eitaa logo
شـُـ🇱🇧ــکر|خانواده با حال ما محصولات شکر
1.2هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
781 ویدیو
2 فایل
مامانِ یه‌خانوادهٔ پُرجمعیت(۷ نفره)🥰 دهه‌شصتی حافظ‍ وکارشناس قرآن عاشق پخت‌وپز مثل‌همۀمامانا دوتا دغدغه‌دارم💟 🥗تغذیه سالم‌و‌مقوی 🏝️تربیت‌وسبک‌زندگی اینجا‌ تجربه‌هام رو باهاتون به اشتراک میذارم @Alabd72🧕 سایت محصولات طبیعی مون 📦www.shooookr.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
. حدود سال ۸۳ بود اوایل ازدواجمون مامان اینا چند سالی به خاطر کار بابا شیروان زندگی میکردند خراسان شمالی یه تابستونی بود که من و حاجی تصمیم گرفتیم بریم مشهد و از اونجا یه سر به مامان اینا بزنیم اون موقع نه بچه داشتیم و نه ماشین سوار اتوبوس شدیم و توی گرمای تابستون تا مشهد رفتیم ساعت های ۱ و ۲ ظهر بود رسیدیم حرم یه سلام و عرض ادبی به آقا کردیم و خیلی خسته و گرسنه گوشه صحن انقلاب دو‌ نفری نشستیم تا ببینیم چیکار کنیم و چطوری بریم سواری بگیریم تا شیروان که سه ساعتی با مشهد فاصله داشت بریم خیلی گرسنه بودم. کلکل مغز و معده م حسابی زیاد شده بود که آخه توی این هوای گرم کدوم ساندویچی چرک و چیلی رو انتخاب کنم که قیمتش هم به پول تو جیب شوهرم بخوره و خلاصه ... رو‌ کردم به حاجی و گفتم نمیشه بریم ی حرم ؟!😅 حاجی هم نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت چی فکر کردی ؟! مگه به هر کسی همین طوری غذا میدن، دنگ و فنگ داره اِل داره بِل داره ولی ... من این چیزا حالیم نبود دلم غذای امام رضا جان رو میخواست ..‌. خییییلی😢 حاجی دست یه دختر۱۷ ساله لب و لوچه آویزون رو گرفت و‌ گفت پاشو بیا بریم خسته ایم ... کفش های دخترونه م رو که گوشه قالی در آورده بودم پام کردم و چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که ... یهو یه آقاهه با لباس سفید و شلوار سرمه ای جلومون رو گرفت گفت آقا شما غذا خوردین؟! حاجی با مِنّو مِن گفت نه والا آقاهه گفت دنبال من بیایید من که هاج و واج بودم قدم های پر تردیدم رو برمیداشتم پشت سر آقاهه حاجی هم که معلوم بود خیلی دست و پاشو گم کرده دست من و سفت گرفته بود و دنبال خودش می کشوند رسیدیم به پشت یه سری نرده ها آقاهه به خادمه گفت اینا مهمان آقان اونم راه رو باز کرد و ما همچنان هاج و واج پشت سر آقای سفید پوش می‌رفتیم تا وقتی که ما رو پشت میز نشوند و دو پرس چلوکباب جلوی ما نگذاشته بود من هنوز نفهمیده بودم قصه چیه!!! طعم و مزه اون کباب رو هم نفهمیدم چرا با همه کباب های دنیا فرق میکرد!!! هنوز هم این قصه برای من مثل یه خوابه ولی خووووب امام رضا ع رو شناختم فهمیدم آقا حرفای پنهانی و در گوشی ما رو هم می‌فهمه ... فهمیدم آقا کریم تر از اونی هست که توی تصور ماست فهمیدم که... ولی نه هنوز نفهمیدم... @Shooookr🌿