eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
695 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽نماهنگ زیبای ✨برکت ایران مدیون لطف توئه..✨ "السلام علیک یا علی بن موسب الرّضا علیه السلام..♡ "السلام علیکِ یا فاطمه المعصومه سلام الله علیها..♡ 😭😭 کاری از گروه فرهنگی ( ماح) ؛سلام فرمانده تهران (ماح) 💐 💐 💐 💐 💐 💐
4_6051051867100679465.mp3
24.72M
• . یکی از عزاداران حسینی شمال ایتا😔🏴 برای آروم شدن دل امام زمان (عج) این روزا‌ یه‌ دعای‌ عهد‌ و ۱ صلوات‌ سهم‌ برو‌ بچ‌ عزیز شمال ایتا💔 . 🦋✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد ✨وَآلِ مُحَمَّد 🦋✨وَعَجِّل فَرَجَهُم 🙏عهد مےبندم ؛ روزی لازمتون بشم !❤️(: از صف ِ سیصد و سیزدھ تا بهتون سلام مےکنم !✋🏻✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قطرات خونی که از شهدِ جان شهدا بر خاک چکیده مسئولیت ما وارثانِ امانت را در عالم ثبت کرده است ... هدیه به روح مطهر شهید *اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم* 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
احتمالا خیلیاتون از الان درتدارک سفر هستین💔 یه عده تون هم مثل من بیچاره درحسرت این سفر میسوزین و احتمالا شرایط تاالان مهیا نشده... اونایی که مشکلی ندارن وراهی میشن انشاالله ،که خوش به حالشون... ولی اگر کسی هست که داره میسوزه خواستم بدونی که تنها نیستی...من میفهمم که توی دلت چه خبره... بیا برای هم دعا کنیم.شاید خدا خواست و راهی شدیم...
54.2K
🏴این روزا هر مراسم عزای اربابمون رفتین من و اهالی تڪیه رو از دعای خیرتون فراموش نکنید😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعدازظهرتون بخیر اهالی تڪیه شمال ایتا
AUD-20220801-WA0000.mp3
12.53M
🎙تڪیه شمال ایتا تقدیم مےڪند: 🏴نوحه مازندرانی شاه کربلا 🎤حافظ دیوسالار 🎧 🏴 کربلا ای کربلا ظهر عاشورا ره یاد دار ✽↝ حسین زهرا ره یاد دار، حسین زهرا ره یاد دار ✽
اگر خریدنے بود مے خریدم! براے مادر؛ ڪمے جوانی🌱💕 براے پدر؛ عمر دوباره😔💔 و براے خودم؛ خنده هاے ڪودڪی...👌
عصرتون بخیر اهالی تڪیه شمال ایتا🏴
🌸🍃 ما شمالےها به این پرنده👆میگیم چلچله (پرستو) و اما داستان این لونه: توی خونه‌های شمالے، یه گوشه از سقف سکو یا بالکن یا بارخواب، این تصویر زیاد به چشممون مےخوره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃 دوستان لطفا به شمالےها سربزنید. 🍃🌸🍃راستی بچه‌ها !!!!! چرا فراموشم کردین؟ چرا بهم پیام نمیدین؟ چرا دیگه نظر نمیدین؟
هدایت شده از شُمالےها
🌸🍃 سلام مهربان ممنونم از اینهمه انرژی مثبت👌 و اما در مورد ملجاء، من خودم هم مثل شما دلم میخواد هر روز یه پارت ازش بخونم اما نویسنده جان، ناز مےڪنه. ولی در مورد زمان معلوم، به چشم بعد از این سعی میکنیم حتما روزای یکشنبه و سه‌شنبه و پنج‌شنبه رمان بذاریم.
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در این گرماگرم ِ ایام ، جرعه‌ای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️ در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (: ــــــــــــــــــــ ــ نوش ِ جانتان ؛✨ یک قسمت از ملجاء جان !🌿
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تا تو کمے عشق بنوشانےام!" 📜 محو اسم قشنگ اربابم که روی پرچمِ گنبد نقش بسته بود، بودم که ماشین از حرکت ایستاد. سربلند کردم. درست زیر تابلوی «سپاه پاسداران جمهوری اسلامی ایران» ایستاده بودیم. برای یک لحظه قلبم ریخت، راه گلوم بسته شد و نفسم گرفت. اما روی لب هام لبخند نشست. با اینکه نظم ضربانم بهم ریخته بود، احساس آرامش می‌کردم. وقتی ماشین حرکت کرد و من، علی اکبری که تا یک ماه پیش، کلاهش اینورا میوفتاد، دنبالش نمیومد، وارد سپاه شدم؛ بی‌اختیار نفس راحتی کشیدم و روی صندلی وا رفتم. مجتبی خندید و گفت: «چقدر منو یاد چند سال پیش خودم می‌ندازی!» لبخند از روی لب هام پاک نمیشد. گفتم: «جدی؟ چطور؟» نیم نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت. دیدن اطراف، تموم توجهم رو به خودش جلب کرده بود. اینقدر که پیگیر جواب مجتبی نشدم. توی محوطه‌ی بزرگ سپاه، چند پیچ رو پیچیدیم و از بین چند تا ساختمون گذشتیم. برای منی که ذوق زده بودم، زمان خیلی دیر می‌گذشت اما در نهایت رو به روی ساختمونی که از بقیه ساختمون ها، بزرگ تر و مجهز تر به بنظر می‌رسید، جایی بین بقیه ماشین ها پارک کردیم. خیره به تابلوی سر در ساختمون، تکیه دادم به صندلی و با ناباوری پرسیدم: «اینجاست؟» مجتبی سرتکون داد. پرسیدم: «یعنی... یعنی واقعا تموم شد؟» سرچرخوند و نگاهش روی صورتم قفل شد. برگشتم سمتش. گفت: «تازه شروع شد!» + «خب اونکه بله! من منظورم انتخاب شدن برای سربازی بود!» لبخندش رو پررنگ تر کرد: «منظور منم همین بود!» گیج شدم. اخم کمرنگی بین ابروهام نشست و با نگرانی پرسیدم: «یعنی چی مجتبی؟ هنوزم ادامه داره؟ تایید نشدم هنوز؟» نوچی کرد و کاخ رویاهام رو ریخت. روی صندلی وا رفتم و با ناامیدی پرسیدم: «پس برای چی منو آوردی اینجا؟» خندید. نگاهش رو ازم گرفت و گفت: «سالِ نود و یک بود. آذر ماه سال نود و یک! تیر ماه امتحانات دانشگاه تموم شد و لیسانسمو گرفتم. هر کی از بیرون ببینه، میگه باید تا مرداد، نهایت شهریور سرکار می‌بودم! اما وقتی وارد اینجا شدم، فهمیدم که کمترین تلاش برای رسیدن به این نقطه، شیش ماه شب و روز دوییدن و هفته‌ای یه بار خوابیدنه! قبل ازینکه وارد بشم نمی‌دونستم... فکر می‌کردم سخت ترین راه، برای من بوده و اینطوری خودم دلداری می‌دادم که: عیب نداره! هر چی باشه، بالاخره تموم میشه! روزی که پامو تو ساختمون اداره بذارم؛ همه چی تموم میشه!» برگشت سمتم: «اما اشتباه می‌کردم!» بیشتر جاخوردم. حرف های مجتبی، دقیقا تفکرات من بود. فکرایی که باهاشون، درد سر و پام، بعد یک روز سخت آموزشی رو آروم می‌کردم. اما حالا مجتبی توپ سنگین بولینگ رو سمت آرامش ذهنیم، بعد از ورود به این محیط، هدف گرفته بود! به قیافه‌ی متعجبم خندید. سری تکون داد. دستش رو روی پاش کوبید و گفت: «هعی عی عی! انگار همین دیروز بود! من جای تو نشسته بودم و همینطوری، در عین ناباوری، طلبکارانه به محسن زل زده بودم که چرا با حرفات آرامشو بهم میزنی؟» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تا تو کمے عشق بنوشانےام!" 📜 آروم آروم لبخند از روی لبش رفت. خیره شد به تابلوی ساختمون و گفت: «زمان خیلی زود می‌گذره! بی‌رحمانه زود می‌گذره! لحظه هایی که محسن بود، مثل برق و باد گذشتن و... حالا که نیست، انگار عقربه ها یخ زدن! نمی‌گذرن! یا... یه جوری می‌گذرن که با هر تیک تاک ثانیه شمار، حس می‌کنی غم نبود رفیقت، اندازه سال‌ها رو دلت سنگینی می‌کنه!» سرشو انداخت پایین. بغض، اخماشو به گره زده بود: «هنوزم وقتی عکسشو رو دیوار اداره می‌بینم، فکر می‌کنم باز شوخیش گرفته! می‌خندم و بلند صداش می‌کنم و... کل اداره رو برای پیدا کردنش دور می‌زنم!» با چشمای اشکی نگاه کرد به چشمام. لبخند تلخی زد و گفت: «ولی میدونی چیه؟ دنیا شوخیشو جدی گرفت! دیگه هر چی هم تو اداره دنبالش بگردم، پیداش نمی‌کنم! گذر زمان ازمون گرفتتش! دیگه هیچوقت محسن جوابمونو نمیده! دیگه هیچ‌وقت نمیاد بگه خودم عکسمو زدم به دیوار که بعد شهادتم زحمتتون نشه! دیگه هیچوقت... هیچوقت نمی‌تونیم سر به سرش بذاریم که تو شهید نمیشی! و بعدتر، به بهانه های مختلف سفت بغلش کنیم بخاطر اینکه همه این حرفا شوخیه خداروشکر کنیم! میدونی علی اکبر؟ هنوزم قاب عکسشو بغل می‌کنم ولی... محسن توی قاب بغل کردن بلد نیست! محسن توی قاب نفس نمی‌کشه! دیگه گوشام گرمای نفسشو حس نمی‌کنه! دیگه نمی‌شنوم که بگه: می‌دونم میترسی شهید شم! نترس! ببین... گرمای نفسمو حس می‌کنی؟ من زنده ام!» از ته دل آه کشید و گفت:« آخرین بار که بغلش کردم، نفس نمی‌کشید!» دستی به صورتش کشید و اشکاشو پاک کرد: «و همه اینا، تقصیر زمانه که گذشت و لحظات بودنش رو ازمون گرفت و به جاش، روی رفتنش ایستاد!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
+ https://abzarek.ir/service-p/msg/784905 🏴✨ این روزا، روزاییه که روضه‌ها و هیئت رفتن‌هامون با ملجاء همخوانی میکنه خیلی از جاها خودمونو جای آدمای ملجاء گذاشتیم. (: دلم میخواد از حال و هوای دلتون، موقع خوندن ملجاء بدونم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"السلام علیکِ یا فاطمه المعصومه سلام الله علیها..♡ . 🦋✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد ✨وَآلِ مُحَمَّد 🦋✨وَعَجِّل فَرَجَهُم🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا