#اسم تو مصطفاست
قسمت هشتادو شش
گفتی:" شبا محمد علی مال تو،روز! مال من! قبول؟"
- قبول!
نسبت به زمانی که فاطمه بدنیا آمده بود، مادری پخته تر شده بودم.حالا بیشتر آرامش
تو برایم مهم بود.
بعدازتولد محمد علی ،پنچاه روز پیشم ماندی،
یعنی پنچاه شب تمام،ماه در آسمان بودونبود،
گاه هلال،گاه نیمه،گاه کامل.....امامن تورا
همیشه ماه کامل می خواستم.بودن نصفه
نیمه ات اعصابم را به هم می ریخت،برای
همین سرگردان بودم،نگاهم مدام به آسمان زندگی ام بود.کی برام هستی؟ کی برایم
می تابی؟ پنچاه شبانه روز زمان کمی نیست،
اما برای من که بی تاب بودم.زمان کمی بود.
بر عکس تولد فاطمه،تولد محمد علی سخت بود. و هم گریه وزاری اش بیشتر، هنوز آثار
مجروحیت درتو بود.
اگر به طور ناگهانی از زمین بلند می شدی
یا زیاد حرکت می کردی یا عصبی می شدی،
،کمر درد می گرفتی یا پهلویت تیر می کشید،
طوری که نمی توانستی حرکت کنی.
فقط حضور دوستان وخانواده آرامت می کرد.
همین روزها بود که خانم صابری زنگ زد: " با
حاج آقا و دخترا و نوه ام اومدیم تهران وداریم میایم منزل شما." وکلی روحیه گرفتی،همان
شب اول دختر کوچک آقای صابری گفت: " عمو قول داده بودی ما رو ببری شمال!"
خندیدی:" حتما عمو،صبح زود راه می افتیم!"
زنگ زدی به یکی از دوستانت در شمال و
خانه ای رابرای اقامتمان هماهنگ کردی. صبح زود همه را راهی کردی وگفتی:" صبحونه روهم
توراه می خوریم."
نرسیده به کندوان ماشین خراب شد. به امداد
خودرو زنگ زدی.آمدند درست کردند و راه افتادیم. نرسیده به سیاه بیشه دوباره خراب
شد. این بار چرثقیل آمد و ماشین را یدک کش کرد. با وجودی که ناراحت بودی سعی
می کردی باشوخی وخنده نگذاری ناراحت
شوم. پاهایت را روی فرمان گذاشته و
می گفتی:" از من فیلم بگیر سمیه. ببین
چقدر راننده م! بدون نیاز به پا ماشین
می رونم !" رو به لنز گوشی می گفتی:" دوستان تلگرامی، اصلا همکاری نداشته
باشید توی یه دورهمی خانوادگی هستید.
مهم اینه که تلگرام ودوستاتون چی میگن.
سرتون رو از تو گوشی در نیارین!" فیلم
می گرفتم و می خندیدیم رسیدیم تعمیرگاه،
بچه ها خسته شده بودند،محمدعلی گریه
می کرد و فاطمه نق می زد. وقتی تعمیر کار
گفت سرسیلندرماشین سوخته وبرای فردا
حاضرمی شود و باید ماشین راهمان جا بگذارید،
خنده از لبت پرید. به یکی از دوستانت زنگ زدی،آمد.
به اتفاق او و خانواده آقای صابری رفتیم
کنار رودخانه و ناهار خوردیم، بعد هم رفتیم
منزلش استراحت، آن ها قرار بود بروند سوریه
وخانواده آقای صابری هم قم.
خانم قاسمی ازمشهد زنگ زد:"اینطرفا نمیاین؟"
گفتی:" فعلا کار داریم، ولی دعا کنین کارمون جور بشه!" گفت:" کار شما دست امام رضا علیه
السلام گیره،بیایین خدمت آقا،اذن بگیرین
ببینین چطورگره هابازمی شه!"
