برای عصرونه امروز مون میخوام ببرمتون به جنگل های زیبای هیرکانی در مازندران.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری کم نظیر از زیبایی و شکوه 😍
مِرال، سلطان جنگلهای هیرکانی در ارتفاعات مازندران
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
در این گرماگرم ِ ایام ، جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️ در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (: ــــ
در این گرماگرم ِ ایام ،
جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️
در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (:
ــــــــــــــــــــ ــ
نوش ِ جانتان ؛✨
یک قسمت از ملجاء جان !🌿
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
سعید تازه متوجه جریان شده بود. جا خورده و با لحنِ لکنت داری گفت: عـ علی اکبر! کسی ... کسی چیزی بهت گفته؟
بی توجه به سوالش، ادامه دادم:
نمیدونم... شاید دارم اشتباه می کنم اما... حس میکنم اون روزایی که داعش سمتِ حرم حمله میکنه، آقا میشینن یه گوشه، نگاهشون به حرمه و گریه میکنن!
دیگه نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم. شکست! شکست و اشک شد:
من... من گریه آقامو دیدم! نه تابِ اینو دارم که نذارم بری به استجابت دعای ندبه ای برسی که با هر فرازش زار زدی! نه تابِ حتی تصور گریهی دوباره آقامو دارم!
سربلند کردم و خیره تو چشمای سعید، با لحنِ درموندهای گفتم:
سعید نمیدونی چطور با اسم امام حسین(ع) خون گریه میکردن!
من ... من گفتم این گریه ها عادی نیست... حتما داغی براشون تازه شده... اما نمیشناختم...
نفهمیدم دارن از یادِ عاشورایی که نشونشون دادن اینطور خون گریه میکنن!
نگاهمو ازش گرفتم و باز به قنداق ریحان خیره شدم: برو ... من از دلم گذشتم! برو نذار آقام گریه کنن! برو که نمیخوام بودن در کنار آقا رو ازت بگیرم!
ریحان بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن.
سعید هم آروم آروم نزدیکم شد، سرش رو روی پام گذاشت و صدای هق هقش رو آزاد کرد.
این بین فقط من بودم که بغض قورت دادن و دم نزدن تمرین میکردم! (:
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتسیویڪم - حقم نبود! 📜"
-آقای سعید یارحسینی! آقای سعید یارحسینی، اطلاعات!
تعداد از دستم در رفته بود.
چند بار حسین رو مجبور کردم بره و سوال بپرسه؟
چند بار خودم پرسیدم؟
چند بار دور تا دور فرودگاه رو با نگاهم دور زدم و چیزی دستگیرم نشد؟ نمیدونم!
اینبار هم روی تموم اون دفعات! باز هم پرسیدم و باز هم چیزی دستگیرم نشد!
خودم رو جلوتر کشیدم و از خانمی که مسئول میز اطلاعات بود، پرسیدم: مطمئنید پروازشون تاخیر خورده؟
زیرچشمی، بدون اینکه سرش رو از توی کیبورد رو به روش بلند کنه نگام کرد و گفت: شما مطمئنید مسافرتون با همین پرواز تشریف میبرن؟
با ناراحتی، نفس سنگینی کشیدم.
به پای حسین، ده قدم دورتر، کنار دیوار ایستاده بودیم که صدای آشنایی به گوشم خورد: نگید خانم! سعید یارحسینی منم!
نگاهم سمت میز اطلاعات چرخید.
همون قاری ساکت بود که مثل همیشه دختر کوچیکش هم تو بغلش بود.
از دیدن یکی از دوستای سعید، نور کم سوی امیدم، جان تازه گرفت و روشن شد.
اسمش رو نمی دونستم. از دور دست تکون دادم اما نمیدید. حسین، ردِ نگاهم رو گرفت و پرسید: برا کی بال بال میزنی؟ همون که بچه بغلشه؟
سرتکون دادم. همزمان، بابای ریحان برگشت سمتِ ما اما نگاهش جای دیگه بود.
حسین، ذوق زده تر از من خندید و گفت: مجتبیس که!
از تعجب کامل برگشتم سمتش: میشناسیش مگه؟
به سرتکون دادنی اکتفا کرد و اسم مجتبی رو بلند صدا کرد: مجتبی! اینطرف!
پیش چشمای از تعجب درومدهی من، مجتبی نزدیک حسین شد. ریحان رو دستِ من داد و تو بغل حسین گره خورد.
اما همچنان هیچ حسی تو چهرهش نبود! همچنان دریغ از یک لبخند ملیح!
مجتبی محکم زد به بازوی حسین و پرسید: توکجا؟ اینجا کجا؟ باید شیراز باشی که!
حسین بر خلاف مجتبی خندید و با اشاره به من گفت: شما رو نمیدونم! ولی ما هر چی میکشیم از دستِ این شازده میکشیم!
نگاه مجتبی برگشت سمت من: چطوری تو؟ یه ندا میدادی میگفتم یه بنر بزنن به اسم سعید دیگه! منت این خانومه رو هم نمیکشیدی!
سوالی نگاش کردم. گفت: میدونی اگه سعید بفهمه دادی اسمشو جار بزنن لوزالمعدهت رو به ستون فقراتت گره میزنه؟
صورتم تو هم جمع شد: این همه خشانت آخه؟
شانه بالا داد: از ما گفتن بود... حالا چیکارش داشتی؟
حسین نگاه عاقل اندر سفیهی به مجتبی کرد و گفت: هیچ رابطه ای بین فرودگاه و پرواز و سعید و ماموریت و رفتنش، و اومدن علی اکبر نمیبینی؟
مجتبی مکثی کرد و گفت: عا! اومدین خدافظی! فعلا که رفتنش قطعی نیست.
