eitaa logo
شروق
60 دنبال‌کننده
21 عکس
14 ویدیو
0 فایل
دوباره پلک دلم می پرد، نشانه چیست؟ شنیده ام که می آید کسی به مهمانی ارتباط با ادمین : @yazeynab63
مشاهده در ایتا
دانلود
هو السمیع پارازیت روایتی داریم که میگوید نماز اول وقت طول روز را زیاد می کند(نقل به مضمون) ، اولین بار که این روایت را شنیدم فکر کردم این زیاد کردن طول روز، از جنس تاثیرات متافیزیکی است، اما هر چه تجربه ام در زندگی بیشتر شد، فهمیدم اتفاقا این یک تاثیر کاملا علمی و تجربیست. فقط هم به نماز مربوط نمی شود، هر کاری را که باید در یک محدوده زمانی مشخص انجام داد، اگر اول وقتش انجام دهی، برکت وقتت بیشتر می شود و کارها سریعتر جلو می رود. در واقع انجام زودهنگام کارها بر 24 ساعت روز چیزی نمی افزاید، بلکه از میزان هدر رفت ساعات روز کم می کند. شما اینطور فرض کن، توی سر همه ما آدم ها یک ساعت دارکوبی کار گذاشته اند. وقتی باید یک کاری را تا قبل از ساعت مشخصی انجام دهی، این جناب دارکوب هر 5 دقیقه یک بار از شیروانی ساعت بیرون می زند و خودش را به مغزت می کوبد و کارهای نکرده را یادت می آورد. مثلا ساعت 12 اذان می گویند و تو که ساعت 1 امتحان داری با خودت می گویی این دو صفحه باقی مانده را تمام کنم، بعد میروم نمازم را می خوانم. 5 دقیقه بعدش وقتی که تو تازه یک پاراگراف را تمام کرده ای، دارکوب توی مغزت با خونسردی می‌زند بیرون و رعشه بر مغزت می اندازد: نمازت... حواست از روی درس پرت می شود. 1 دقیقه طول می کشد تا دوباره خودت را جمع و جورکنی و بفهمی چکار داشتی می کردی، اما سر رشته درس پریده است، مجبور می شوی پاراگراف را دوباره بخوانی،و هنوز به پاراگراف دوم نرسیده دارکوب دوباره بیرون می زند: نمازت... خدا نکند که مثلا ساعت 12:30 وقت قرصت هم باشد.... دارکوب به مغزت می کوبد:نمازت... قرصت.... خلاصه یک ساعت می گذرد و تو نه تنها نمازت را نخوانده ای و قرصت را نخوردی، از آن دو صفحه هم که قرار بود تمام کنی، یک پاراگراف هم باشیم تمرکز نخوانده ای. اما اگر همان ساعت 12 بلند شوی و نمازت را بخوانی و سر راه هم قرصت را نوش جان کنی، بعدش با خیال آسوده می‌نشینی و 2 صفحه را یک ربعه می خوانی. نماز سر وقت باعث می شود کاری را که در یک ساعت نتوانسته بودی انجام دهی ظرف نیم ساعت تمام کنی و تازه نیم ساعت هم وقت اضافه داشته باشی. https://eitaa.com/shoruq
هو السمیع پهلوان پنبه اصولا آدم ها قهرمان های کودکیشان را طور دیگری دوست دارند،چون این قهرمانها در روزگاری توی سرشان بزرگ شدند که چیزی به اسم منافع و مصالح وجود نداشت و رشته قهرمان شدنشان به رشته محبت بچگیهایمان گره خورده. چند روز پیش داشتم فکر می کردم، ما یا شاید بهتر باشد بگویم بعضی از ما، عجب نسل پوست کلفتی هستیم، که اسطوره هایمان یکی یکی دارند چپ می کنند و ما هر بار دستمان را می گذاریم روی قلبمان، تکه ای از دلمان کنده می‌شود، آهی می کشیم، اشکی میریزیم، اما بعدش چشممان را پاک می کنیم وباز هم به راهمان ادامه می دهیم. ما دهه شصتی ها، نسلی هستیم که شبها با گنجشک لالا خوابیدیم و صبح ها با تقویم تاریخ و بچه های انقلاب مدرسه رفتیم. در روزگاری که آخر هفته شیرین‌ترین اتفاق زندگیمان بود، جمعه را با صدای قل قل کتری و سماور و خنده های تماشاچیان "صبح جمعه با شما" شروع کردیم،بعدش هم مشق های آخر هفته را پای زی زی گولو و خونه مادربزرگه نوشتیم. ناهار را پای قصه های مجید و کلاه قرمزی نوش جان کردیم و بعد از ظهرهایش راهم با تخمه و زمین چهارگوش سبز و آن شعاع های آفتاب عصری و... گذراندیم. در دورانی که از اینترنت و اینستا و تلگرام خبری نبود، شیرین ترین خاطرات نسل ما گره خورد با رادیو و تلوزیون و قهرمانانی که سالها بعد، از پشت عروسک ها و میز صدا و اتاق دوبلاژ و لباس ورزشی و نمایشی آمدند بیرون و روی صندلی های داغ تلوزیون و مجلات نشستند و ما هم رفتیم وسط زندگی‌شان. اما فقط همین نبود، بخش بزرگی از روزهای ما دهه شصتی ها، در روزگاری که تلوزیون ساعتها برفک نشان می داد، در کوچه و خیابان محل گذشت. خاطره صدای جیغ آژیر خطر، خاطره حجله های چراغانی سر کوچه، خاطره اسپند و نقل و شیرینی تشییع شهدا، خاطره تکیه های حسینی با چادر مادر، خاطره روزنامه دیواری های دهه فجر و آن آخرهای نوجوانیمان، خاطره اردوهای راهیان نور از ذهنمان نرفته است. یا شاید بهتر باشد بگویم از ذهن بعضی هایمان نرفته است. خاطره هایی که قهرمانانش پشت عروسک و میز صدا و اتاق دوبلاژ و لباس ورزشی نبودند، نقاب نداشتند، نصف زندگی‌شان در سایه نبود، برای پول و به به مردم قهرمانی نکرده بودند، خود خود خودشان بودند. بزرگتر که شدیم یا شاید بهترباشد بگویم، بعضی هایمان که بزرگتر شدیم کتاب دستمان گرفتیم، پای منبر این و آن نشستیم، سوال کردیم و گشتیم و گشتیم تا آنکه بابزرگترین و اصیل‌ترین و پاک باخته ترین قهرمان جهان هستی آشنا شدیم. "حسین" و فریاد رعدآسایش از دل تاریخ که "هل من ناصر ینصرنی".طلای ناب اصیلی که معیاری شد برای تشخیص بدل های پنبه ای. حالا دیگر سالهاست صدای کسی توی دلمان بلوا می‌کند که عشقش عشق حسین باشد، لباسش لباس حسین باشد، نفسش نفس حسین باشد و راهش راه حسین باشد و بماند. هر کس که از این راه برگردد، حتی اگر آن بالای بالا توی VIP قلبمان جایشان داده باشیم، می آوریمش پایین، دستمان را می گذاریم روی قلبمان، تکه ای از دلمان کنده می‌شود، آهی می کشیم، اشکی میریزیم، اما بعدش چشممان را پاک می کنیم وباز هم به راهمان ادامه می دهیم. بله ما، یا شاید بهترباشد بگویم بعضی از ما، نسل پوست کلفتی شده ایم. https://eitaa.com/shoruq
هو السمیع حواست هست؟ خواهرم را همان ابتدای ورود به مصلی توی صفهای نصفه نیمه نماز پیدا می‌کنیم، تابلوی وضوخانه خواهران را برای قرار بعد از نماز نشان می کنیم و از پدر جدا می شویم. دلم می خواهد اولین تجربه نماز عید حسنا را از نزدیک شاهد باشم. چهار روز بعد ازتولد حسنا، موجودیت کرونا اعلام رسمی شد و حالا خیلی از تجربه ها برای حسنا کوچولوی بدقلق ما که دارد بحران سه سالگی را می گذارند و به تازگی هم خواهر دار شده، جدید است و عکس العمل هایش دیدن دارد. پیش خواهرم فقط یک جای خالی هست و من می روم