فردا که از دو خانواده جدا شدیم، رفتیم طرف تعمیرگاه، رو تخت رستوران رو به روی تعمیر گاه نشستیم وتو می رفتی سر به ماشین می زدی وبر می گشتی.هر بارکه می رفتی و
می آمدی می گفتی:" بیابریم اتاق بگیریم،این
طوری اذیت می شین!"
اما من همان تخت سایبان دار را ترجیح می دادم. دلم
نمی خواست از تودور باشم.
اذان مغرب را گفتند و هنوز ماشین درست
نشده بود. در این فاصله توپی خریدی و
بافاطمه بازی کردی. درد را در پهلو و کمرت
احساس می کردم.ایستادی به نماز و استخاره
کردی:" سمیه این همه خرج ماشین کردیم یه
مشهد نریم؟"
-ولی من برای بچه ها به اندازه یکی دو روز لباس برداشتم و برای خودم هیچی!
- هرچی لازم داشتیم سر راه می خریم!
شبانه راه افتادیم سمت مشهد.در طول راه
محمدعلی بدقلقی می کرد،طوری که گاهی
مجبور می شدی نگه داری وپیاده شویم تا
هوایی بخورد. محمدعلی وفاطمه که خوابیدند، همان طور که می راندی گفتی:" عزیز،دعای ندبه رو برام می خونی؟"
خواندم.گفتی:" یه دعای دیگه!"گفتم:
" اصلا نگران نباش آقامصطفی! من مفاتیح شمام،
هرچه خواستی بگو رو دروایسی نکن!" خندیدی:" تو که برام می خونی یه جوردیگه کیف می کنم!"
نزدیک مشهد باز ماشین خراب شد. بردی تعمیر گاه، تعمیر کار گفت:" آرام آرام ببرین تانمایندگی خودش."
بقیه راه خیلی اذیت شدیم: ماشین خرابی که باید آرام
می راندی، محمدعلی که بداخلاقی
می کرد، دردی که گاهی درپشت وکمرت می پیچید،خستگی
ادامه دارد......✅🌹
@siasikosarieh
▪️دیگر آن خندۀ زیبا به لب مولا نیست
▪️همه هستند ولی هیچ كسی زهرا نیست
▪️قطرۀ اشك علی تا به ته چاه رسید
▪️چاه فهمید كه كسی همچو علی تنها نیست
🔴 فرارسیدن سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، بی بی دو عالم، پاره تن پیامبر صلی الله علیه و آله و اسوه زنان عالم را به محضر مبارک حضرت ولی عصر عج الله تعالی فرجه الشریف و همه محبین اهلبیت علیهم السلام تسلیت عرض مینماییم.
#تسلیت
#فاطمیه
@siasikosarieh
⚫️ شهیدهی جهاد تبیین
🔷حضرت فاطمه زهرا(س) پس از رحلت جانگداز رسول مکرم اسلام،در اوج جوانی و با وجود سنگینی غم پدر بزرگوارشان،داشتن مسئولیت چهار فرزند خردسال و فرزندی در شکم ،در میدان مبارزه با جریان تحریف غدیر ورودی بینظیر دارند.
🔶 ایشان دفاع از ولایت، امامت و نهضت عظیم نبوی را وظیفه خود دانسته و با بیان خطبه،حضور در منزل مهاجر و انصار و حتی گریههای طولانی ،حقانیت و مظلومیت امیرالمومنین را به مسلمین یادآوری میکنند و با وجود شرایط خاصی که داشتند،بدون مصلحت اندیشیهای خام،گام در مسیر جهادتبیین و روشنگری گذاشته و در این جهاد عظیم،جان عزیز خود را تقدیم میکنند.
