6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نگهداری سگ بجای بچه نسخه ای برای ایرانیان.............
🍃 معارف شکوه مادری🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1192820872C468d2ef288
AUD-20220609-WA0014.mp3
2.08M
#تفسیر_سوره_بقره_آیه 210✨
هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمَامِ وَالْمَلَائِكَةُ وَقُضِيَ الْأَمْرُ ۚ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ
ازحجت الاسلام قرائتی
🍃 معارف شکوه مادری🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1192820872C468d2ef288
#خاطرات_مادران
زمانی که ازدواج کرده بودیم، همسرم از کار
بی کار شده بود.
در آمد زیادی نداشتیم و زندگی به سختی
میگذشت. تا اینکه فهميدم باردار هستم.
شاید اوائل خیلی خوشحال نبودم تا اینکه پسرم به دنیا آمد.
با همسرم اختلافات زیادی داشتیم و زیاد با هم قهر می کردیم.
بعد از مدتی همسرم توانست یک ماشین قسطی بخرد و اسنپ کار کند. خانواده ام در مشهد بودند و خانواده همسرم در تهران.
زیاد اوضاع زندگی خوب نبود که فرزند دومم را باردار شدم. دیگر وقت زیادی نداشتم که بخواهم سر موضوعات کوچک با همسرم بحث و جدل کنم. سر زایمان فرزند دومم تصمیم گرفتم که طبيعي زایمان کنم. خدا رو شکر چون خیلی ملاحضه قند را کرده بودم و مواد نشاسته و چربی زیاد نخورده بودم، وزن دخترم مناسب بود و به راحتی در بیمارستانی در تهران طبیعی زایمان کردم. وزن دخترم ۲۸۰۰ بود.
خیلی راضی بودم چون با وجود دوبچه خیلی راحتر به زندگی می رسیدم.
مشکلاتم با همسرم به چند مورد خاص رسیده بود. بیکاری همسر هم همچنان آزارم می داد.
کسی به ما گفت باید بیشتر با هم وقت بگذارید.
تصمیم گرفتیم که هر روز صبح به جای خوابیدن از شش صبح بلند شویم و برویم پارک و با بچه ها و همسرم پیاده روی و دوچرخه سواری کنیم.
این زنده کردن وقت مرده خیلی در رابطه من و همسر تاثیر خوبی داشت. همچنین در بحث رزق و روزی ما.
کار مناسبی برای همسرم پیدا شد ودر همین حدود من پسرم را باردار شدم.
این بار هم تصمیم گرفتم طبیعی زایمان کنم.
به لطف خدا دخترم هم طبیعی به دنیا آمد.
وزنش ۳۲۰۰ بود. بر خلاف قبلی که هیچی حس نکردم این بار از تمام وجود درد را حس کردم.
توصیه ام به مادران باردار این بود که به شدت مواد شیرینی ومیوه و حتی خرما را محدود کنند.
مایعات کافی بخورند.
برنج و نان را هم زیاد نخورند تا زایمان سالم و راحتی داشته باشند.
#معارف_شکوه_مادری
https://eitaa.com/joinchat/1192820872C468d2ef288
#داستانهای_واقعی 📚
همینطور که داشتم سبزی خورشتی ها را هم
میزدم، توی دلم با خودم می گفتم: ناهار چی درست کنم.
شام چی باشه.
امروز هم که پنجشنبه بود.
از دیشب که کلی سبزی پاک کرده بودم و شسته بودم. بچه ها را متقاعد کردن کار سختی شده بود برایم.
اینکه سر وقت بخوابند و کلی بازی شان می گیرد آخر شب و اصلا خوابیدن یادشان می رود.
دیشب هم که کولر خاموش شد و روشن نشد.
دلم می خواست اصلا یکی دو روز هیچ کاری نکنم.
خانه مامان اینها هم که شهرستان و دور.
چه قدر میهمانی رفتن با بچه ها خوش می گذرد.
اینکه دمی استراحت کنی و فارغ از همه هیاهو و بکن و نکن ها .
اما خوب چه می شود کرد.
روز از نو آغاز شده است و هر بار که یکی از بچه ها از خواب بیدار می شود، توی دلم کلی قربان صدقه شان می روم و از عشقشان جان تازهای در بدنم جریان پیدا می کند.
انگار نه انگار که کوه کار بر کمرم سنگینی می کند.
خدا را شکر می کنم که خانه ای داریم و نان و عشق.
بچه ها اگر نبودند چه می کردم.
الهی شکر
به قلم ح.رودبارانی
https://eitaa.com/Roodbarany
معارف_ شکوه_مادری
https://eitaa.com/joinchat/1192820872C468d2ef288