجتبی، ناغافل سر رسید و بی مقدمه گفت: زندگی من خانومم بود که دیگه هیچوقت برنمیگرده خونه. الان فقط ریحان رو دارم.
تو خونه با ریحان تنها زندگی میکنیم. بعدشم... مامان و بابات سن و سالی دارن! گونی برنج هم نمیشه هر روز اینور و اونور کرد چه رسد به تو که کم کم شیش هفت تا گونی برنجِ سرجمع شده ای!
حسین هم که یه جا بند نمیشه! برگشته تهران ولی شک نکن کمتر از وقتی که شیراز بود میبینیش!
از حرفاش، طرحِ لبخند به لبم نشست. برگشتم سمتش. با دیدنِ چشماش، حرف های سعید برام مرور شد. نگاهم رو ازش گرفتم تا کنترلم رو از دست ندم. گفتم: بازم نمیشه... من با این اوضاع کم زحمت ندارم! اذیت میشی.
-اولا درست صحبت کن. ناشکری کنی خدا رو قهرش میگیره! دوما... من بعد از دروغ، از تعارفِ بیخود متنفرم! پس حتما قبل از گفتن این حرفا، دو دو تا چهارتام رو کردم! و سوما...
رو کرد به سعید و گفت: مگه نگفتی الکی کسی رو خونهم راه نمیدم؟
منتظرِ جوابِ سعید نشد. گفت: بعد از خانومم، نذاشتم کسی بیاد کنارم باشه. خواستم به تنهایی عادت کنم تا تو سر و کلهت پیدا شد! متاسفانه یا خوشبختانه به دلم نشستی! بدم نمیاد یه مدت هم خونه داشته باشم.
با این که کاملا خنثی بود، جملاتش بویِ طنز میداد اما جای خالی لبخند و لحنِ سرزنده بین حرفاش، خیلی توی ذوق میزد!
نگاهی به سعید کردم. به تاییدِ حرف های مجتبی سرتکون داد و جوری نگاه کرد که یعنی: قبول کن!
با تردید پرسیدم: مطمئنی اذیت نمیشی؟
نفسِ سنگینی کشید. دستاشو تو جیباش فرو کرد و گفت: من اذیت نمیشم! تو بشین فکراتو بکن ببین میتونی با این وضع اخلاق و رفتاری که من دارم تحملم کنی؟ اگه...
نمیتوستم این حرف رو ازش بشنوم در شرایطی که کم و بیش فهمیده بودم اگر به این روز افتاد، بخاطر رفتن به سوریه و تامین امنیت من و امثالِ من بود! بخاطر لقبی که کنار اسمش نشست و خار شد تو وشم دشمن! حرفش رو قطع کردم و گفتم: میام به شرطی که دیگه ازین حرفا نزنی!
شانه بالا داد: قبول!
تازه داشت نسیمِ حالِ خوب، به سر و روی دلم میخورد و غبارِ غمِ چند دقیقه پیش رو از دیواره های قلبم پاک میکرد که صدایی به تنگِ نازکِ احساسم ترک انداخت!
بلندگو شماره پروازِ سعید رو گفت اعلام کرده بود! باید میرفت اما من هنوز حتی سیر نگاهش نکرده بودم!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
۵ مرداد ۱۴۰۱
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستویڪم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
- به چی اینطور زل زدی؟
چند باری پلک زدم تا نمِ اشک رو از چشمام پاک کنم و برای بار دوم، نقشه های بغضم برای شکستنِ عهدم رو نقش بر آب کنم.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره به قد و بالاش نگاهی کردم.
حس برادری رو داشتم، که داداشش رو تو لباس دامادی میبینه! با این تفاوت که لباس داماد ما، پیراهن و شلوارِ خاکی و عروسش، شهادت بود! (:
لبخندِ شیرینی روی صورتم نشست: خوش تیپ شده، مگه نه؟
برای جواب دادن، مکث کرد. شاید ذهن اون هم مثل ذهن من، داشت لباس داماد رو با لباس خاکی سعید مقایسه میکرد. گفت: آره! خاکی بهش میاد.
سرتکون دادم: خیلی!
نفس سنگینی کشیدم و حسرت رو از مرز بندیِ لحنم عبور دادم: خیلی زود گذشت! نه؟ برای رفتنش .. زود نیست؟
سنگینی نگاه مجتبی رو روی خودم احساس کردم اما سر بلند نکردم.
نمیخواستم ببینه لبخندِ شیرینم، داره کم کم به تلخی میزنه: خیلی حرف ها باهاش داشتم! میدونستم برای گفتنشون وقت نمیشه اما .. فکر نمیکردم نتونم حتی یکیشونو هم بگم ..!
وقتی تو فرودگاه دیدمش، ذهنم درگیر بود و متوجه تیپش نشدم. به جاش، از وقتی که صدای رفتنش تو تموم بلندگو های فرودگاه پخش شد، تموم توجهم خرج سعید شد!
تا حالا ندیده بودم اینطوری تیپ بزنه. تو دانشگاه معمولا کت و شلوار میپوشید. اگر هم کت تنش نبود، مثل الان، پیرهنش رو روی شلوارش نمینداخت.
تو هیئت هم همین بود. فقط جای کت با کاپشن عوض میشد!
مجتبی بین حرفم پرید و گفت: خیلی سرماییه! چاره داشته باشه تو تابستون هم کاپشن میپوشه!
بی توجه به اصل حرفش، گفتم: شاید اگر تابستون راهم به حسینیه باز میشد، بیشتر وقت داشتم با این تیپ ببینمش!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
۵ مرداد ۱۴۰۱
رفقایِ جان☺️
اهالی شمال ایتا😎✋🏻
حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬
- https://harfeto.timefriend.net/16523830397496
۵ مرداد ۱۴۰۱
۵ مرداد ۱۴۰۱
۵ مرداد ۱۴۰۱
۶ مرداد ۱۴۰۱
۶ مرداد ۱۴۰۱