🔶 حتی وصیت ایشان درمورد غسل، کفن وتشییعجنازهی شبانه و مدفن پنهان نیز در راستای جهاد تبیین بوده است.به شکلی که از روز شهادت حضرت صدیقه (س) تا به امروز،مسلمانان بهدنبال چرایی وصیت ایشان هستند،که مسیر وصول به این شبهه ما را به مظلومیت امیرالمومنین که منجر به انحراف در دستور خداوند و رسول اکرم(ص) و تحریف امامت به خلافت و سپس سلطنت شد میرساند.تحریفی که در چهارده قرن گذشته امت اسلامی را به مصائب سختی دچار کرده است و نمونه آخر و عینی آن نسلکشی رژیم غاصب صهیونسیتی علیه مردم مسلمان و مظلوم فلسطین است.
✅ امروز وظیفهی ما نیز لبیک به فراخوان امام خامنهای در راستای تحقق جهاد تبیین و حرکت در مسیر بصیرت فاطمی میباشد.مبادا در این جهاد، در چاه مصلحتهای ساختگی،بیتفاوتی و عقبنشینی در برابر دشمن بیفتیم.چرا که یکی از اهداف دشمن پرهزینهکردن حرکت در جاده اسلام و انقلاب است.
#حضرت_زهرا
#جهاد_تبیین
🖌مصطفی_علیجانزاده
@siasikosarieh
🇮🇷🇵🇸
📝 کاهش بیش از ۱۶ درصدی نرخ تورم در ۸ ماه گذشته
🍃🌹🍃
🔻محمد شیریجیان، معاون اقتصادی بانک مرکزی: در ابتدای آغاز به کار دولت یعنی در مهر ماه ۱۴۰۰، رشد نقدینگی ۴۲.۸ درصد بود. این عدد در آبان ماه امسال یعنی در مدت زمان نزدیک به ۲ سال به ۲۶.۲ درصد رسیده و معادل ۱۶.۶ درصد کاهش یافته است که رکورد مناسبی در زمینه کنترل نقدینگی محسوب میشود.
🔹یکی از دستاوردهای کنترل نقدینگی کاهش نرخ تورم است. از فروردین تا آبان تورم ۱۶.۳ درصد کاهش یافته است. اتفاق مثبت دیگر، کاهش رشد پایه پولی بود که رشد آن برای ابتدای امسال معادل ۴۵ درصد بود و این عدد هم اکنون به ۳۸.۵ درصد رسیده است.
🔺رشد پایه پولی و نقدینگی در میان مدت به یک همبستگی میرسند و امیدواریم همگرایی این دو متغیر تا پایان سال بهبود یابد.
#دهه_فاطمیه | #دولت_مردم
@siasikosarieh
🇮🇷🇵🇸
📝 آخرین تحولات جنگ رژیم صهیونیستی علیه مردم #فلسطین
🍃🌹🍃
1⃣ حضور ۴ هزار نظامی فرانسوی در جنگ غزه
🔸توماس بورتس نماینده پارلمان فرانسه اظهار داشت که بیش از ۴ هزار فرانسوی دو تابعیتی در ارتش اسرائیل در جنگ علیه غزه شرکت دارند.
2⃣ نخستوزیر ایرلند: بهجز یک یا دو کشور همۀ اروپا با آتشبس در غزه موافق هستند.
3⃣ سخنگوی القسام: رژیم صهیونیستی بهجای آزادی، دنبال کشتن اسرای خود است
🔸دشمن جان اسرای خود را به بازی گرفته و هیچ اهمیتی به احساسات خانوادههای آنان نمیدهد.
#فلسطین | #طوفان_الاقصی
@siasikosarieh
شعار هفته پژوهش ۱۴۰۲:
آمادگی برای طلوع خورشید ولایت عظمی ارواحنا فدا با تولید علم نافع و مرجع ساز
@siasikosarieh
✔️#هفته_پژوهش ا #روز_پژوهش
☑️ الزامات پژوهش
▫️آیتالله جوادی آملی
🔹 در جریان پژوهش چند مطلب مطرح است؛
1️⃣ اول آن است كه ما بفهمیم گمشده ما چیست كه آن را جستجو می كنیم؛ ما چه می خواهیم. كسی كه هدفمند نیست گم شده ای ندارد و مقصد و مقصودی در پیش ندارد، اهل پژوهش نیست، بلکه خود را معطل كرد و دیگران را به زحمت انداخته است. این اصل اول كه ما چه میخواهیم.
