eitaa logo
کانال سیاسی کوثریه🇮🇷
103 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
207 فایل
《بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ》 کانال تبادل اخبار انقلابی ✍ارسال مطالب برای گروه هاومخاطبین بلامانع است. لینک کانال سیاسی کوثریه 👇 @siasikosarieh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷قسمت سیم🌷 _جمعیت توی میدون ولی عصر پراکنده شده بودن. وقت برگشتن، اتوبوسی که پر از مردم و بچه های پایگاه بود جلو افتاده بود و من و یکی از بچه ها با موتور دنبالش. نزدیکیای میدون، اتوبوس راهش رو اشتباه رفت. ما جدا افتادیم. موتور خاموش شد. چند نفری اومدن طرفمون. دوستم رفت روی جدول خیابون شاید اتوبوس رو پیدا کنه که اونا ریختن روی سرم و شروع کردن به زدن. با هر چی که فکر کنی میزدن توی سرم، بعد هم با قمه زدن. بالاخره یکی خودش رو انداخت روی من و داد زد: بسه بی انصافا کشتینش. صدای آژیر امبولانسارو که شنیدم، به زور لای چشمام رو باز کردم. یکی داد زد: بخواید ببرینش، می کشیمش. دوستم اومد جلو که اون رو هم با چاقو زدن. این رو از فریادش فهمیدم،وقتی داد زد: سوختم، سوختم. بعد دیگه از هوش رفتم و ظاهرا از پنج عصر تا یازده شب اون گوشه افتاده بودم. وقتی گذاشتنم توی آمبولانس و شماره تلفن خواستن، تازه به هوش اومده بودم. شماره دایی‌م فقط یادم اومد، اونم بخاطر اینکه از بچگی حفظ کرده بودم. تو تعریف می کردی و من اشک می ریختم و التماس می کردم: ((تو رو خدا خوب شو آقا مصطفی!)) دیگر پا به ماه بودم. هر روز منتظر که دردم بگیرد، اما خبری نبود. اخرین توصیه دکتر، خوردن روغن کرچک بود. شب نوزده رمضان بود، برایم آبمیوه گرفتی و با روغن کرچک مخلوط کردی و می خواستی به زور به خوردم بدهی. _ شب قدره. نمی خورم! می خوام باهات بیام احیا! با قربان صدقه وادارم کردی بخورم. روغن کرچکی را که آبمیوه هم نتوانسته بود خوشمزه اش کند سر کشیدم، اما نگران به هم ریختن وضع مزاجم بودم. _ آقا مصطفی باید تا صبح همین جا بشینی و از من مواظبت کنی! تا ساعت یک و نیم شب ماندی، اما یک مرتبه بلند شدی و زنگ زدی به مادرم: ((سمیه رو بیارم پیش شما؟)) اول مقاومت کردم بعد تسلیم شدم، اما در دلم نقشه ای ریختم. به محض اینکه رسیدیم خانه مامان، جفت پاهایم را کردم توی یک کفش که من هم می آیم. مامان گفت: ((سمیه، میری مسجد دردت می گیره ها!)) گفتم : ((عیبی نداره!)) بیرون مسجد زیر آسمان خدا نشستیم و قران سر گرفتیم. آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد، ولی بعد از دو روز انتظار زدم زیر گریه: ((آقا مصطفی نکنه بچه مون بمیره؟)) رفتیم دکتر بعد از معاینه و گرفتن عکس گفت: ((بند ناف پیچیده دور گردن بچه، همین حالا برو بیمارستان!)) شب قدر بود و خیابان ها شلوغ، باران هم نم نم می آمد. رفتیم بیمارستان نجمیه. مادرهایمان هم آمده بودند. پنجشنبه هم ماندم بیمارستان و قرار بود جمعه مرخص شوم. شب بچه نخوابید، مدام گریه می کرد. صبح که دکتر آمد ویزیت کرد و گفت:((این بچه گرسنه‌س، براش شیر خشک تهیه کنین.)) برایت پیامک دادم: ((آقا مصطفی یک فلاسک آب جوش و یک قوطی شیر خشک بگیر بیار، هر چه زودتر.)) _ چشم. پیامت همراه با دو تصویر قلب و ادمکی بود که می خندید. ساعت ده شد و من همچنان منتظر بودم. ساعت یازده که مادرت با قوطی شیر خشک و فلاسک اب جوش آمد، وا رفتم: ((پس مصطفی کو؟)) _ رفت نمازجمعه و راهپیمایی روز قدس، گفت اگر برسم میام. اما نیامدی. پدرم آمد و کار ترخیص را انجام داد. راهپیمایی روز قدس واجب تر بود یا رسیدن به زن و بچه؟ اگر الان بودی، می گفتی : ((راه پیمایی روزقدس.)) مدتی بود از اندیشه به طبقه پایین خانه پدرت اسباب کشی کرده بودیم. می خواستیم بخاطر بچه به مادرهایمان نزدیک تر باشیم. با پدر و مادرم برگشتیم خانه مان. خیلی ها بودند، اما تو نبودی. نزدیک غروب بود که آمدی. اخم هایم در هم بود. گفتم: ((خسته نباشی، قرار بود بیایی بیمارستان!)) خسته و کوفته بودی و سرد برخورد کردی، طوری که انگار من مقصرم. عذرخواهی هم نکردی. انگار نه انگار که قرار بود بیایی دنبالم و برای بچه شیر خشک بیاوری. _ وظیفه من رفتن به راهپیمایی و مراسم روز قدس بود. مادرت اصرار داشت برویم طبقه بالا تا به من و بچه برسد و مامانم هم می گفت برویم خانه اش تا او به من و بچه برسد اما... ادامه دارد ...✅🌹 @siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸 📹 نماهنگ | مانع نفوذ انگلیس‌ها ✏️ بیانات اخیر رهبر انقلاب درباره مقابله علما با نفوذ انگلیس‌ها از قضیّه انحصار تنباکو تا قرارداد وثوق‌الدّوله و تلاش انگلیس برای انتقام از علما با روی کار آوردن رضاخان قزّاق @siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴بازسازی لحظات شهادت زینب کمایی دانش‌آموزی که با چادرش توسط منافقین در شاهین شهر به شهادت رسید و در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت. 🔻خاطره‌ای از علاقه زینب به حجاب: یک روز کنارم نشست و گفت:«مامان، من دلم می‌خواهد با حجاب شوم.» از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. غیر از این هم انتظار نداشتم زینب نیم دیگر من بود. پس حتما به حجاب علاقه داشت. مادرم هم که شنید خوشحال شد. کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید. از آن به بعد روسری سرش می‌کرد و به مدرسه می‌رفت.همکلاسی هایش او را مسخره می‌کردند و اُمل صدایش می‌زدند. بعضی روزها ناراحت به خانه می‌آمد معلوم بود گریه کرده است. می‌گفت:« مامان به من می‌گویند اُمل.» یک روز به او گفتم:« تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟» جواب داد:« خب معلوم است برای خدا!» گفتم:«پس بگذار هرچه می‌خواهند بگویند" ⏪زینب کمایی دختری عاقل،کوشا، اگاه، مومن و فعال فرهنگی بود که در 14 سالگی اول فروردین ۱۳۶۱ فقط به جرم عشق به امام خمینی و انقلاب، منافقین کوردل با چادرش خفه اش می‌کنند و این چنین مظلومانه او را به شهادت می‌رسانند. و اینچنین نشان می‌دهند آنها حتی از اثرگذاری چادری‌های ۱۴ ساله هم هراس دارند . @siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سیر تحول جنبش های اسلامی_compressed.pdf
21.89M
🔰دانلود رایگان جهت آشنایی با سرگذشت فلسطین👇📚👇📚👇 📔 کتاب: "سیر تحول جنبش‌های اسلامی" 🔺️مولف: حمید احمدی 🔻ناشر: دانشگاه امام صادق @siasikosarieh
