.
حدود سال ۸۳ بود
اوایل ازدواجمون مامان اینا چند سالی به خاطر کار بابا شیروان زندگی میکردند
خراسان شمالی
یه تابستونی بود که من و حاجی تصمیم گرفتیم بریم مشهد و از اونجا یه سر به مامان اینا بزنیم
اون موقع نه بچه داشتیم و نه ماشین
سوار اتوبوس شدیم و توی گرمای تابستون
تا مشهد رفتیم
ساعت های ۱ و ۲ ظهر بود رسیدیم حرم
یه سلام و عرض ادبی به آقا کردیم و خیلی خسته و گرسنه گوشه صحن انقلاب دو نفری نشستیم تا ببینیم چیکار کنیم و چطوری بریم سواری بگیریم تا شیروان که سه ساعتی با مشهد فاصله داشت بریم
خیلی گرسنه بودم. کلکل مغز و معده م حسابی زیاد شده بود
که آخه توی این هوای گرم کدوم ساندویچی چرک و چیلی رو انتخاب کنم که قیمتش هم به پول تو جیب شوهرم بخوره و خلاصه ...
رو کردم به حاجی و گفتم
نمیشه بریم #مهمانسرا ی حرم ؟!😅
حاجی هم نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت چی فکر کردی ؟! مگه به هر کسی همین طوری غذا میدن، دنگ و فنگ داره اِل داره بِل داره
ولی ... من این چیزا حالیم نبود
دلم غذای امام رضا جان رو میخواست ...
خییییلی😢
حاجی دست یه دختر۱۷ ساله لب و لوچه آویزون رو گرفت و گفت پاشو بیا بریم خسته ایم ...
کفش های دخترونه م رو که گوشه قالی در آورده بودم پام کردم و چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که ...
یهو یه آقاهه با لباس سفید و شلوار سرمه ای جلومون رو گرفت
گفت آقا شما غذا خوردین؟!
حاجی با مِنّو مِن گفت نه والا
آقاهه گفت دنبال من بیایید
من که هاج و واج بودم قدم های پر تردیدم رو برمیداشتم پشت سر آقاهه
حاجی هم که معلوم بود خیلی دست و پاشو گم کرده دست من و سفت گرفته بود و دنبال خودش می کشوند
رسیدیم به پشت یه سری نرده ها
آقاهه به خادمه گفت اینا مهمان آقان
اونم راه رو باز کرد و ما همچنان هاج و واج پشت سر آقای سفید پوش میرفتیم
تا وقتی که ما رو پشت میز نشوند و دو پرس چلوکباب جلوی ما نگذاشته بود
من هنوز نفهمیده بودم قصه چیه!!!
طعم و مزه اون کباب رو هم نفهمیدم چرا با همه کباب های دنیا فرق میکرد!!!
هنوز هم این قصه برای من مثل یه خوابه
ولی خووووب امام رضا ع رو شناختم
فهمیدم آقا حرفای پنهانی و در گوشی ما رو هم میفهمه ...
فهمیدم آقا کریم تر از اونی هست که توی تصور ماست
فهمیدم که...
ولی نه
هنوز نفهمیدم...
#دلنوشته
#کرامت_امام_رضا_ع
@Shooookr🌿
دل کندن از امام رضا ع خیلی سخت بود...
ولی به خاطر حال بابا که قلبشون آب و هوای سالم میخواست
و نمیتونستن رانندگی کنند
من شوفری کردم و پشت فرمون نشستم 😎
اومدیم داراب روستای پدری مون
که حدود ۳ ساعتی با مشهد فاصله داره.
ما رانندگی رو از کودکی از بابا توی برو بیابونا یاد گرفتیم
اونقدر به ما اعتماد به نفس می داد
که وقتی رفتم گواهینامه بگیرم خانمه دهنش باز مونده بود از اینکه چقدر من خوب بلدم
نکته تربیتی ش رو خودتون برداشت کنید😉
..
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
تا رسیدیم روستا بچه ها رفتن ماهی گیری🐟🐟🐟😬
محمد باقر به ماهی ها آب میده
..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
وای از دست این علی کربلایی😂🐟
..
.
اینجا خونه پسر خالمه
ینگجه روستای مادری مون
که نزدیک روستای پدری مون هست
من تا حالا سیب قرمز روی درخت ندیده بودم🍎😍
آخه این چه طرز سیب خوردنه بچه 🙄
..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
یکی از کارهای مفیدی که بچه ها انجام دادند
این بود که سیب گندیده های زیر درخت رو دادن دهن گاوا😁🐄
خداییش چقدر بچه هایی که توی این طبیعت بزرگ میشن سالمن🌿
..
محصولات طبیعی شُــکر 🪴
محصولات شکر
. بچه ها دوست داشتن تنهایی بِرَن زیارت ما هم گفتیم برید چه بهتر😁 زینب هم محمد باقر و محمد صادق رو بُ
.
خیلی باحال بود وقتی داشتم این پیام رو میذاشتم گفتم حتما از طرف شما یه بازخوردی داره
ولی از این زاویه دیگه فکر نمیکردم باشه
که ایشون گفتن از این جمله ها ننویسید
که حس خوبی بود دیدم دور و برم بچه نیست
چون بعضی ها که بچه ندارن تشویق میشن بچه نیارن
و اینجاش خیلی جالبه که ایشون گفتن
اون وقت اونا اگه بچه نیارن دو نفری حال کنن
من حسودیم میشه
یعنی من از خنده روده بر شدم این پیام رو خودندم🤣🤣🤣
نکنید این کارا رو با خودتون
دو نفره های بچه داراااا
صد برابره دو نفره های بی بچه ها
لذت داره
اصلا قابل مقایسه نیست
#بچه_بیارید_تا_دونفرهاتون_لذت_بخش_باشه
..
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
حالا بفرمایید یه چایی آتیشی بی بچه بخورید جون بگیرید 😁
چون بچه ها اون ور دارن آب بازی میکنن
من یه چند لحظه نفسی بگیرم تا بعد 😅
..