2️⃣ اصل دوم این است كه بعد از اینكه روشن شد ما هدفمندیم چه می خواهیم و به دنبال چه می گردیم، باید بدانیم راهش چیست.
3️⃣ اصل سوم این است كه حالا كه معلوم شد هدفی داریم راهی هست و باید با پیمودن این راه به آن هدف بار یافت، راهزنان این راه چه كسانی هستند.
4️⃣ اصل چهارم این است كه هادیان این راه چه كسانی هستند.
5️⃣ اصل پنجم این است كه همراهان این راه چه كسانی هستند.
اصول و فروع فراوانی در زیر مجموعه این پنج اصل هست.
🇮🇷
@siasikosarieh
#اسم تو مصطفاست
قسمت هشتادو هفت
خستگی خودم و نق نق فاطمه. بالاخره بعد از ۲۴ ساعت رسیدیم مشهد و رفتیم خانه خانم قاسمی . ما را
که دید خیلی خوشحال شد:" خدا روشکر .
میخواستم برای میلاد امام زمان علیه السلام
جشن بگیرم .خوب شد که آمدید!"
یک هفته ماندیم مشهد .خانم قاسمی دانا جشن
گرفت و تمام دوستانش وخانواده رزمندگان راهم دعوت کرد.بعداز یک هفته به تهران برگشتیم.
ماه رمضان از راه رسید ومن نمی توانستم
روزه بگیرم،دوست داشتم سحرها بیدار شوم
ودر کنار تو بنشینم. دلم می خواست لحظه به لحظه ی بودنت راحس کنم،
ولی تو نمی خواستی صدایم بزنی.
بی تابی محمدعلی نمی گذاشت خواب
پیوسته داشته باشم . دوست داشت یکی با
او بازی کند و تو بیشتر وقت ها او را بغل
می کردی واز پیش من می بردی تا راحت بخوابم . طبق روال همیشگی در ماه رمضان،در فامیل هر شب افطاری منزل یکی بود.
شبی که منزل عمو جعفر بودیم گفتم:" آقامصطفی الآن که همه هستند دعوت کن تا
یه شبم بیان منزل ما!"
آهسته گفتی :" نمی تونم زمان مشخص کنم،
هر لحظه ممکنه زنگ بزنن ومجبور بشم برم!" اخم هایم در هم رفت .بلند گفتی:" شنبه هفته
دیگه،همگی برای افطار منزل ما!"
اما دو روز مانده بود به آن شب تلفن خانه زنگ خورد:" سلام عزیز،من دارم میرم!"
- کجا؟
- سوریه!
ورفتی به همین راحتی
.اولین کاری که کردم این بود.که زنگ بزنم مهمانی رو به هم بزنم
وبعد نشستم به حال خودم گریه کردم.
محمدعلی نمی خوابید، او هم گریه می کرد
گریه هایش دلم را به آشوب می کشید. لابد
قراربود اتفاقی بیفتد. عرق نعنا به او دادم.
جایش را عوض کردم، بغلش گرفتم و راه بردم،
روی پا خواباندمش ، ولی آرام نمی گرفت. پدرم
زنگ زد:" باباجون بلند شو بیا خونه ما."
ولی من با دو تا بچه راحتتر بودم که خانه خودمان بمانم .شب های تنهایی وبی خوابی
شروع شده بود. سایه ات همه جابود. اما
خودت نبودی. به خودم می گفتم: باید بزرگ
بشی، باید طاقت وصبرت را زیاد کنی ،تو حالا مادر دو تا بچه ای.
