هو النور
خانم سیده الهام موسوی
عرض تبریک و تهنیت، محضر شما نویسنده محترم به خاطر قلم توانمند که همای سعادت همراهش بود و توانست درباره پیامبر مهربانیها، رحمة للعالمین بجوشد و داستانی بیافریند.
اثر شما به عنوان اثر منتخب برای چاپ و بخش نهایی داوری راه یافته است.
قطعا باعث افتخار 🍃باغ انار🍃 هستید.
به امید موفقیتهای روز افزون شما
قلمتان مانا.🌸
🍃🍃🌸 تبریک ویژه عرض میکنیم به باغبان عزیز سرکار خانم آرمین، باغبان محترم شانار، که با آموزشهای خوب شان راه را برای شاگردان هموار کردند.🍃🍃🌸
شوق پرواز🕊🇮🇷
همیشه برنده ها برنده ی اصلی نیستن برنده ی اصلی اونیه که کارش بدون ایراد باشه!! یادت بمونه🌱🌸 🖋🖋🖋 #ش
مسابقه بانوی یاس و مسابقه کلاسی داستان برنده نشد
خیلی ناراحت بودم که گفت:👆
وقتی داری سختی میکشی و میگی پس خدا کجاست
یادت باشه استاد موقع امتحان همیشه سکوت میکنه...
@ShugheParvaz
سوژه داستان (۲)
یکی از مُحرّکهای سوژهیابی، الهام گرفتن از مکان است. در این روش، با توجه به تصویر، به این فکر میکنیم: چه ماجرایی میتواند در اینجا رخ دهد؟
در گام بعدی، برای سر و شکل دادن به سوژه، به پرسشهای زیر پاسخ میدهیم:
۱- شخصیت اصلی چه کسی است؟
۲- هدف یا گرفتاری او چیست؟
۳- چه چیزی یا چه کسی مانع اوست؟
۴- سرانجام ماجرا چه خواهد شد؟
با یافتن پاسخ این پرسشها، چارچوب مقدماتی داستان (مخصوصا رمان) را در اختیار داریم. گام بعدی، گسترش سوژه و تبدیل آن به «طرح» است.
#تمرین_داستان_نویسی
(این مطلب را با هدف گردش و گسترش دانش، دست به دست کنید.)
شوق پرواز🕊🇮🇷
هو النور خانم سیده الهام موسوی عرض تبریک و تهنیت، محضر شما نویسنده محترم به خاطر قلم توانمند که ه
:
" تسکین قلبها "
آفتاب از بالای کوهها به خانههای خشتی کاهگلی تابید. بوی نمِ خاک و دود تنورها، کوچه و خانههای شهر را پر کرده بود.
زن قدی کوتاه، چهرهای گِرد، سبزه، چشمهایی درشت، لبهایی قهوهای و دندانهایی نامرتب داشت. از خانه بیرون آمد. کوزه به دست جلوی در را آب پاشی کرد.
نگاهی به درِ خانهی روبهرو انداخت. چند قدمی نزدیک شد.
از لابهلای چوبهای در قهوهای نیمسوختهی قدیمی به داخل خانه سرکی کشید.
ناگهان با فریادی به خود آمد.
مردی بلند قد، شلاق به دست چند قدمی جلو آمد.
- زن! کِی میخواهی دست از این فضولیهایت دست برداری؟
زن، دست به گیسوان حنایی خود کشید و چند قدمی عقبتر برگشت.
_نگرانم. این چند روز در را به روی هیچ کس باز نکرده است.
مرد دست به کمر شد.
ابروهای مجعّدش را در هم کشید.
دندانهای سفیدش را که در صورت سیاهش توی ذوق میزد به هم سایید و ناگهان دوباره با صدای بلندی نعره زد:
- تو با خانهی این دروغگو چکار داری؟
نزدیک زن رفت. گیسوانش را گرفت.
