هو السمیع
پهلوان پنبه
اصولا آدم ها قهرمان های کودکیشان را طور دیگری دوست دارند،چون این قهرمانها در روزگاری توی سرشان بزرگ شدند که چیزی به اسم منافع و مصالح وجود نداشت و رشته قهرمان شدنشان به رشته محبت بچگیهایمان گره خورده.
چند روز پیش داشتم فکر می کردم، ما یا شاید بهتر باشد بگویم بعضی از ما، عجب نسل پوست کلفتی هستیم، که اسطوره هایمان یکی یکی دارند چپ می کنند و ما هر بار دستمان را می گذاریم روی قلبمان، تکه ای از دلمان کنده میشود، آهی می کشیم، اشکی میریزیم، اما بعدش چشممان را پاک می کنیم وباز هم به راهمان ادامه می دهیم.
ما دهه شصتی ها، نسلی هستیم که شبها با گنجشک لالا خوابیدیم و صبح ها با تقویم تاریخ و بچه های انقلاب مدرسه رفتیم.
در روزگاری که آخر هفته شیرینترین اتفاق زندگیمان بود، جمعه را با صدای قل قل کتری و سماور و خنده های تماشاچیان "صبح جمعه با شما" شروع کردیم،بعدش هم مشق های آخر هفته را پای زی زی گولو و خونه مادربزرگه نوشتیم. ناهار را پای قصه های مجید و کلاه قرمزی نوش جان کردیم و بعد از ظهرهایش راهم با تخمه و زمین چهارگوش سبز و آن شعاع های آفتاب عصری و... گذراندیم.
در دورانی که از اینترنت و اینستا و تلگرام خبری نبود، شیرین ترین خاطرات نسل ما گره خورد با رادیو و تلوزیون و قهرمانانی که سالها بعد، از پشت عروسک ها و میز صدا و اتاق دوبلاژ و لباس ورزشی و نمایشی آمدند بیرون و روی صندلی های داغ تلوزیون و مجلات نشستند و ما هم رفتیم وسط زندگیشان.
اما فقط همین نبود، بخش بزرگی از روزهای ما دهه شصتی ها، در روزگاری که تلوزیون ساعتها برفک نشان می داد، در کوچه و خیابان محل گذشت. خاطره صدای جیغ آژیر خطر، خاطره حجله های چراغانی سر کوچه، خاطره اسپند و نقل و شیرینی تشییع شهدا، خاطره تکیه های حسینی با چادر مادر، خاطره روزنامه دیواری های دهه فجر و آن آخرهای نوجوانیمان، خاطره اردوهای راهیان نور از ذهنمان نرفته است. یا شاید بهتر باشد بگویم از ذهن بعضی هایمان نرفته است.
خاطره هایی که قهرمانانش پشت عروسک و میز صدا و اتاق دوبلاژ و لباس ورزشی نبودند، نقاب نداشتند، نصف زندگیشان در سایه نبود، برای پول و به به مردم قهرمانی نکرده بودند، خود خود خودشان بودند. بزرگتر که شدیم یا شاید بهترباشد بگویم، بعضی هایمان که بزرگتر شدیم کتاب دستمان گرفتیم، پای منبر این و آن نشستیم، سوال کردیم و گشتیم و گشتیم تا آنکه بابزرگترین و اصیلترین و پاک باخته ترین قهرمان جهان هستی آشنا شدیم. "حسین" و فریاد رعدآسایش از دل تاریخ که "هل من ناصر ینصرنی".طلای ناب اصیلی که معیاری شد برای تشخیص بدل های پنبه ای.
حالا دیگر سالهاست صدای کسی توی دلمان بلوا میکند که عشقش عشق حسین باشد، لباسش لباس حسین باشد، نفسش نفس حسین باشد و راهش راه حسین باشد و بماند.
هر کس که از این راه برگردد، حتی اگر آن بالای بالا توی VIP قلبمان جایشان داده باشیم، می آوریمش پایین، دستمان را می گذاریم روی قلبمان، تکه ای از دلمان کنده میشود، آهی می کشیم، اشکی میریزیم، اما بعدش چشممان را پاک می کنیم وباز هم به راهمان ادامه می دهیم.
بله ما، یا شاید بهترباشد بگویم بعضی از ما، نسل پوست کلفتی شده ایم.
#سلبریتی
#قهرمان
#حسین
https://eitaa.com/shoruq