یه هفته شد دو هفته . دوهفته شد سه هفته .سه هفته شدچهار هفته . پس توکجابودی؟ پس چطور من وبا گریه های سوزناک و نفس گیر محمد علی تنها گذاشته بودی؟
درست روز سی ام بود . بعداز گذشت یک شب سخت،شبی که محمدعلی نگذاشته بودخوب بخوابم ،تازه پلک هایم روی هم رفته بودکه فاطمه صدایم کرد:" مامان پاشو گرسنمه !"
- توی یخچال نون وپنیر هست!
- نه تو باید بهم صبحانه بدی!
- فاطمه جان بزار بخوابم داداشی تا صبح گریه می کرد!
- من گرسنمه! بلند شدم به حال خودم ومحمدعلی وفاطمه وبعد برای کل زندگی ام گریه کردم .بعد هم رفتم صبحانه فاطمه را آماده کردم گذاشتم جلویش . تا که آمدم بخوابم گفت:" مامان چشماتو باز کن،می ترسم!"
- من که اینجام،تلویزیون هم روشنه،بذار بخوابم!
تو راباید بیدار باشی، نباید بخوابی !
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم به خصوص که محمد علی افتاده بود به گریه زنگ زدم به تو:"
مصطفا کم آوردم.کی میای مصطفی!"
- اتفاقا می خواستم زنگ بزنم بگم دارم میام!
یک مرتبه دل شوره افتاد بجانم:" چیزی شده؟"
- نه بابا ابو علی مجروح شده میاریمش ، تهران!
خوش حال شدم به دور و ورخانه نگاه کردم
باید می افتادم به نظافت.
شروع کردم به خانه تکانی .دیگر خواب از سرم پریده بود. ملحفه ها رو درآوردم وریختم داخل ماشین لباسشویی. پرده ها را بازکردم و شستم.
محمدعلی وفاطمه راگذاشتم پیش مامانم ودوان دوان رفتم خرید: قند ، چای، رب، روغن،
باید همه چیز توخونه می بود تا وقتی که می آمدی یک لحظه هم از تو دور نشوم. سر راه
یک ادکلن هم برایت خریدم وکادو پیچ کردم،
اما یک فکرکوچولو مثل خوره افتاده بود به جانم ومدام بزرگتر می شد.
چطور مصطفی برای هیچ کدام از دوستانش
که مجروح شدند نیامده وحالا برای ابوعلی
می خواهد بیاید؟
پیام دادم :" آقامصطفی نکنه خوت طوریت
شده؟"
- نه بابا !فقط ابوعلی مجروح شده.
- راستش بگواقامصطفی!
ادامه دارد .....✅🌹
@siasikosarieh
#اسم تو مصطفاست
_همین که گفتم!
قانع نشدم و به دوستانت پیام دادم حتی به خود ابوعلی که گفت :«فقط کمی پشت پای مصطفی آسیب دیده.»
دیگر مطمئن شده بودم که مجروح شدی. در حالی که سبزی خُرد می کردم، به مادرم و مادرت زنگ زدم:«دوباره مصطفی مجروح شده!»
به خانم قاسمی هم خبر دادم و او به یکی از کسانی که در سوریه می شناخت پیام داد. دیدم که ابوعلی از طریق تلگرام عکس خودش و تو را فرستاد. هر دو لباس بیمارستان پوشیده بودید و سرپا.
به مامانم گفتم:«خداروشکر، حتی راضی ام با دست و پای قطع شده بیاد، اما باشه!» باز قیافه مادرم در هم رفت.
با تو تماس گرفتم:«چه ساعتی می رسی؟»
_خونه نمیام، مستقیم ما رو می برن بیمارستان!
ساعت چهار عصر پروازت بود . باید خود را برای صبح فردا آماده می کردم. آیا می توانستم بخوابم؟
پرده ها را که خشک شده بودند زدم ، ملحفه ها را کشیدم و نگاه آخر را به وسایل هال و اتاق انداختم . همه چیز تمیز، منظم و سر جای خودش بود، حتی لباس هایی را که باید تن بچه ها می کردم آماده گذاشته بودم. جز انتظار چه کار
می توانستم بکنم؟! بلند شدم و شروع کردم و شام درست کردن، تا صبح هنوز خیلی مانده بود.