در زمین چمن مجاور، یک جای مناسب پیدا کنم. نماز با تمام شکوهش برگزار می شود، با ابرهایی که روی سر نمازگزارها سایه می شوند، با نسیمی که همزمان با اولین نوای اللهم اهل الکبریا و الرحمه شاخه های درختان بالای سرمان را می رقصاند، با اشک هایی که با صدای هق هق حضرت آقا جاری می شود و همخوانی میلیونی نمازگزاران با مکبر و حضرت آقا در خواندن آخرین فراز اللهم اهل الکبریا و العظمه. نماز تمام می شود و من هم راه می افتم سمت خانواده. نمی دانم حسنا وسط نماز چه آتشی سوزانده که یک خانم مهربان از صف پشتی خواهرم، دستی روی سر یسرای دو ماهه می کشد و با دلسوزی به خواهرم می گوید، خیلی مواظب دختر بزرگت باش نگاه حسنا می کنم، سرش گرم سرویس چایخوری عروسکی ای است که خادمان نماز از طرف رهبری به دختر کوچولو ها هدیه داده اند. ما باید همانجا بمانیم تا پدر بیاید، اما خواهرم با همسرش بیرون مصلی نزدیک در ورودی قرار دارد. کالسکه هم نیاورده است، یسرا و ساک را با یک دست گرفته و دست حسنا را با آن دست دیگر و خدا حافظی می کند. تا در ورودی شاید 100 متر فاصله داریم همه چیز به نظر عادی می آید، چند دقیقه بعد پدر را می‌بینیم و همراه موج جمعیت راهی خروجی می شویم، همزمان چشم می گردانم شاید خواهرم را ببینم و بتوانیم در برداشتن وسایل و بردن بچه ها کمکش کنیم هر چه جلوتر می رویم تراکم جمعیت بیشتر می شود و سرعت حرکت مورچه ای تر، ابرهای سایه گزار هم کنار می روند و آفتاب می تابد روی فرق سرمان، مادرم کمی ضعف می کند، به فرمان پدر از وسط جمعیت به حاشیه می رویم و آنجا می‌بینیم که می شود سریعتر به درب خروجی رسید، جمعیت را دور میزنیم و همزمان یک لته دیگر درب خروجی را باز می کنند و ما بیرون می رویم. خبری از خواهرم نیست. موبایلش آنتن نمی دهد، زنگ می زنیم به همسرش او هم بی خبر است و دارد دنبالش می گردد. دلشوره به جانمان می افتد، اگر حسنا بدقلقی کرده باشد! اگر خواهرم ضعف کرده باشد! اگر جمعیت هلش داده باشند و یسرا از دستش افتاده باشد.... دقایق به سرعت میگذرد و هزار بار شماره خودش و همسرش را می گیریم و خبری نیست هر کدام از سه تایمان می خواهیم برگردیم و دنبالش بگردیم ولی آن دو نفر دیگر مانع می شوند، نیم ساعت می گذرد و بعد از نیم ساعت تلفن همسرش ما را از نگرانی در می آورد. روی چمن های بلوار جلوی مصلی نشسته اند. راه می افتیم سمت ماشین خودمان، توی راه خواهرم زنگ می زند تا از نگرانی درمان بیاورد، می پرسم تنهایی با بچه ها سخت نبود، بهتر نبود صبر می کردی با هم برویم؟ می گوید اصلا سخت نبود، شما نبودید. ولی همه خانم ها مادر و خواهر بودند یکی با حسنا بازی می کرد، یکی ساکم را گرفت، یکی برای یسری سایه درست کرده بود، نزدیک خروجی هم راه را برای سه تایمان باز کردند تا زودتر خارج شویم... دلم می لرزد، خدایی که بنده هایت را مسخر کردی تا هوای هم را داشته باشند، مگر می شود حواست به ما نباشد؟ 😢 https://eitaa.com/shoruq