🌷قسمت سی و یکم🌷 تومصطفاست تو از هر دو تشکر کردی: ((خیر، همین جا میمونن، خودمم بهشون می رسم!)) واقعا هم رسیدی و از من و بچه مراقبت کردی. از حمام تا پوشک بچه. حتی وقتی خواب بودم صدایم نمی زدی و وقتی اعتراض می کردم، می گفتی: ((اون قدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم!)) اسم دخترمان را گذاشتیم فاطمه. هر وقت گریه می کرد بغلش می کردی: ((بیا درد دلت را به بابا بگو ببینم چی شده؟)) برایش مداحی می کردی و برایش روضه می خواندی. شب سوم تب شدیدی کرده بودم. نصف شبا بیدار شدم دیدم بالای سرم نشسته ای. گفتی: «خدارو شکر بیدار شدی، فاطمه خیلی گریه می کرد اما بیدارت نکردم، بهش آب قند دادم. بیا شیرش بده» روز چهارم برای تست غربالگری او را بردی، بعدها هم برای واکسن. دلم نمی آمد خودم بغلش کنم تا به او امپول بزنند. هنوز یک ماهش نشده بود که او را بالا می انداختی و می گرفتی. _ آقا مصطفی دختره ها ! لطیف تر برخورد کن! _ بچه یه ماهه باید یه متر بالا بپره! باید رنجر بار بیاد! طوری که توی خیابون کسی جرئت نکنه نگاه چپ بهش بکنه! فاطمه که به دنیا آمد دیگر نه مدرسه رفتم نه حوزه و نه بسیج. نمی شد هم کار کرد، هم درس خواند، هم مادری کرد و هم همسری. در جریان فتنه ۸۸ هم به تحصیلت لطمه خورد هم ضرر مالی دادی. آن روزها در کنار برنج، پلاستیک و نایلون هم می فروختی. آن ها را با چک یکی از اقوام خریدی و گذاشتی در مغازه تا فروش بروند. به قول خودت می خواستی به او کمک کنی، اما درروزهای شلوغی، مغازه نیمه تعطیل شد. یا چیزی فروش نمی رفت یا اگر می رفت، درست یادداشت نمی شد و سود و زیان نا مشخص بود. بالاخره آنجا را تعطیل کردی و خلاص. برای پول پلاستیک ها و نایلون هایی هم که فروش نرفته بود چک دست فروشنده داشتی. از من خواستی طلاهایم را بفروشم که فروختم و بدهی ات را صاف کردی. آن روزها یک نیسان داشتیم که از آن برای خرید و فروش و جا به جایی گونی های برنج استفاده می کردی و تا سه چهار ماهگی فاطمه هنوز آن را داشتیم. شبی مهمان داشتیم، وقتی که مهمان ها رفتند گفتی: ((بلند شو بریم بیرون.)) _ کجا؟ _ اشتهارد. _ با نیسان؟ بچه اذیت میشه! _ چه اذیتی؟ هر جا دیدم اذیت می شه نگه می دارم! وسایلی را که لازم داشتیم گذاشتی پشت ماشین و راه افتادیم. در آن سفر، فاطمه آرام بود. همین باعث شد که بعد از آن، سفرهای تفریحی ما شروع شود. آن روزها هم پایگاه بسیج را اداره می کردی، هم دانشگاه آزاد درس می خواندی، هم جهاد دانشگاهی دوره پرورش و نگهداری گاو می دیدی. گاهی هم بازاریابی برنج برای رستوران ها و تالار می کردی. کارهایت را هماهنگ می کردم و سعی می کردم کنارت باشم. اگر قرار بود جایی بروی یا چیزی را به کسی تحویل دهی یا به کارهای اجرایی پایگاه برسی خبرت می کردم. حتی ساعاتی را که در دانشگاه بودی، منتظر می ماندم تا کلاست تمام شود. وقتی می آمدی فاطمه را برمی داشتم با هم می رفتیم فروشگاه و خرید می کردیم. بعد قدم زنان به خانه می آمدیم. بودن با تو، رویای من بود‌. اینکه باشی، با تو حرف بزنم، صدایت را بشنوم، به حرف هایم گوش بدهی، نظرت را بگویی، حس کنم کنارمی و حس کنم دوستم داری و حس کنم در جهان کوچک با تو بودن، فقط ما سه نفریم: من و تو و فاطمه. حتی گاهی بودن او را هم فراموش می کردم، فقط من و تو. غ یک روز بعد از ظهر آمدی خانه و گفتی: ((عزیز بیا تو پارکینگ باهات کار دارم!)) تعجب کردم: ((چه کاری؟)) _ بیا تا بگم! هنوز پایم را از آپارتمان بیرون نگذاشته بودم که صدایی شنیدم: ((آقا مصطفی این چه صداییه؟)) _صدای گاوه! _ تو هنوز گاوداری نگرفته گاو خریدی؟