ظرف آب میوه (سیب و هویج مخلوط) دستم بود و داخل طبقات می چرخیدم.
چرا گُم شده بودم؟ بالاخره بخش را پیدا کردم. بوی بیمارستان به سرگیجه ام می انداخت. فاطمه و محمدعلی را پیش مامان گذاشته بودم و حالا همان جایی بودم که باید. سمت راست تو بودی، روی تخت کناری ابوعلی و تخت سوم یکی دیگر از دوستانت. تا مرا دیدی ملحفه را کشیدی روی پایت. آمدم جلو سلام کردم و ظرف آب میوه را گذاشتم روی میز جلوی تخت.
_سالمی آقا مصطفی؟
_آره، ببین هیچی نیست! سالمم و تندرست.
_اذیت نکن، بگو مجروحیتت چیه؟
_چند تا ترکش خورده پشت پام!
همان پایی که دفعه قبل مجروح شده بود. قبلاً مچ پا، این دفعه ترکش نشسته بود پشت زانو. تعدادی ترکش را درآورده بودند و هنوز چندتایی در پایت بود. همان موقع دکتر آمد، پایت را معاینه کرد و گفت:«بعد از ظهر عملت می کنم.»
دستورات لازم را به پرستار داد. دکتر که رفت گفتی:«حالا برو سمیه!»
گفتم:«میمونم تا عملت کنند!»
_بچه کوچیک داری، برو!
_بچه ها پیش مامانم هستند، برم همه فکرم اینجاست!
_برو خونه اینجا مرد هست، نمی تونی راحت باشی!
_مرد من که تو باشی هستم و راحتم!
مامان، بچه ها را آورد. زمان عمل نزدیک می شد. مامان
می گفت:«منم می مونم!»
او را با اصرار فرستادم رفت. دو سه تا دوست دیگرت آمدند که یکی از آن ها داخل اتاق روضه خواند و مداحی کرد، بعد تا جلوی در اتاق عمل آمدیم. سه چهار مجروح با هم نشسته بودند روی یک نیمکت تا نوبتشان بشود. شعر می خواندند و شوخی می کردند. تو را که بردند اتاق عمل، آمدم داخل حیاط. یک ساعت و نیم طول کشید. سبحان هم رسیده بود و کنار هم بودیم. رفتیم سالن انتظار، مانیتوری داشت که اسامی و وضعیت افراد را اعلام می کرد. جلوی اسمت نوشته بود در حال عمل.
_سبحان نکنه این دستگاه خرابه؟ چقدر طول کشید!
آمدیم جلوی اتاق عمل و از وضعیتت پرسیدیم.
_عملش تمام شده و بردنش!
_کی؟
_یه ساعت قبل!
_ولی روی مانیتور نوشته در حال عمل!
_از ساعت پنج از کار افتاده!
به اتاق آمدیم. در حال خوردن شام بودی.
ناراحت شدم:«خوش انصاف من پایین جگرم در اومد، اون وقت تو اینجا نشستی شام می خوری!»
خندیدی:«حالا که می بینی سالمم! صبحم مرخصم و خودم میام!»
_میام که با هم بریم خونه!
_عزیز خواهش می کنم نیا! لااقل تا یازده صبح نیا!
این بار را می خواستم به حرفت گوش کنم، چون واقعا از خستگی داشتم از پا در می آمدم.
ادامه دارد.......✅🌹
@siasikosarieh
🏴السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
شیعیان #مرتضی رخت عزا بر تن کنید
خانه شیرخدا غرق عزای #فاطمه ست
◾️فرارسیدن سالروز شهادت غریبانه صدیقه کبری حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را تسلیت میگوییم.
▪️ استاد #فاطمینیا میگفتند دعایی لطیف تر از صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها ندیده ام...