هوالسمیع خودشناسی خیلی وقت بود فرصت نشده بود با هم اینطوری درد دل کنیم. برایش از برنامه های نصفه و کارهای روی زمین مانده و تعطیلاتی که بدون حاصل تمام شده گفتم. کمی فکر کرد. لبخندی زد و گفت: می دونی؟ هر کدوم ما دوتا "خود" داره. یه خود منطقی و یه خوداحساساتی. خود منطقی دائم داره درباره بایدها و نبایدها فکر میکنه، خود احساساتی درباره خواستن و دلبخواهی ها. انسانی موفق است که این دوتا را با هم بالانس کند. البته معمولا اگر خود منطقی در راس امور باشد، کارها درست پیش می رود، مشکل از جایی شروع می‌شود که خود احساساتی از خودمنطقی تمکین نمی‌کند. مثلا خود منطقی می گوید: احساساتی جان! الان 5 ساعته داری فیلم میبینی چشم هات تار شده، پاشو یه چرخی بزن یه هوایی بخور، دو سه تا کار مفید کن بعد برو سراغ فیلم بعدی. اما خود احساساتی که درست تربیت نشده داد می زند، شما لطفا سکوت، لازم نکرده تو کار من دخالت کنی... اگر می خواهی زندگیت روبراه شود خود احساسیت را ادب کن. طوری که‌در هر شرایطی احترام خود منطقی ات را نگه دارد. https://eitaa.com/shoruq
هو السمیع هوا با اینکه تحصیلات ابتدایی دارد ولی آنقدر کتاب خوانده و پای منبر بزرگان نشسته که وقتی حرف می زند چیزی جز حکمت نمی شنوی، گاهی فکر می کنم شاید اگر نبود قید و بندهای آن روزگار خانواده های اسم و رسم دار، او هم امروز، مثل همسرش، یکی از اساتید به نام دانشگاه بود. آن سال صبح عید فطر، رفته بودیم برای عید دیدنی رفتگان، او را سر مزار همسرش دیدیم. باران نازکی باریده بود و تکه های بزرگ و پنبه ای ابر وسط آبی پر رنگ آسمان خود نمایی می کرد. یه لحظه سرش را بالا گرفت و با لبخندی که روی لبش بود گفت: - هوای بهشت زهرا همیشه خوبه، سبکه، نفس آدم اینجا نمیگیره بر عکس شهر، من با همین سواد ناقص و عقل خودم میگم، نمی دونم چقدر درسته، ولی حس می کنم اینجا چون آدم ها، زنده و مرده، درگیر خودشون و کارهای خیر و شر خودشون هستن، دیگه کسی وقت غیبت و دروغ و تهمت نداره.... برای همین هواش سبکه.... https://eitaa.com/shoruq
هوالسمیع جادوی هنر سر کلاس نویسندگی، استاد برای خلق یک تجربه هنری، یکی از قطعه های محسن چاوشی را روی صفحه آورد و بند به بند آن را که همه تصویر و استعاره و معنا بود، برایمان شکافت. پرت شدم به بیست و پنج سال پیش. یه غروب پاییزی با خواهرم مشاعره می کردیم که سر یک بند از شعر مسافر سهراب سپهری به اختلاف نظر خوردیم، رفتیم کتاب را آوردیم و از اول، شعر را شروع کردیم به خواندن. تا قبلش تکی تکی بارها شعر را خونده بودیم اما آن شب نمی دانم چرا تصمیم گرفتیم با هم بخوانیم و معنا کنیم، در آن حال و روز نوجوانی، هیجانی را تجربه کردیم که شاید بعدش خیلی تکرار نشد. مایی که صدایمان در نمی آمد، با جیغ های هیجانیمان خانه را گذاشته بودیم روی سرمان... تصاویر آنقدر بدیع و ملموس بود که  حس می کردیم کلمات از توی کاغذ دارد میزند بیرون... سالها بعد موقع خوندن سوره طه و روایت مهندسی شده داستان حضرت موسی همان حال را تجربه کردم. فلاش بک‌های داستان مرا دیوانه کرده بود یا روایت داستان پیامبران در سوره مریم و اتصالشان به هم. یا تصویر بهشت ودوزخ در سوره واقعه یا برو آوردن نعمات الهی در سوره