تا حالا کی اول نعل خریده بعد اسب؟! _ بیا ببین چه قشنگه خانم! ادامه دارد...🌹✅ @siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 السَّلاَمُ عَلَى الْحَقِّ الْجَدِيدِ... ▫️سلام بر آن حقیقتی که با ظهورش هرچه باطل است رنگ خواهد باخت و زمین و زمان را حیاتی نو خواهد بخشید. 📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس. بالابلندی، شانه‌های مهربان داری بر طاق چشمانت دو ابروی کمان داری بر لب طنین دلنشین نور و الرحمن روی عبایت آیه‌هایی از دخان داری بارانی و با ابرهای جمعه می باری بارانی و در مُشت خود هفت آسمان داری در دست، گرچه ذولفقار انتقام اما بر روی دوشت بقچه‌های آب و نان داری ما عاشقان مدعی هرگز نفهمیدیم حسی که تو، به هر کدام از شیعیان داری گفتیم دوری، بی نشانی، غافل از اینکه هرجا که دلتنگ توأیم، از خود نشان داری هرجا که نامت را بخوانم میرسی از راه هرجای دنیا باشم آنجا جمکران داری @siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🇵🇸 🖼 حماس یا فلسطین، آیا دشمنی رژیم صهیونیستی فقط با حماس است؟ 🍃🌹🍃 🔻پس از عملیات طوفان‌الاقصی، مقامات و رسانه‌های صهیونیستی و به پیروی از آن‌ها رسانه‌های غربی به طور مدام از نبرد با حماس گفتند و به گونه‌ای القا می‌کنند که با حماس سر جنگ دارند و نه مردم فلسطین. 🔺اما بررسی سابقه رژیم صهیونیستی نشان می‌دهد که بسیاری از جنایت‌های این رژیم مربوط به دوران پیش از تاسیس جنبش حماس در سال ۱۹۸۷ است. دورانی که به روستاها اردوگاه‌ها و بیمارستان‌ها به طور مداوم حمله می‌شد و فلسطینیان بی‌گناه در سرتاسر سرزمین‌های اشغالی به قتل می‌رسیدند. | @siasikosarieh
🔸مظلوم اما مقتدر در کنار مظلومیت مردم غزه دو نقطهٔ مهم وجود دارد. یک نقطه صبوری و توکل این مردم است. نکتهٔ مهم دیگر این است ضربه‌ای که در این حمله رزمندگان فلسطینی به رژیم غاصب وارد شد یک ضربه تعیین‌کننده است. ۱۴۰۲/۰۸/۰۳ @siasikosarieh
📌 آنها یک‌شَبِ مَرررررررد می‌شوند... 🇮🇷🇵🇸 ‌‌‌ 🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنی تَوْفیقَ الشَّهادَةِ فی سَبیلِک🌹 @siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷قسمت سی و دوم🌷 امدم و دیدمش. یک گوساله سیاه و سفید که مقداری علف جلویش گذاشته بودی و ظرفی آب. مادرت را صدا زدی. آمد. از ذوق کردن تو ذوق کرد:((مصطفاست دیگه، آدم رو غافل گیر می کنه!)) فکر نمی کنم آن شب تا صبح همسایه ای خوابیده باشد. رفتی و جایی را اجاره کردی. دوستی که قرار بود با تو شریک شود، منصرف شد. برای همین با چند نفر از فامیل وارد صحبت شدی. پول جمع کردی و تعدادی گوساله خریدید‌. اوایل کارگر نداشتید. من و تو، مادر و پدرت با مامان و بابای من. گاوداری در شاهد شهر بود و ده کیلومتر با شهریار فاصله داشت. نگهداری و محافظت از آنجا سختی زیادی داشت، چون گوساله هارا باید شیر می دادی. از گاو داری هایی که گاو شیری داشتند، شیر می خریدی، گرم می کردی و با شیشه و پستانک به گوساله ها می دادی. برای رونق گاوداری، نیسان را فروختی و یک موتور خریدی. بیشتر روزها من و تو کلاه کاسکت می گذاشتیم و ده کیلومتر را در سرمای زمستان و گرمای تابستان از خانه می رفتیم تا گاوداری. می توانستی از پدرم، برادرت یا پدرت ماشینشان را قرض