او را کشان کشان به داخل خانه برد.
زن دست و پا زد و آرام و بیصدا گفت:
- بار شیشه دارم کمی آرامتر!
مرد او را وسط حیاط کنار هیزمها بر خاک نمناک رها کرد.
- بار شیشه داری! همان بهتر تلف شود.
تو زنی نیستی که پسری بزاید!
قدمهای بلندی برداشت. با هر قدمش خاک بلند میشد.
مادرشوهر پیرش با موهایی ژولیده، تکیه بر عصا دم در اتاقش ایستاد و دست به دیوار زبر کاهگلی گذاشت.
- ملیحهجان تو که میدانی به این خانه و اهلش حساس است! پس چرا باز هم به در خانهی آنها میروی؟
زن با چهرهای خاکی و زخمی، به زحمت سر پا شد. خاک را از لباسهایش تکاند. دستی بر روی زخمهای دست و کتفش کشید.
- من از اهلِ این خانه بدی ندیدهام که بخواهم به خاطر دشمنی شوهرم با آنها دشمن شَوم...
راستی مادر، با امروز سی و نُه روز میشود که درِ این خانه باز نشده است!
نگران خانم این خانه هستم.
پیرزن جلوی در اتاقش بر روی حصیری کهنه نشست.
- اگه من بهجای این زن بودم تسلیم دستور قبیله خود میشدم.
حقا که این زن برازندهی پسر عبدالله است.
ملیحه کمی هیزم برداشت و در آتش نیمهجانِ تنور انداخت و از سوراخ پایین تنور شروع کرد به فوت کردن.
حرارت و دود تنور چشمهایش را تَر کرد.
لحظهای بعد، از میان حجم دود تنور آتشی شعلهور شد.
خمیر را به قسمتهای کوچکی تقسیم کرد.
سمت مادرشوهرش برگشت.
- میترسم از طالع بدم باز دختر بزایم و او را زنده به گور کند.
پیرزن پوزخند تلخی زد و با آه گفت:
- از خدای مسیح، کمک بخواه!!
*
آسمان پر از ستاره بود. ماه وسط آسمان میدرخشید.
ملیحه کنار پنجره ایستاد. به آسمان زل زد و به فکر فرو رفت.
بعد از مکثی برگشت و به شوهرش خیره شد.
- یاسر، آسمان امشب چقدر زیباست! انگار ستارهها میخواهند پایین بیایند.
یاسر با چشمان نیمه باز خمیازهای کشید. پشت به ملیحه کرد و به پهلو شد.
- بخواب. اینقدر مثل دیوانهها به آسمان خیره نشو.
طولی نکشید که ملیحه با شتاب کنار یاسر فرود آمد و سراسیمه گفت:
- آخر آمد! آن هم با شکوهی زیبا!
انگار صورتش را با قرص ماه پوشاندند. کوچه را روشن کرده بود.
عرق بر پیشانی مرد نشست. به سرعت سر جایش نشست.
- بس کن زن! از کی تا حالا ماه نازل شده! چرا خرافه میگویی؟
ملیحه با چشمانی پر از اشتیاق و لبخندی بر لب دستهایش را به
سینهاش چسباند.
- محمد را میگویم! او تازه وارد خانهاش شد.
مرد از جایش بلند شد. به طرف پنجره رفت. نگاهی به بیرون انداخت.
نسیم خنکی در حال وزیدن، بود.
زلفهای فِر خوردهاش به این طرف و آن طرف تاب خورد.
نفس عمیقی کشید.
چشمش به کوچه بود و صدایش با ملیحه.
- با اینکه منکر خدایان ماست ولی رفتارش همیشه مانند قدیسانِ است.
بوی خوشی فضای کوچه را پر کرد و بینی یاسر را قلقلک داد.
با آن بو مست خواب شد.
شب گذشت.
*
ملیحه صبح زود طبق روال همیشگی جلوی در را آب و جارو کرد.
با صدای کلون درِ خانهی روبرو کمر راست کرد.
با چشمهایش اهل آن خانه را دنبال کرد.
آن مرد به رهگذران سلام کرد. آرام و آراسته از کنار همسرش ملیحه گذشت.
ملیحه بعد از چهل روز موفق شد تا بانوی با وقار به زهد نشسته را ببیند.
(۱)
#کپی🚫
#نویسنده : سیده الهام موسوی
#کپی_ممنوع_حرام
#شــوق_پرواز
@ShugheParvaz
محو تماشایش شد. او همچنان غرق قامت محمد بود و بیاعتنا به زخم زبانهای عابران.
ملیحه با شوق به داخل خانه، نزد مادرشوهرش رفت و گفت:
- مادرجان یاسر را راضی کنید من به دیدار بانوی خانه محمد بروم.
پیرزن دست به کاسه آب زد و موهایش را تَر کرد و مشغول بافتن آنها شد.
- نمیدانم یاسر چه شنیده است که کینهی محمد را دارد. این همه سال از محمد و خدیجه غیر از خوبی ندیدیم.
ملیحه روی حصیر نشست. چشم به زمین دوخت و خود را با بافتهای آن سرگرم کرد.
- گناه خدیجه چیست که باید اینقدر زخم زبان بشنود؟
پیرزن موهای بافته شدهاش را با کِش قیتون گِره زد و به پشتش انداخت.
- چون محمد را حمایت کرد و در نداری محمد عصای دستش شد، و برای حمایت از او به مخالفت با سران قریش ایستاد.
ملیحه بلند شد به پشت آسیاب رفت.
- حقا که محمد لیاقت همچین زنی را دارد.
پیرزن سیب سرخی را از میان ظرف سفالی برداشت و به سمت ملیحه پرت کرد.
- زبان به دهان بگیر! میخواهی یاسر بشنود و دوباره تو را به لگد بگیرد!
ملیحه سیب را برداشت. با گوشهی لباسش آن را پاک کرد و از آن گازی گرفت.
_این همه سال است که محمد به پیامبری برگزیده شده است. به کتاب و خدایش خیلیها ایمان آوردند ما چرا باید بخاطر کینه یاسر ....
با صدای باز شدن در چوبی به بحثشان خاتمه داد.
ملیحه سکوت کرد. با تمام نیرویش آسیاب را محکم چرخاند تا کمی تخلیه شود.
یاسر آرام و قرار نداشت. دستهایش را از پشت گِره کرده بود و مدام به این طرف و آن طرف حیاط قدم میزد.
ملیحه متوجه نگرانی یاسر شد.
آسیاب را رها کرد و به حیاط رفت. به او نزدیک شد.
- یاسر چی شده! چرا پریشانی؟
خون جلوی چشمهای یاسر را گرفته بود. با دو دست نیرومندش ملیحه را به عقب هُل داد.
ملیحه با فریادی نقش زمین شد.
پیرزن از جایش پرید و خودش را سراسیمه بالای سر ملیحه رساند.
یاسر با عصبانیت فریاد کشید. وگفت.
- این محمد کیست؟ که هرچه بدی کنیم باز با مهربانی جوابمان را میدهد.
اشک چشمانش را پر کرد ولی پشت به مادر و ملیحه کرد.
ملیحه با ناله جواب داد:
- چون محمد فرستاده خداست.
یاسر، من به او همچون مسیح ایمان کامل دارم. بیا این کینه چند ساله را تمام کن.
یاسر با عصبانیت نگاهی به اطرافش انداخت. داسی که در دیوار سوخته جا خوش کرده بود را برداشت و به سمت ملیحه حملهور شد.
پیرزن خود را سپر ملیحه کرد تا پسرش کمی شرم کند.
یاسر ناکام ماند. داس را به گوشهای از حیاط پرتاب کرد. با صدایی بلند و گرفته فریاد زد:
- تو را باید مثل دخترت زنده بگور میکردم نمک نشناس! جانت را امروز میگیرم.
گریه ملیحه را امان نداد. دست به زمین گذاشت و به سختی بلند شد. تمام توانش را گذاشت و به بیرون از خانه گریخت.
سمت خانهی محمد رفت.
یاسر به دنبالش دوید. انگشت اشارهاش را بالا آورد و برایش خط و نشان کشید.
–اگر پایت را به آن خانه بگذاری، زنده بگورت میکنم.
فریادهایش بیاثر ماند. ملیحه بیآنکه توجهی به حرفهای یاسر داشته باشد وارد خانهی محمد شد.
یاسر سوار بر اسب سیاه و از کوچه محو شد.
ملیحه چند روزی در خانهی محمد مهمان بود. با دستانی پر از هدایا راهی خانهاش کردند.
هدایا را در گوشهای از خانه گذاشت. نزد مادر شوهرش رفت. دست او را گرفت و بوسید.
چشمهایش همچون الماسی میدرخشید.
مادر شوهرش دست به سر او کشید و با لبخندی گفت:
- این چند روز نبودی نه سراغ من و نه شوهرت راگرفتی؟ معلومه که بهت خوشگذشته! بالاخره از نزدیک خدیجه را دیدی؟ انگار از عالم دیگری برگشتی.چه شده؟
ملیحه سرش را بالا آوررد و به چشمهای کم سوی پیرزن زل زد.
- نمیدانید مادرجان، خانهی خدیجه و محمد به دوراز این حال شهر و مردمش بود. محقر ولی باصفا.پراز مهربانی، پر از احترام، پراز عشق.گویا رؤیا بود.
دستهای ملیحه را گرفت.
- آرامتر بگو چه دیدی؟ دراین شهر حتی به دیوارش هم نمیشود اعتماد کرد.
ملیحه نگاهی به شکمش انداخت.
- خدیجه بارداراست اما نه مثل من،
بچه در شکمش با اوحرف میزند.
فقط اولیا اینچنین هستند مگر نه!
پیرزن دستهای ملیحه را رها کرد.
- عجیب نیست. او فرزند محمد است.
ملیحه از جای خود بلند شد. دمپاییهای کهنهی وصلهدارش را پوشید.
سطل آبی از چاه وسط خانه کشید و وضو گرفت.
پیرزن تکیه بر عصای نزدیکش شد. با کمر خمیده، گیسوان سفید و صورت پر چروک آهی کشید و گفت:
- داری چکار میکنی؟
ملیحه برپای چپ مسحی کشید.
- این چند روز انگار به اندازهی نصف عمرم در علم غوطهور بودم.
بگذار برایت از کلام وحی بخوانم.
- بسمالله الرحمن الرحیم
تازه شروع کرد که یاسر وارد خانه شد.
شلاق به دست نزدیک ملیحه رفت.
و شلاق را به کف دستش میزد.
–میماندی چرا بر گشتی؟
ملیحه از جایش برخاست.
تا یاسر را دید لبخندی زد و با خوشرویی گفت:
(۲)
#نویسنده : سیده الهام موسوی
#کپی_ممنوع_حرام
#شــوق_پرواز
@ShugheParvaz
- حق میدهم ناراحت باشی، عزیزم.
یاسر سر جایش میخکوب شد.
با چشمهایی پر از آتش گفت:
- تو را جادو کردند! نمیترسی دیگر!
یاسر به چشمهای ملیحه خیره شد.
معصومیت نگاهش آتش وجودش را خاموش کرد.
شلاقش را پایین آورد و به زمین چشم دوخت.
- در آن خانه چه دیدی که دیگر از من نمیترسی؟
ملیحه نفس عمیقی کشید و با شوق تعریف کرد:
- عزیزم! من حقیقت عشق را در خانه محمد پیدا کردم.
وقتی خدیجه از محمد برای من گفت؛ از محبت، مهربانی، صداقت، وفاداری، شجاعت... همه و همه خوبی بود. او مجذوب همین ویژگیها شده است و تمام قدرت و ثروتش را فدای محمد و رسالتش کرده است و به محمد ایمان کامل دارد.
من هم میخواهم هر روز نزد آنها بروم و کلام وحی را یاد بگیرم.
- دلیل نبودن محمد را از او پرسیدم میدانید چه گفت؟
یاسر و مادرش به هم نگاهی انداختند و با هم گفتند:
- کجا؟
ملیحه انگشت اشارهاش را به سمت آسمان گرفت.
- به معراج رفته بود. باید بودید و صحبتهای محمد در مورد معراج را میشنیدید.
یاسر به فکر فرو رفت.
ملیحه خوب به یاسر نگاه کرد. حلقهای از عشق را در چشمهایش دید.
یاسر لب به سخن گشود.
_ هر وقت که خواستی به خانه آنها برو...
من محمد و اهلش را خوب نشناختم.
صحبتهای قبیلهام در مورد آنها مرا به اشتباه انداخته بود. اما من هم در این مدت از این خانه بدی ندیدم.
لبخندی از رضایت بر چهرهی ملیحه نشست.
پیرزن با گوشهی شال سیاهش تَریِ چشمهایش را پاک کرد و خطاب به پسرش گفت:
- شیری را که خوردی حلالت باشد.
خدیجه از همان کودکی دختری مطهر و عفیف بود. او شایسته محمد بود.
من شک ندارم فرزندشان همانند آنها خواهند بود.
(۳)
#نویسنده : سیده الهام موسوی
#کپی_ممنوع_حرام
#شــوق_پرواز
@ShugheParvaz
دلت وقتی از دنیا آدمای میگیر ی جای هست تلنگر میشه
که مسافری!
و چه خوب رها باشی و دل را اسیر دنیا نکنی،
پرواز کن که پرواز با پرستو های عاشق حق تو ست!
@ShugheParvaz
#شــوق_پرواز
وَ نَرَاهُ قَرِيبًا
و ما نزدیک (به وقوع) میبینیم...
جزء بیستونهم/معارج۷
#یک_حبه_نور
#ماه_رمضان
🖇💌#شــوق_پرواز
@ShugheParvaz
من با تو به چشم آمدم و هیچ نبودم
چون سایه عدم بود سراپای وجودم
بر غیرت من عیب مگیر ای همه خوبی
وقتی که به اندازهی حُسن تو حسودم
تقدیر من از بند تو آزاد شدن نیست
دیدی که گشودی در و من پَر نگشودم
من "نغمهٔ نی" بودم و چون "مویهٔ عُشاق"
با آه درآمیخته شد، بود و نبودم
یک عمر برای تو غزل گفتم و افسوس
شعری که سزاوار تو باشد نسرودم
#فاضل_نظری
#شــوق_پرواز
@ShugheParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا تنگه قاسمی، دهدز شهرستان ایذه در استان خوزستان
#عید_فطر
🌸🍃🌺عید سعید فطر
بر همه ی مسلمانان تبریک
و تهنیت ...
طاعات و عبادات همگان
مورد قبول درگاه الهی.
#شــوق_پرواز
@ShugheParvaz
و أما أنا...فقد زرعتك ورداً بین أضلعي.
«و اما من... به راستی که تو را چون گُلی در میانِ دندههایِ سینهام کاشتم.»
#شــوق_پرواز
@ShugheParvaz
-معشوقی داری؟
-نه.
-برای که مینویسی؟
-برای خودم
-برای خودت! حرف عاشقانه؟
-خودم بیشتر از دیگران استحقاقش را دارد..
-غسان کنفانی💙
#شــوق_پرواز
@ShugheParvaz