الرحمن... فبای الا ربکما تکذبان! الان دارم فکر می کنم آن چیزی که در این تجربه ها ما را به وجد می‌آورد، برملا شدن رازیست که با تکنیک در دل کلمات پنهان شده. در واقع تکنیک، زمانی یک اثر را هنری می کند که پیام اصلی را در لایه های متن پنهان کند و مخاطب با تلاش ذهنی بتواند معما را حل کند و پیام را بگیرد. اینجاست که از این پیروزی هیجان زده می‌شود و جانِ پیام بیشتر او را تحت تاثیر قرار می‌دهد. https://eitaa.com/shoruq
هوالسمیع ناگهان چقدر زود... صبح شنبه است، دومین شنبه‌ای که دیگر جدو پیشمان نیست. روزهای آخر اردیبهشت درگیر رفتنش بودیم و نرسیدم به چک کردن پیشرفت اهداف سال، در ماه اردیبهشت. دفتر برنامه‌ریزی را باز می کنم و صفحه چک لیست اهداف را می آورم. با دیدن یک ردیف از صفحه، خشکم می زند... اول سال با خودم عهد کردم هفته‌ای دوبار به دیدنش بروم، هر چند که دیگر خوب من را نمی‌شناخت و هر چند که دیگر نمی توانست صحبت کند و هر چند... قرار بود تمام این خطوط مدادی تا آخر سال خودکاری شود ولی نشد، قرار هر هفته افتاد با هفته بعد و.... جدو رفت و خطوط این ردیف از صفحه چکلیست برنامه های سال 1402، تا ابد مدادی باقی ماند... https://eitaa.com/shoruq
هوالسمیع جور دیگر باید دید یک چیزی که توی این دنیای هزارلایه‌ی پر از ابعاد عجیب و غریب همیشه هیجانزده ام می کند، این است که معنا و مفهوم همه چیزش خیلی بستگی به نقطه و زاویه ای دارد که ایستادی و تماشایش می کنی. مثل این تابلوهایی که رج رج کشیده شده اند و تو با افقی و عمودی کردنشان تصویر جدیدی را می بینی. دنیا هم همینطور است، درست در لحظه ای که همه چیز برایت سیاه است و حس بنبست داری، کافی است از جایت بلندشوی بروی از گوشه دیگری به تماشا بنشینی، یکهو همان منظره سیاه و زشت و بدون خروجی تبدیل می شود به یک فضای سرسبز و پر از هوا و یک جاده پهن برای ادامه مسیر. مثلا وقتی یک نفر حقت را خورده و تو هیچ توانی برای پس گرفتنش نداری، کافی است یادت بیاید این بنده قلدر، خدای تواناتری دارد که رزق و روزی تو را مقدر کرده و تو کافی است به دامنش پناه ببری تا حقت را پس بگیرد. یا وقتی بیماری و درد در تمام وجودت رخنه کرده و هیچ دارو و دکتری حالت را خوب نمی کند، کافی است یادت بماند که هیچ رنجی در این دنبا بی پاداش نیست و اگر حواست باشد می توانی لحظه لحظه این درد را به سرمایه ای در جهان دیگر تبدیل کنی. یا وقتی حس عقب افتادن پیدا می کنی و برنامه ریزی هایت به هم می ریزد،کافی است یادت بیاید، برنامه ریز اصلی زندگیت خداست، و فلسفه وجود تو در این دنیا فقط و فقط جمع کردن توشه است، باقی همه حاشیه است. تو قرار نیست در آن دنیا به خاطر دکتر، مهندس یا نویسنده بودن پاداشی بگیری. پس می شود برنامه را در هر لحظه تغییر داد و... همه این تغییر زاویه ها روی یک اصل ساخته می شود، اینکه نظام این هستی روی محور جبران ساخته شده است، چیزی که شیطان می خواهد فراموشمان شود تا اسب خود را بر وجودمان بتازاند: شیطان شما را به فقر وعده می دهد تا به فحشا وادارتان کند و خداوند به شما وعده