🌾روایت تقدیمی
قدمها را به سختی برمیداشت. چشمهایش را بزور باز نگه داشته بود، لحظه شماری می کرد برای رسیدن به خانه و ساعتی سر بر بالش گذاشتن.
از قبل از اذان صبح برای آبیاری به نخلستان رفته بود و حالا که آفتاب در حال غروب بود به خانه برمیگشت.
در رویای رسیدن به خانه و زمین گذاشتن این بار خستگی بود که صدای اذان بلند شد و دیوار کاهگلی مسجد در قاب چشمانش قرار گرفت.
توی دلش چیزی جوشید، یاد خطبه چند روز پیش رسول الله افتاد و توصیه ایشان بر نماز اول وقت. می دانست با این همه خستگی پایش اگر به خانه برسد معلوم نیست بتواند نماز را به جا آورد یا نه.
- خدایا خودت شاهد باش برای رعایت فرمانت بار این خستگی را به جان می خرم، خودت از بار خستگی های روز قیامت بکاه.
نفس عمیقی کشید و وارد مسجد شد. دست و پایش را از خاک و گل نخلستان شست، وضو گرفت و به صف نمازگزاران پیوست.
معاذ امام جماعت بود. تکبیره الاحرام گفت،سوره حمد را خواند و قرائت سوره را شروع کرد:
بسم الله الرحمن الرحیم
الف لام میم
ذالک الکتاب لاریب فیه هدی للمتقین
توی دل مرد غوغا شد.
- خدایا این چه امتحانیست که من را به آن مبتلا ساختهای، آخر معاذ جان سوره بقره؟!
توی چشمش چیزی جوشید، دیگر تاب این بخش امتحان را نداشت.لرزش خستگی را توی پاهایش حس می کرد. با پشت دست چشمش را پاک کرد.
- خدایا خودت گفتی لا یکلف الله نفسا الا وسعها، به خودت قسم،در این لحظه،سوره بقره دیگر در وسع جانم نمی گنجد، ببخش بر من که از نماز جماعت محروم میشوم....
دستها را بالا برد و نیت نماز فرادا کرد و نمازش را دوباره شروع کرد...
فردایش یکی دو ساعت مانده به غروب، همه در مسجد جمع بودند. پیامبر در گوشه ای نشسته بود و اصحاب بر گردش حلقه زده بودند.معاذ و مرد نخلستانی کمی دورتر با هم حرف می زدند. حرفشان که تمام شد، مرد نخلستانی با سری افکنده از مسجد بیرون رفت و معاذ به حلقه اصحاب پیوست.
حضرت رسول که از نیامدن مرد به حلقه کنجکاو شده بود از معاذ پرسید:
- رفیقمان چرا رفت؟ چرا به جمع ما نیامد؟
معاذ همانطور که روی زمین چهار زانو مینشست پاسخ داد:
- این مرد، نماز مغرب دیروز آمده بود برای نماز جماعت، وسط نماز، دوباره قامت بست و نمازش را فرادا خواند و رفت. امروز علتش را از او پرسیدم گفت که خسته بوده و طاقت ماندن در نماز جماعت نداشته من هم به او گفتم که این کار تو نفاق است که صف خود را از صف نماز جماعت مسلمان جدا کردی. ناراحت شد و رفت.
حضرت رسول پرسید:
- مگر در نماز چه سورهای می خواندید که مرد نتوانست تا آخر نماز بماند.
- سوره بقره یا رسول الله.
ناگهان چهره رسول برآشفت.تا آن روز هیچ یک از صحابه این میزان از خشم را در صدا و چهره حضرت رسول ندیده بود :
- شما مسلمانان را رم مى دهید و از دین اسلام بیزارشان مى کنید. مگر نمى دانید که در صف جماعت بیماران ، ناتوانان ، سالخوردگان و کارکنان نیز ایستاده اند؟! در کارهاى دسته جمعى باید طاقت ضعیف ترین افراد را در نظر گرفت ، چرا از سوره هاى کوتاه نخواندى ؟! برخیز برو ، برو و دل آن مرد زحمتکش را بدست آور و به جمع یاران مسجد برگردان....
#روایت_تقدیمی
https://eitaa.com/shoruq