✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتاول - شاید مقدمہ" 📜
با صدای «خسته نباشید» استاد، خودکار رو بین دفتر انداختم و دستی به صورتم کشیدم.
بعد از 26 جلسه، امروز، اولین روزی بود که سرِکلاسِ استاد فاتحی، حواسم پرت افکارم بود و حتی یه کلمه هم نت برداری نکردم.
حال رد شدن از شلوغی دم در رو نداشتم.
نشستم تا کلاس خالی تر بشه...
کلافگی شدید عصبیم کرده بود.
بی اختیار روی میز کوبیدم و دو تا دستامو روی صورتم گذاشتم.
سعی کردم با نفس های عمیق آرامشم رو برگردونم بلکه با تمرکز بیشتر، یادم بیاد چی دیدم.
چشمامو که بستم خواب دیشبم دوباره مثل روز روشن شد:
نور خالصی که چشمام تاب دیدنش رو نداشت و منی که بی اختیار به سمتش قدم برمیداشتم ...
میز پایه بلندی که منشا نور بود و کتابی که قدیمی به نظر میرسید.
اما اسمش ... اسمش چی بود؟
روایت، داستان، عشق؟ نمیدونم!
آخه چی روش نوشته بود خدایا !
دفتر رو ورق زدم ...
تموم صفحاتش خالی بود!
سفیدِ سفید.
اینقدر ورق زدم تا به صفحه آخر رسیدم.
با ناامیدی خواستم دفتر رو ببندم که دیدم پایین صفحه آخر با خط سرخ نوشته:
- چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست، آن بینی!
با تکون خوردن شونهم دستامو از صورتم پایین کشیدم.
دلم میخواست سعید یا حسام باشن اما با دیدن نیش باز معین، کلافه تر از قبل فقط برای فرار کردن ازش، از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم.
تا کیفم رو ببندم و قصد رفتن کنم معین یه ریز زیر گوشم چرت و پرت گفت و مخم رو نوک زد!
سعی کردم سکوتم رو حفظ کنم چون میدونستم اگر چیزی بگم بدتر میکنه.
از کنارش رد شدم که پرید و کیفم رو از پشت کشید!
عصبی برگشتم سمتش:
چته تو معین؟! ولم کن تروخدا حوصله ندارم!
پا تند کردم و بی توجه به داد و هوارش از کلاس زدم بیرون.
وسطای سالن، سعید رو دیدم که دم در اتاق بسیج با چند نفر حرف میزد.
معمولا وقتی اون دور و بر بود نمیرفتم سمتش اما امروز فرق داشت.
سریع راهمو سمتش کج کردم و از پشت، دست رو شونهش گذاشتم.
با لبخندی که همیشه رو صورتش بود برگشت سمتم: سلام علیکم؛ چه عجب ازین ورا!
به احوال پرسی بقیه لبخند کوتاهی زدم و رو به سعید پرسیدم: حسام کجاست؟!
به دم سالن نگاهی کرد و گفت: پیش پات رفت...
- کجا؟؟؟؟
با تعجب پرسید: چیه حالا چرا اینقدر آشفته ای؟!
دستی به صورتم کشیدم: معلومه؟!
خندید: خیلی!
دستم رو گرفت و با خداحافظی از بقیه گفت: بیا بریم؛ بعیده رفته باشه.
با تعجب همینطور که پشتش کشیده میشدم پرسیدم: کی؟!
-حسام دیگه! مگه کارش نداری؟!
بین این همه آشفتگی و بی حوصلگی، این حواس جمع و پشتیبانی سعید، حالمو خوب میکرد...
حسام پشت موتورش نشسته بود و داشت کلاه کاسکت رو سرش میذاشت که بهش رسیدیم.
سعید احوال پرسی کرد و من رو انداخت جلو!
سلامی کردم و خواستم از خوابم و اون بیت بگم بلکه این دوتا دوست مذهبیم ازش سر در بیارن، اما با کنار هم قرار گرفتن سعید و حسام، سرتا پای سیاهشون چشمم روگرفت: چرا سیاه پوشیدین؟!
غم تو نگاهشون دویید. حسام خواست چیزی بگه اما سعید مانعش شد و پرسید: بعدازظهر شلوغی؟!
روزم رو مرور کردم: نه. بیکارم!
سری تکون داد و گفت: یه آدرس بدم میای؟!
-کجا هست؟!
مکثی کرد و با نگاه به دور و برش، دستمو گرفت و نزدیک خودش کشید. کنار گوشم آروم گفت: بابای میثم شهید شد!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمتاول - شاید مقدمہ" 📜
رفقایِ جان☺️
اهالیِ شمالِ ایتا💞
حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬
- https://harfeto.timefriend.net/16360568896590
هدایت شده از |⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
#سلامبرشهیدان🕊🌷
گرمای خانہهایمان در این روزهای سرد،
از سوختن نفت و گاز نیست🔥❌...
این گرما را مدیون مردانۍ هستیم،
ڪه براۍ ما سوختند💔(:
----------------
بریـم شمـال؟😃👇🏻
↷|@shomale_eitaa
صد مرتبه زمزمه میکنم به نیت سلامتی و طول عمر آقاجانمون(حجةبنالحسنالعسگری)
🕊✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدِ وَآلِ محَمَّد.'🌱