نمیدونستم به کدوم احساسم اجازه ی ابراز بدم. خوشحالی، تعجب، یا ... زل زدم به چشمای مجتبی و جملهش رو تکرار کردم.
گفت: نه دیگه نیست...
-چرا؟
+دمِ رفتنی یه پله بالاتر از حاج باقر اومده یقهشو گرفته که مگه استعلام پزشکی منفی نبوده؟ پس دیگه ماموریت بی ماموریت!
فرصت رو غنیمت دونستم و سوالی که دو روز، یعنی دقیقا از روزی که خبر دادن کار سعید راه افتاده، تو سرم میچرخید رو پرسیدم: اصلا از اول چیشد که گذاشتن بره؟
-هیچی دیگه، فردای اون شب که تو قبول کردی بره، حاج باقر گفت بالاسریا رو راضی کرده سعید بره به شرطی که کار عملیاتی نکنه!
با چهرهی پوکری گفتم: پس چیکار کنه؟ فکر نکنم اونجا آبدارچی لازم داشته باشن!
صدای خندهی حسین بلند شد اما مجتبی همچنان خنثی بود: لازم که دارن ولی سعید میره برا جاده سازی!
بی اختیار از تعجب خندیدم: گرفتی منو؟
دست به سینه شد و گفت: نوچ! راه خرابه، پر از چاله چولهس که مانع پیشرفت شده. سر همونا کار مونده رو زمین! سعید میره پرشون کنه.
اصلا نمیتونستم بپذیرم سعید با اینهمه دب دبه کب کبه، داره میره کارِ یدی کنه!
با تعجب نگاهم رو بین حسین و مجتبی میچرخوندم که مجتبی با ابرو به من اشاره کرد و رو به حسین پرسید: این کیت میشه؟
-یه جورایی داداشم!
+عا! پس علی اکبر همون داداش ناتنیته که درواقع پسرعموته که با آبجیت یه سال سهم شیرشو خوردین!
حسین با خنده حرفش رو تایید کرد و من همچنان گیج و گنگ نگاشون میکردم.
مجتبی گفت: خلاصه که از لحاظ گیرایی اصلا شباهتی ندارین!
بهم برخورد: اصلا من خنگ! یه جور حرف بزنین منِ خنگ هم بفهمم خب!
مجتبی به دیوار تکیه زد و گفت: اصلا قشنگ نیست وسط ملت حقیقت رو داد بزنی ها!
با دلخوری نگاه از مجتبی گرفتم. حسین گفت: به دل نگیر بابا! این کلا همینه! ببین تو زبون ما، راه معمولا به معنای پروندهست، چاه و چاله و کلا هر چی که برسونه راه خرابه، میشن گره های پرونده و جاده صاف کن، کارشناس پرونده! حله؟
تازه دوزاریم افتاد.
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
رفقایِ جان☺️
اهالی شمال ایتا😎✋🏻
حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬
- https://harfeto.timefriend.net/16523830397496
+ ✨خدامارو دوست داره
ولی ما سرمونُ انداختیم پایین ؛🥀
رفتیم دنبال دلمون...💔
- استادپناهیان ✨
#امام_زمان
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
‹🕌🕊›
#سلام_ارباب
#السلام_علیک_یاسیدالشهدا
به رسم با ادبان احتـرام اضافه کنیم
برای عرض ارادت قیام اضافه کنیم
به سمت حضرت ارباب خم شویم همه
به ذکرصبح کمی هم سلام اضافه کنیم
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌺----------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
「🕊🌸」
#سلامامامزمانم✋🏻
گر مرا هیچ نَباشد
نه به دُنیا ...
نه به عُقبی ...
چون تـو دارم
همه دارم
دِگرم هیچ نَباشد ...
•
.
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻-
¦#سلام پدر جان💕"
#السلامعلیکیااباصالحالمهدیعج
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
#وقت_سلام
❤️یا امام رضا❤️
به کوی تو هر جا که پا میگذارم
همان جا دل خویش جا میگذارم
مبادا برانی که با صد امید
قدم در حریم شما میگذارم….
❤️ سلام آقا ❤️
🌹 بر #موسی_کاظم_ع
شـه والا صلوات
بر زاده ی آزاده ی
حضرت #زهرا_س صلوات
او باب حوائج است
از سوی خـدا
از او بطلب
حاجت خود با صلوات
🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و
🌹علی آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
💚 میلاد باسعادت امام موسی
💚 کاظم علیه السلام مبارک
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
#دو_كس_هرگز_سير_نمى_شوند
💥منْهُومَانِ لاَ يَشْبَعَانِ: طَالِبُ عِلْم وَ طَالِبُ دُنْيَا
🌎«دو شخصِ گرسنه اند كه هرگز سير نمى شوند: طالب علم و طالب دنيا»
📘#حکمت_457
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
#وقت_سلام ❤️یا امام رضا❤️ به کوی تو هر جا که پا میگذارم همان جا دل خویش جا میگذارم مبادا برانی
فقیر آمدم و دل شڪستہ پرسیدم:
مگر ڪہ شاه خراسان گدا نمےخواهد.؟💔(:
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
➕ اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
زبان بدن 😊
#پوتین
#رئیسی
#توییتانه
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa