#خاطرات_شهدا 📖
🔶 سلام، حرف و سکوت
بعد از افطار مختصر؛ به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم.
حتی نان خشڪ.
️فقط لبخندی زد.
این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تڪرار ڪردم.
وقت سحر هم آقا برخاست آبی نوشید و گفتم دیدید سحری چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم.
باز آقا لبخندی زد.
بعد نماز صبح گفتم.
نماز ظهر هم گفتم.
تا غروب مرتب سر و صدا ڪردم ڪه هیچ نداریمااااا.
اذان مغرب را گفتند.
آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمودند: امشب سفره افطار نداریم؟
گفتم پس از دیشب تا حالا چه عرض میڪنم؛ نداریم . نیست.
آقا لبخند تلخی زد و فرمود یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست؟
خندیدم و گفتم :
صد البته ڪه هست.
رفتم و با عصبانیت سفرهای انداختم و بشقاب و قاشق آوردم.
پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا.
هنوز لیوان پر نڪرده بود.
صدای در آمد.
طبقه پایین پسر عموی آقا ڪه مراقب ایشان نیز بود رفت سمت در .
آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند.
آقا فرمود تعارف ڪن بیایند بالا.
همه آمدند.
سلام و تحیت و نشستند.
آقا فرمود : خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز ڪنند.
من هم گفتم بله آب در لولهها به اندازه ڪافی هست.
رفتم و آوردم.
آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف ڪرد تا روزه خود را باز ڪنند.
در همین هنگام باز صدای در آمد.
به آقا یوسف یعنی همان پسر عموی آقا گفتم: برو در را باز ڪن این دفعه حتما از مشهدند. الحمدلله آب در لوله ها هست. فراوان.
مرحوم نواب چیزی نگفت.
یوسف رفت در را باز ڪند..
وقتی برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمد.
گفتم اینا چیه؟
گفت: همسایه بغلی بود؛ ظاهرا امشب افطاری داشته و به علتی مهمانی آنان بهم خورده.
گفت بگویم هر چی فڪر ڪردند این همه غذای پخته را چه ڪنند؛
خانمش گفته چه ڪسی بهتر از اولاد زهرای مرضیه سلام الله علیها.
گفته بدهند خدمت آقا سید ڪه ظاهرا مهمان هم زیاد دارد.
آقا یک نگاه به من ڪرد.
خندید و رفت.
من شرمنده و شرمسار؛ غذاها را ڪشیدم و به مهمانان دادم.
ڪارشان ڪه تمام شد، رفتند.
آقا به من فرمود :
✍️دو نڪته:
اول این ڪه یڪ شب سحر و افطار بنا به حڪمتی تاخیر شد چقدر سر و صدا ڪردی؟
دوم وقتی هم نعمت رسید چقدر سڪوت ڪردی؛ از آن سر و صدا خبری نیست؟
بعد فرمود : مشڪل خیلیها همینه.
نه سڪوتشون از سر انصافه، نه سر و صداشون.
وقتِ نداشتن، جیغ می زنند.
وقتِ داشتن، بخل و غفلت
✍️ 🌷: خاطره ای به نقل از همسر محترم روحانی مجاهد و انقلابی، شهید حجت الاسلام و المسلمین ...
#شهید_سید_مجتبی_نواب_صفوی
✍نشر بمناسبت سالروز شهادتشان🕊
@shookohmadari
🍃🌸معارف شکوه مادری🍃
کانال رشد وتعالی جمعیت 💐
نشر مطالب کانال با ذکر منبع اشکالی ندارد.تشکر
#خاطرات_شهدا
#شهید_جواد_کوهساری
#مادرشهید :
روز پانزدهم ماه رمضان با خواهرش رفته بودند کت و شلواری خریدند خودش میگفت قول میدهم من روز عید فطر داماد میشوم که 12 ساعت قبل از عید فطر داماد شدو در جمعه آخر ماه رمضان به شهادت رسید🕊️که شنبهاش عید فطر بود جواد بسیار شوخطبع بودو حتی به گفته همرزمانش به خاطر همین خلق خوش، فرماندهان عراقی خیلی دوستش داشتندجواد همیشه یکتکه کلام داشت و آنهم این بود که دعا کنید شهید بشوم و در ادامه، خودش نحوه شهادتش را هم مشخص میکردو میگفت که برم روی مین و شهید بشوم و هر زمان این آرزوی خود را به زبان میآورد میخندید و میرفت حتی در شب شهادت امیرالمؤمنین(ع)پای دیگ نذری که در هیئت به پا شده بود از بچهها خواست تا برای شهادتش دعا کنندعاقبت در «فلوجه»عراق، نزدیک حرم امام جواد(ع) با ایثاری که از خود نشان داد به تله انفجاری برخورد کردو به آرزویش رسید او موفق به زیارت امام حسین(ع) نشدبا اینکه آرزوی زیارت حضرت را داشت اما پیکرش در حرم امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) تشییع شد و باز هم به آرزویش رسید
@shookohmadari
🍃معارف شکوه مادری🍃
نشر با ذکر صلوات
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم