eitaa logo
شروق
61 دنبال‌کننده
20 عکس
14 ویدیو
0 فایل
دوباره پلک دلم می پرد، نشانه چیست؟ شنیده ام که می آید کسی به مهمانی ارتباط با ادمین : @yazeynab63
مشاهده در ایتا
دانلود
خان النص قرارمان ساعت 4 عصر، اطراف عمود 605 بود، 5 عمود آن‌طرفتر از خان النص. جایی که محدوده شهر نجف تمام می شد و وارد محدوده شهر کربلا می شدیم. از عقربه های ساعت عقب مانده بودم و باید زودتر خودم را می رساندم، اما توانی نداشتم. پاهایم دو ستون بتونی شده بود که دنبال خودم می کشیدم، کوله‌ای که تقریبا دیگر خالی شده بود، قدر یک چمدان بزرگ روی دوشم سنگینی می کرد. دستهای آویزانم مثل دوتا گونی ده کیلویی برنج شده بود. نای آن نداشتم بلندشان کنم و لبه کج شده روسریم را صاف کنم. خدا خدا می کردم هبچ آشنایی مرا در آن حالت راه رفتن پنگوئنی نبیند. چشمم فقط به شماره عمودها بود که زودتر به نقطه قرارمان برسم و روی صندلی های کنار جاده این بار سنگین را زمین بگذارم. سالی بود که داعش نصف عراق را گرفته بود و تهدید کرده بود مسیر مشایه را به خاک و خون می کشد. دولت عراق هم ویزا را یک دلاری کرده بود تا به داعش نشان دهد عاشق اباعبدالله از انفجار و شهادت نمی ترسند و تمام امت حزب اللهِ ایران و عراق ریخته بودند توی جاده. توی مسیر کلی شایعه در مورد انفجار و انتحارو حتی دستگیری داعش در تونل های زیر زمینی کربلا شنیده بودیم. نگران‌ِ نگرانیِ همراهانم بودم که دیدم نقطه تفتیش گذاشته اند. چشمه اشکم به قل قل افتاد، تحمل ایستادن توی صف جمعیت را نداشتم. چشمم را بستم و زیر لب گفتم یا اباعبدلله خودت یاری کن، یک آن چشمم افتاد به پیرزن آفتاب سوخته خنده رویی که لبه های عبایش را پشت گردنش بسته بود و برای تفتیش تند تند دست می کشید روی پشت و روی چادر زائرها و با همان لبخند نمکینش داد می زد
مدرسه حسین نویسنده است، صفحه اجتماعی دارد، روزهای اربعین صفحه اش را وقف روایت اربعین کرده است. ناراحت است چرا پارسال که از اربعین برگشته نیت یادگیری عربی اش را دنبال نکرده و حالا برای ارتباط گرفتن با خادم ها زبانش الکن است، توی دلم خدارا شکر می کنم که عربی زبان مادریم است و راحت می توانم با خادم ها ارتباط بگیرم. ************* خودش پزشک است اما عاشق اهل بیت، ده سالی می شود که ایام اربعین منزلش را وقف زوار کرده است، اول‌ها ارتباط گرفتن با ایرانی‌ها برایش خیلی مهم نبود. بیشتر به عشق امام حسین خدمتشان را می کرد. اما حالا نظرش عوض شده، دلش می خواهد بنشیند و بیشتر با آنها صحبت کند. همراه با بقیه اهل خانه رفته‌اند در یک  کانال آموزش فارسی عضو شده اند. حسرت این را می خورد که چرا زودتر اقدام نکرده و حالااینقدر برای یاد گرفتن فارسی باید سختی بکشد. خدا را شکر می کنم که از اول ایران بدنیا آمده‌ام و  می توانم در این زیارت بزرگ با هر دو ملت صحبت کنم. ******************* خسته و تکیده رسیده ایم شبستان حضرت زهرا، تا پروازمان هنوز 20 ساعت مانده است، یک گوشه خلوت، کنج دیوار، پیدا می کنیم برای استراحت. وسایل را می گذاریم، همراهم می‌رود که آب بیاورد، دو سه تا خانم پاکسانی می‌خواهند بیایند جای همراهم بنشینند. با چند کلمه ناقص انگلیسی عذرخواهی می کنم و می گویم همراهم الان می‌آید. می روند کمی آنطرفتر می نشینندلبخند به لب دارند، می پرسند:iraq؟ می گویم :ایران به خودش اشاره می کند و می گوید :پاکستان به عربی می گویم: شیعه پاکستان علی الراس می گوید:  no persian می گویم:    arabic؟ می گوید: no arabic, no persian, just ordu با بدبختی و اشاره دست و کلمات ناقص انگلیسی سعی می کنم حرفم را بفهمانم، سرش را تکان می دهد که نمی فهمد، آخر سر هم لبخند می زند و سری به تشکر تکان می دهد. حسرت می خورم که چرا اردو بلد نیستم، چرا قبل از سفر کمی روی انگلیسی نیم بندم کار نکردم. حس می کنم هنوز لازم است خیلی زبان یاد بگیرم... و این مدرسه حسین است که یادگیریش سقف و  پایانی ندارد... هر چه هم که بلد باشی و بدانی بازهم کم داری و باید بیشتر بدانی....
ملت امام حسین ساعت 26 دقیقه بامداد است. خسته و تکیده در شبستان حضرت زهرای حرم امیر المومنین به یکی از ستون های حرم تکیه داده ام.روبروی صف زیارت ضریح.به قول یکی از همراهان، موقعیتمان خیلی استراتژیک است. ظهر حوالی ساعت 3 بعد از ظهر اینجا را برای نشستن انتخاب کردیم، تا هم، زمان باقی مانده تا پرواز بازگشت را در حرم امیرالمونین بگذرانیم و هم اگر صف خلوت شد، سریع خودمان را برسانیم و زیارتی نصیبمون شود. چه خیال خامی! از ظهر تا حالا یعنی اگر یک اپسیلون از حجم صف کم شده باشه، نشده است.... این ملت، عراقی و ایرانی و افغانستانی و لبنانی و پاکستانی و هندی و و و و، به تعبیر حاج قاسم ملت امام حسین و ملت امیر المومنین هستند. لیاقتشان خیلی بیشتر از اینهاست. حالا اگر صف تعظیم پاپ، یا نه اصلا صف گرفتن امضا از یه نویسنده معروف بود همه رسانه های جهان داشتند روایتشان می کردند، اما نمی کنند. اصلا از اول هم، از همان روزی که امام حسین درصحرای تفدیده کربلا فریاد می زد هل من ناصر ینصرنی، دلشان نمی خواست صدایش به گوش کسی برسد. اما رسید، همان شد که زینب گفت:  «فَکِد کَیْدک وَاسْعَ سَعْیک و ناصِبْ جُهْدَک فوالله لا تمحُو ذکرنا و لا تُمیتُ وَحْیَنا» وحالا این صف از انتهای شبستان بزرگ حضرت زهرا تا ضریح حضرت ادامه دارد تا اصحاب آخرالزمانی حسین ابن علی، ارادت و محبتشان را به یکی از پدران امت نشان دهند.
هوالسمیع خیمه‌ای از جنس بهشت حوالی ساعت 11 صبح، قرار گذاشته بودیم ساعت 1، وضو گرفته و نماز خوانده و استراحت کرده عمود 450 باشیم. اولش حس کردم وقتم زیاد است، کسی هم دور و برم نبود تا بخواهد سر تند راه رفتن و کند راه رفتن غر بزند، گوشی را بیرون آوردم و افتادم به عکاسی، یک آن به خودم آمدم دیدم نیم ساعت دیگر اذان است و من هنوز به عمود 400 هم نرسیده‌ام. پس گوشی را غلاف کردم و قدم هایم را تند کردم، اما انگار فاصله بین عمودها کش آمده بود. گفتم شاید چون عمودها را نگاه می کنم، فاصله اینقدر زیاد به نظر می رسد، شروع کردم به نشانه گذاری. مثلا یک پرچم بزرگ را، از دور نشان می کردم و سعی می کردم شماره عمودها رانبینم تا به آنجا برسم، و بعد آنجا از دیدن تعداد ستون های گذرانده شده خوشحال شوم. خودم را بازی می دادم. وضع کمی بهتر شد. صدای اذان که بلند شد هنوز سی عمودتا قرارمان باقی مانده بود، اما دیگر از من چیزی نمانده بود، سرتاپایم خیس عرق شده بود، تمام تنم می لرزید و چشمهایم دیگر چیزی نمی‌دید، قدم‌از قدم نمی توانستم بردارم. کنار یک موکب چادری، رسما پنچر شدم، حتی نای آن نداشتم که دو سه متر جلوتر خودم را به حسینیه کناری برسانم. رفتم توی موکب چادری، هوای خیمه تاریک بود و خنک. کنار دیواره های موکب تشک چیده بودند و برای تکیه متکا گذاشته بودند. یکی دو نفر گوشه های موکب نماز می خواندند، کوله را که زمین گذاشتم، نفسم کمی بالا آمد. با بتری آب همراهم وضو گرفتم و به نماز ایستادم.سخت ترین نماز عمرم. السلام علیک رکعت آخر را که خواندم آخرین رمق جانم هم رفت، نفهمیدم چطور متکای کنار دیوار را روی زمین گذاشتم و همانجا با چادر روی سر، کنار کوله ام خوابم برد. بی خیال قرارساعت 1 و نگرانی از سرزنش همراهان قشنگ نیم ساعت تمام خوابیدم. خوابی که سبکترین وشیرینترین خواب عمرم بود، خوابی که تمام خستگیم راشست و برد. چشم که باز کردم دیدم یک دختر ده دوازده ساله با روسری مشکی قشنگش یک سینی غذا گذاشته جلویم و منتظر نشسته که بیدار شوم. لبخند زد و گفت:خاله چقدر خسته بودید! آهسته نشستم، خیلی خجالت کشیدم، معلوم نبود از کی اینطوریروبرویم نشسته و به من زل زده. پرسیدم ساعت چند است؟ گفت ساعت 1 است. باید راه می افتادم، خواستم بلند شوم، با چشمان معصومش نگاهم کرد و گفت:خاله من این سینی رو برای شما آوردم، نمیشه بدون ناهار از موکب ما بری. خیلی معذب شدم، هم دیرم شده بود هم رویم نمی شد جلویش غذا بخورم و او تماشایم کند، اما روی رفتن هم نداشتم، نشستم، خیالش که راحت شد ماندنی شده ام، بلند شد و رفت چند لقمه خوردم، غذا خورشت فاصولیه وبرنج بود، خوشمزه ترین خورش فاصولیه ای که تا آن روز خرده بودم. خواستم بلند شوم که با قوطی نوشابه آمد، سرش رابوسیدم و تشکر کردم و برای آنکه ناراحت نشود قوطی نوشابه را گرفتم و راه افتادم و با خیمه بهشتیشان که نجاتم داده بود خدا حافظی کردم اما حس خوب خیمه و مهمانوازیشان تا همیشه توی قلبم باقی ماند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آل عمران ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ مَا ثُقِفُوا إِلَّا بِحَبْلٍ مِّنَ اللَّهِ وَحَبْلٍ مِّنَ النَّاسِ وَبَاءُوا بِغَضَبٍ مِّنَ اللَّهِ وَضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الْمَسْكَنَةُ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ كَانُوا يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَيَقْتُلُونَ الْأَنبِيَاءَ بِغَيْرِ حَقٍّ ذَٰلِكَ بِمَا عَصَوا وَّكَانُوا يَعْتَدُونَ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﻫﺮ ﻛﺠﺎ ﻳﺎﻓﺖ ﺷﻮﻧﺪ ، [ ﺩﺍﻍِ ] ﺧﻮﺍﺭﻱ ﻭ ﺫﻟﺖ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ، ﻣﮕﺮ [ ﺁﻧﻜﻪ ] ﺑﻪ ﺭﻳﺴﻤﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺧﺪﺍ [ ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﻧﺒﻮّﺕ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﺳﺖ ] ﻭ ﻳﺎ ﺭﻳﺴﻤﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﻣﺮﺩمِ [ ﻣﺆﻣﻦ ﻛﻪ ﭘﺬﻳﺮﺵ ﺫﻣﻪ ﻭ ﺷﺮﺍﻳﻂ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ، ﭼﻨﮓ ﺯﻧﻨﺪ ] ﻭ ﺑﻪ ﺧﺸﻤﻰ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺧﺪﺍ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ [ ﺩﺍﻍِ ] ﺑﻴﻨﻮﺍﻳﻲ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﻲ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ . ﺍﻳﻦ ﺑﺪﺍﻥ ﺳﺒﺐ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﻳﺎﺕ ﺧﺪﺍ ﻛﻔﺮ ﻣﻰ ﻭﺭﺯﻳﺪﻧﺪ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ ﻣﻰ ﻛﺸﺘﻨﺪ ، ﻭ ﺍﻳﻦ [ ﻛﻔﺮﻭﺭﺯﻱ ﻭ ﻛﺸﺘﻦ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ] ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ [ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ] ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﻲ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ [ ﺍﺯ ﺣﺪﻭﺩ ﺍﻟﻬﻲ ] ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻧﺪ .(١١٢)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آینده پسرک ده دوازده سال دارد، اما از پشت وجنات ده دوازده سالگیش، سیمای یک عاقله مرد کامل پیداست. صدای پشت دوربین میپرسید :وقتی بزرگ شدی می خواهی چکاره شوی؟ پسرک نگاه نجیبش را از صدای پشت دوربین بر می‌دارد وبه دورترها می دوزد و آهسته زمزمه می‌کند: وقتی بزرگ شدم..؟ دوباره نگاهش را به صدای پشت دوربین می‌دهد، هاله‌ای از لبخند روی صورتش می‌نشیند، ابروهایش را به هیبت مردانه‌ای بالا میدهد و می‌گوید: ما در غزه بزرگ نمی‌شویم، ما در غزه هر لحظه ممکن است تیر بخوریم، هر لحظه ممکن است بمیریم، زندگی ما در فلسطین اینطوری است. خدای من! آرامش از سر و رویش میبارد.انگار که دارد یک لطیفه تعریف می کند... یاد مصاحبه برزو ارجمند می افتم در برنامه دورهمی و آن همه اضطراب صورتش، وقتی از نگرانیش برای آینده پسرش در ایران می گفت و بعدتر آن رقص چاقویش روی سن، کنار مهناز افشار و حمید فرخ نژاد. و تمام برزو ارجمندهایی که برای تضمین آینده فرزندانشان رفتند و تمام برزو ارجمندهایی که هنوز نرفته اند ولی روز شب نگرانند و وردهای سمی خود را در فضا پخش می کنند.... https://eitaa.com/shoruq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سن و سال و طول عمر و طریق مراقبه و این حرفها نیست. میوه که برسد، چیدنی می شود... کودکان غزه آنچه که خیلی از پیرها در آینه نمی‌بینند در خشت خام دیدند.... کودکان غزه، ره صدساله را یک شبه پیمودند....
و آسمان عبدالباسط ضجه می زند: بای ذنب قتلت.... 😭
اهل محل را دعوت کرده‌اند تا یک‌ نیمروز جمعه، آثار هنری تهیه کنند و بعدازظهر، درآمد فروش آثار را برای کمک به مردم غزه اهدا کنند. دخترک نه،ده ساله است.مادرش می گوید بدون آنکه به کسی حرفی بزند، صبح وقتی همه ما خواب بودیم بیدار شده و این پیکسل های کوچولو را ساخته که بیاورد بفروشد،می پرسم چند؟دخترک لبخند معصومانه ای می زند و می گوید:« هر چقدر که دلتون می خواد به مردم فلسطین کمک کنید.» صبح شنبه است.می رسم سر کار،دلم آشوب است،خبرهای پیروزی و شکست حمله دیشب توی مغزم چرخ می خورد، دلم خوش است به فشار افکار عمومی ملت عراق که باعث شده نماینده‌شان رایش را در سازمان ملل پس بگیرد، جوانه کوچک امید تغییر صحنه بازی،توی دلم جوانه زده است.کیفم را باز می کنم،چشمم به پیکسل دیروز دخترک می افتد،می چسبانمش روی پایه مانیتورم،کنار جمله ای که همیشه حالم را خوب می کند.... فلسطین عزیزم،خداوند تو را رها نمی کند https://eitaa.com/shoruq
کامل بودن همیشه دلم می‌خواست هرگز اشتباه نکنم،کامل باشم.برای همه چیز برنامه داشته باشم و در یک کلمه همه چیز تمام باشم.ولی تازگی ها فهمیدم که همه چیز تمام بودن ،خیلی هم خوب نیست.حتی خودم هم شاید آدم های کامل و مستقل را دوست ندارم.ضعف‌های ماست که نیازهای ما را می آفریند و نیازهای ماست که سازنده ارتباطات ماست.... کامل بودن و بی عیب‌ونقص بودن، تنها و تنها شایسته خدای بزرگ است تا بندگان نیازمند، به دامن غنی و بی منتش پناه ‌ببرند. https://eitaa.com/shoruq
بخت دیروز یک لطیفه شنیدم: مرد فقیری سیصد و شصت و چهار روز، هر روز به کلیسا می‌آمد پای مجسمه مسیح زانو می زد و با صدای گریان و ملتمسی می گفت: « ای مسیح، لطفا لطفا لطفا،کاری کن‌ که در بخت آزمایی برنده شوم» روز سیصد و شصت و پنجم مجسمه به حرف آمد و گفت: « ای مرد،لطفا لطفا لطفا،یک بلیط بخت‌آزمایی بخر!!» در این روزهای آخر سال که آماده می شویم برای سال بعدمان برنامه بریزیم،فرصت مناسبی است که به بلیط‌هایی که نخریده‌ایم فکر کنیم... https://eitaa.com/shoruq
بدون شرح خواندن اخبار این روزها اعصابم را بهم ریخته است،من امروز دارم به این فکر می کنم که از هفت اکتبر تا به امروز چقدر توانستم نگاه اطرافیان مخالف آرمان فلسطینم را نسبت به موضوع غزه و اسراییل تغییر دهم،یا سوال بهتر اینکه چقدر برای تغییر نگاهشان اصلا تلاش کردم؟ چقدر حاضر شدم با آنها راجع به این موضوع صحبت کنم؟ خلاقیت به خرج دهم و کاری کنم که وقتی دارند توی اداره با جسارت تمام روزه خواری می کنند،ذره ای از گرسنگی،تشنگی و درد این مردم مظلوم را درک کنند.... هیچ، واقعا هیچ. تمام این مدت ترجیح دادم سکوت کنم و خودم را درگیر یک بحث چالشی و اعصاب خورد کن نکنم. تنها هنرم نوشتن یکی دوتا روایت و مشارکت در چند بحث مجازی بوده و دعا و دعا و دعا برای رسیدن یک امداد غیبی و یا دیگرانی که مردم غزه را نجات دهند..... من امروز می فهمم که راه نجات غزه در گرو تغییر نگاه جامعه جهانی به موضوع اشغال فلسطین است و این تغییر نگاه باید از خانه ها، محله ها و محیط های کاریمان شروع شود.. خط مقدم جبهه غزه امروز برای ما از همین خیابان های تهران شروع می شود ... و روشن نگه داشتن زبانه های آتشی که از هفت اکتبر در دلهای ما شعله کشید و هر روز دارد کم سو تر و کم فروغ تر می شود.... https://eitaa.com/shoruq