مغفرتش را می دهد و فضل و زیادی آنرا و خداوند دانای بی محدودیت است. فقط یک چیز این دنیا بازگشت ندارد، آن هم زمان است، لحظه ی که گذشت، فرصتی که برای جمع کردن یک تکه توشه برای آخرتت داشتی، گذشته و دیگر تکرار نمی شود. شاید شبیهش دوباره سر راهت قراربگیرد ولی دیگر همان لحظه نیست، تو یک فرصت از تمام فرصتهایت را از دست داده ای، پس باید تا جایی که زورت می رسد حواست باشد تا کمتر از دست بدهی و مگر میشود جز با یاری خدا به این خودآگاهی برسی https://eitaa.com/shoruq
هو السمیع عرضه و اراده عمرو خالد یک مبلغ اسلامی مصری است، اینکه الان کجاست و چه می کند خبر ندارم، شاید بعد از این یادداشت رفتم و جستجو کردم،اما طرز بیان، لهجه شیرین مصری و انفعال و احساساتش حین سخنرانی، سالهای قبل از شروع داعش، جوان های بسیاری رادر سراسر دنیای عرب جذبش کرده بود. ایده های جذابی برای تبلیغ داشت. یکبار یک کاروان از مسلمانان سراسر دنیا برای سفر حج جمع کرد و در روزگاری که رئالیتی شوها و شبکه های آکادمی استار تازه باب می شد، سفر حج این کاروان را به صورت زنده و 24 ساعته از یک شبکه تلوزیونی پخش کرد. یا اینکه یک سال ماه مبارک رمضان، هر شب یک داستان از زندگی حضرت موسی را با تمام جزییات تعریف کرد و به تناسب هر ماجرا به محل وقوع آن ماجرا در مصر رفت و قصه را ازدل همان مکان تعریف کرد. محل بالا رفتن کوه طور از زمین، کوهی که از آن 12 چشمه جوشید، محل شکافته شدن رود نیل و... همه از آثار باستانی ای بود که هنوز هم هست و ما داستان ها را در همان فضا شنیدیم (درروزگاری که هنوز روایت انسانی وجود نداشت) و خیلی کارهای خلاق دیگر یک بار ماجرای جالبی را تعریف کرد، می گفت دریک سفر هوایی، مسافر بغل دستی‌اش یک اروپایی مسیحی بوده، حرف اسلام پیش می آید و صحبت ها به حکم روزه میرسد، مسافربا تعجب می پرسد: -یعنی شما از صبح تاشب هیچ چیزی نمیخورید؟! - هیچ چیز -و هیچ چیزی نمی نوشید؟! - هیچ چیز - سی روز تمام؟! -سی روز تمام -هر سال؟! -هر سال - و همه تان این حکم را اجرا می کنید؟! -تقریبا همه -کودک و پیر و همه؟! - بله همه می گفت این را که گفتم چند لحظه ای مکث کرد و من غرق حس افتخار، منتظر ادامه عکس العملش بودم که با جمله ای که گفت، شوکه شدم. - ببخشید که اینو میگم ولی شما خیلی بی عرضه اید که با این اراده هنوز نتونستید دنیا رو بگیرید... حالا فکر می کنم تازه این مال آن وقتها بود، حالا که خیلی هایمان به هزار و صد بهانه، همان اراده روزه گرفتن را هم از دست داده ایم.... اما ناامید نیستم، حس می کنم در دوران غربال بسر می بریم و خیلی دور نیست روزگاری که اراده های واقعی قطار میلیون ساله جهان را روی ریل اصلی خودش قرار دهد https://eitaa.com/shoruq
هوالسمیع روح الله من فقط 5 سالم بود و در عالم 5 سالگی تصویر خدا در ذهنم همان صورت نورانی بدون عمامه امام بود... امام را دوست داشتم، مثل پدرم، مثل پدربزرگم. یادم هست آن روزها مادر بسیار بی تابی می کرد، هر وقت تصویر امام در بیمارستان را نشان می دادند، مادر به گریه می افتاد. آن روز صبح هم باصدای گریه مادر بیدار شدم و صدای قرآن رادیو، چشم باز کردم و دیدم پدر هم در حال اتو کردن پیراهن مشکی اش دارد گریه می کند، برایم باور کردنی نبود، من گریه پدر را تا حالا ندیده بودم... و بعدش دیگر هر شب مصلی بودیم، روی زمین های خاکی مینشستیم و چشم می دوختیم به آکواریومی نورانی که سالها بعد پای ثابت نقاشی هایم شد، مثل هواپیمایی که صورت امام از پنجره اش پیدا بود و روی سر مردم گل می ریخت، مثل صندلی خالی امام روی بالکن حسینیه جماران که رویش یک پارچه سفید کشیده بودند... یادم می آید تا مدتها جمعه ها توی راه خانه مادربزرگ، سرود دریغا ای دریغا را می خواندیم و شعاری که ورد زبان همه شده بود: عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، خمینی بت شکن پیش خداست امروز روز تشییع ما بچه ها را با خودشان نبردند، تصاویر محوی از تلوزیون را فقط به خاطر دارم و زمین خاکی و هلیکوپتری که از شدت جمعیت نمی توانست بنشیند... از بعد از چهلم، مرقد امام شد پاتق آخر هفته های ما و خانواده های دوست و آشنا، هر وقت دلمان می گرفت جمع می کردیم می رفتیم مرقد امام، یادم می آید، یکی از بازی هایمان سر خوردن روی سکوهای شیبدار محل عبور ویلچر جانبازان بود. ما با امامی که نشناخته دوستش داشتیم بزرگ شدیم و کم کم فهمیدیم که امیدش به ما بچه دبستانی ها بوده است... خدا کند که امیدش را نا امید نکرده باشیم https://eitaa.com/shoruq
هوالسمیع آن فرانک به ادعای ناشر، آن فرانک دفترچه خاطرات بی دخل و تصرف دختر نوجوان یهودی 15ساله ای است، که در دوره جنگ جهانی دوم همراه خانواده اش از دست نازی ها دریک ساختمان مخفی شده و بعد از دو سال زندگی مخفیانه، توسط نازی ها دستگیر شده و زندگی کوتاهش بر اثر بیماری در یکی از اردوگاه های کار اجباری به پایان می رسد. اما نمی دانم هنر دست مترجم کتاب است، یا نبوغ خارق العاده این دختر پانزده ساله، که از لحاظ ادبی این دفترچه خاطرات، چیزی از یک رمان حرفه ای مثل بابالنگ دراز، یا یک دشمن عزیز کم ندارد. شخصیت پردازی های عالی، توصیف ها و تصویر گری های دقیق و چینش هوشمندانه حوادث بدون تکرار زیاد و یا ایجاد ابهام نامشخص، رمانی پدید آورده که به خوبی خواننده را تحت تاثیر قرار می دهد. جدای از صحت سنجی اعتبار این خاطرات، چیزی که بسیار درخور توجه می باشد، اسطوره سازی جریان پشت این کتاب و ماجرای آن است. طبق ادعایشان، پدر آن فرانک به عنوان تنها بازمانده آن ساختمان مخفی، پیگیر انتشار این خاطرات بوده تا جایی که یک بنیان بین المللی به نام آن فرانک ثبت شده و در زمینه زنده نگهداشتن یاد او و تمام قربانیان جنگ جهانی دوم فعالیت می کند. ولی بر همه ما واضح است این میزان از انتشار و تبلیغ فقط از قبل پیگیری های یک پدر دردمند بدست نمی آید. و حال تو فکر کن به هزاران آن فرانکی، که از همان دوران استعمار و جنگ های جهانی تا به امروز، درسرزمین های شرقی ما قربانی زیاده خواهی هیتلرهای کوچک و بزرگ غربی و مزدورانشان شده اند و کسی نیست که دفترچه های خاطراتشان را درخور دردی که کشیده اند به گوش جهانیان برسانند....