کنی، اما غرورت اجازه نمی داد. کمی گذشت که پولی دستت رسید و قرار شد پاترول دایی ات را قسطی بخری. پاترول در ملایر بود. با اتوبوس رفتیم قم و از قم به ملایر و آنجا ماشین را تحویل گرفتیم و آمدیم. فردای آن روز اخبار اعلام کرد بنزین سهمیه بندی شده. هر کسی شنید، سرزنشت کرد: ((پاترول بنزین زیاد می سوزونه آقا مصطفی!)) اما تو کم نیاوردی: ((لابد یه حکمتی توی این خرید بوده!)) رفته بودیم اندیشه سر بزنیم. موقع برگشت دیدیم پیکان وانتی در جوی افتاده و راننده نمی توانست ماشین را در بیاورد. تو آن را بکسل کردی و در آوردی. حالا فهمیدی حکمت خرید این ماشین چیه؟ اومده تا کار مردم رو راه بندازه، اومده به بقیه کمک کنه. اگه بنا بود این آقا جرثقیل بیاره، باید کلی هزینه پرداخت می کرد، اما من بخاطر خدا این کار رو کردم. بعدها هم یک میلیون دادی و آن را گاز سوز کردی. با آن، ده پانزده نفر از بچه هایت را سوار می کردی و می بردی گردش. کارهای پایگاه را هم با همین پاترول ،یا خودت انجام می دادی یا می دادی دست بچه هایت و آن ها انجام می دادند. هنوز برای گاوداری کارگر نگرفته بودی. هر شب یکی از بچه های بسیج می رفت پیش گوساله ها. تو هم صبح ها می رفتی برایشان علف می ریختی و آن کسی را هم که شب مانده بود برمی گرداندی. شبی گفتی: ((امشب کسی نیست بره گاوداری، وسایل فاطمه رو بردار خودمون بریم.)) _ اونجا گاوداریه مصطفی ! اگر حشره ای فاطمه رو بزنه؟ _ بد به دلت نیار، بسپار به خدا. رفتیم. غروب مادرت زنگ زد : ((کجایین شما؟)) _ گاوداری. شبم همین جا می خوابیم! _ می خوابین! اگه بچه رو حشره ای نیش بزنه چی؟ راه بیفتین بیایین همین حالا! مادرت حرص می خورد و تو می خندیدی. آن شب همان جا ماندیم. بو و صدا اذیتم می کرد. ما در اتاق سرایداری بودیم. دم صبح خوابم برد. چشم که بازکردم دیدم رفته ای نان داغ خریده ای و از گاوداری بغلی که مرغ و خروس داشت، چند تخم مرغ رسمی گرفته ای و با چای ساز جهیزیه ام که آورده بودی تا برای گوساله ها شیر بجوشانی چای درست کرده ای. چه چایی ای! ظهر برگشتیم خانه. بعدها یک کارگر افغانی پیداکردی و در همان اتاقک به همراه زنش جایشان دادی. گاه می رفتیم شام و ناهار پیش آن ها. آن قدر با آن کارگر افغانی خوب بودی که هرچه دستت می آمد می بخشیدی به او. حتی گفتی: ((قراره بچشون بدنیا بیاد، ما که می خوایم هدیه بدیم، بهتره سیسمونی بدیم.)) _ فکر میکنی یک قرون دوزاره آقا مصطفی؟ _ هر چی میخواد باشه من که تصمیمم رو گرفته‌م! آن هارا با خودت بردی کهنز و تخت، کمد، ننو، پوشک، لباس و اسباب بازی خریدی و دادی بردند. داخل گاوداری یک زمین خالی بود که در آن یونجه کاشتی و چند تا مرغ و خروس هم خریدی. وقتی گوساله ها را با دست خودت شیر می دادی، از ذوق تو ذوق می کردم. از دور می ایستادم و تماشایت می کردم. فاطمه را بغل می کردی و پیش آن ها می بردی. اولین گوساله را که بزرگ کردی و فروختی، گریه ات گرفت و گفتی: ((این رو به نیت مامانت خریدم که سیده، پولشم برای او.)) از فروش هدیه های تولد فاطمه هم گوساله ای برای او خریدی. آن را بزرگ کردی و فروختی. می خواستی برای فاطمه حساب باز کنی، اما درگیر مشکلات اقتصادی شدی و نتوانستی. درگیری ها تمامی نداشت، اما ایمان و توکل تو هم بی انتها بود. ادامه دارد ....✅🌹 @siasikosarieh