با هم زمزمه میکنیم ؛
🥀 اللَّهُمَّصَلِّعَلَىالصِّدِّيقَةِ فَاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ حبِيبَةِحَبِيبِكَ وَ نَبِيِّكَ و أُمِّ أَحِبَّائِكَ وَ أَصفِيَائِكَ الَّتِي انتَجَبتَهَا وَ فَضَّلتَهَا و اختَرتَهَا عَلَى نِسَاءِ العَالَمِينَ
اللَّهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَهَا مِمَّن ظَلَمَهَا و استَخَفَّ بِحَقِّهَا
و كُنِ الثَّائِرَ اللَّهُمَّ بِدَمِ أَولاَدِهَا
اللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلتَهَا أُمَّ أَئِمَّةِ الهُدَى و حَلِيلَةَ صَاحِبِ اللِّوَاءِ و الكَرِيمَةَ عِندَ المَلَإِ الأَعلَى
فصَلِّ عَلَيهَا وَ عَلَى أُمِّهَا
صلاَةً تُكرِمُ بِهَا وَجهَ أَبِيهَا محَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ
و تُقِرُّ بِهَا أَعيُنَ ذُرِّيَّتِهَا و أَبلِغهُم عَنِّي فِي هَذِهِ السَّاعَةِ أفضَلَ التَّحِيَّةِ وَ السَّلاَمِ
@siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸
🎥 #موشن_گرافیک | مفاسد اقتصادی
🍃🌹🍃
❌ بنظر شما چه کسی باید نقاط مفسدهخیز را پیدا و حل کند؟
#فاطمیه | #دولت_ضدفساد
@siasikosarieh
🔴 افزایش تعطیلات آخر هفته در انتظار تصمیم مجلس؛احتمال تعطیلی شنبه به جای پنج شنبه
🔹سخنگوی کمیسیون اجتماعی مجلس شورای اسلامی در حالی از احتمال بررسی لایحه افزایش تعطیلات آخر هفته به 2 روز و کاهش ساعت کاری ادارات از 44 به 40 ساعت طی هفته جاری خبر داده که بحثها و گمانهزنیهای فراوانی پیرامون مزایا و معایب این لایحه در جریان است.
🔹به گفته سخنگوی کمیسیون اجتماعی، مجلس و دولت مصمم هستند با افزایش تعطیلات در جهت ارتقاء منزلت کارکنان و تقویت کیفیت کار، حضور بیشتر اعضای خانواده در کنار یکدیگر و تقویت خانوادهمحوری در جامعه بر اساس ارزشهای ایرانی و اسلامی گام بردارند.
🔹از سوی دیگر اقتصاددانان میگویند تعطیلات یک و نیم روزه از ظهر پنجشنبه تا صبح شنبه ایران منجر به کاهش تعاملات تجاری با جهان است، چرا که بسیاری از کشورهای طرف قرارداد تجاری ایران، روزهای شنبه و یکشنبه تعطیل بوده و این عدم تطبیق سبب شده تا ایران عملا 3.5 روز با دنیا ارتباطی نداشته باشد.
از این روست که پیشنهاد تغییر روز تعطیلات آخر هفته از پنجشنبه به شنبه نیز مطرح و مورد استقبال فعالان اقتصادی قرار گرفته است.
🔹حال باید دید که با توجه به مشغله کاری مجلس در هفتههای پایانی فعالیت و زمان محدود پیش رو برای بررسی دو لایحه مهم برنامه هفتم توسعه و همچنین بودجه 1403، آیا فرصت کافی برای رسیدگی به لایحه تغییر روز و ساعت تعطیلات پایان هفته میسر خواهد بود یا خیر.
@siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔅 «نقش مردم در حکومت اسلامی»
🔻 قسمتی از سخنان آیت الله سعیدی در تاریخ ۲۵ آذر ۱۴۰۲
@siasikosarieh
🇮🇷🇵🇸
📝 آخرین تحولات جنگ رژیم صهیونیستی علیه مردم #فلسطین
🍃🌹🍃
1⃣ توقف حرکت کشتیهای شرکت OOCL به مقصد "اسرائیل" و بالعکس
🔸شرکت کشتیرانی هنگ کنگی OOCL اعلام کرد هرگونه حمل کالا به مقصد "اسرائیل" و بالعکس را تا اطلاع ثانوی متوقف کرده است.
2⃣ حمله موشکی گسترده تروریست های تحریرالشام به نبل و الزهرا
3⃣ شمار شهدای غزه به ۱۹۰۸۸ نفر رسید.
4⃣ تار عنکبوت در بندر ایلات!
🔸المیادین به نقل از رسانههای اسرائیلی: میتوان گفت بندر ایلات به طور کامل تعطیل است و چه بسا شرکتهای باربری از "اسرائیل" عبور کرده و عدم تعامل با آن را انتخاب کنند.
#فلسطین | #طوفان_الاقصی
@siasikosarieh
#اسم تو مصطفاست
قسمت هشتادو هشت
در حال شستن ظرفا بودم که از پشت سر دست انداختی دورگردنم.
- وای چیه ترسیدم!
- تولدت مبارک!
- مگه چندمه؟
- دوازده مرداد روز تولدت !
- دستت درد نکنه که یادت بود!
- فکر نکنی که این سری هدیه ای در کار نیست
ها! حتما برات می گیرم !
- همین که یادم بودی برام بسه!
راه افتادیم سر راه فاطمه را پیش مامانم گذاشتیم وبا محمدعلی رفتیم.در طول راه
در ماشین،تولدت مبارک را می خواندی و
مداحی ومولودی.
در حاشیه خیابانی نگه داشتی ومدارک را بردی دادی وبرگشتی.
- حالا کجا پارک کنیم بریم بازار؟
- بازار ؟کدوم بازار؟
- پانزده خرداد.
- ما الان افسریه ایم.
- پس بریم سید الکریم برای زیارت وتشکر از یکی از بند گان خاص خدا.
- یعنی بریم شهر ری؟
- یعنی نریم؟
- چرا که نه!
رفتیم زیارت .چقدر هم دل چسب بود.زیارت باتو و محمدعلی کوچولو. بعد هم رفتیم ناهار
کباب وریحان خوردیم.لقمه می گرفتی ودر دهانم
می گذاشتی.ازداخل بازارشلوار خریدی.
وآدرس بازار طلا را هم گرفتی.
- سمیه اشکال نداره از همین جا برایت طلا بخرم؟
- بااین وضعیت طلا نمی خوام.چیزای واجب تری لازم داریم!
- اذیت نکن !انتخاب کن. دوتا گزینه روی میزه: طلا یا ماشین ظرف شویی!
- همون طلا خوبه!
رفتیم چند تا نیم ست دیدیم. بالاخره نیم ستی انتخاب کردی که هر دو خوشمان آمد.
گرفتیم ودیدم باید با تتمه حقوق یعنی باپانصدوشصدهزار تومان زندگی کنیم.
- نگران نباش پول بازم دستم میاد! فکرش
رو نکن!
- ولی برای تولد معمولا یه چیز کوچک
میخرن!
- من چند تا بدهکاری داشتم که همه رو یه دفعه حساب کردم!
جعبه طلا رو داخل کیفم گذاشتم.شادبودم،
شاد وسرحال.دیگر سنگینی محمد علی را روی شانه ام احساس نمی کردم واز دست دادن تو
رادرقلبم.یکی دوبار گفته بودی آنجا به تو نیاز دارند،اما من به پایت که می لنگید نگاه کرده
وامیدواربودم که به این زودیها خوب نشود.
سوار ماشین شدیم وبرگشتم واز خانه مامان،
فاطمه رابرداشتیم.وبه مامانم :" گفتی امشب بیاید خونه ما تولد عزیزه!"
- حواسمون بود! بعدازشام میآیم.
به خانه که رسیدیم گفتم:" آقامصطفی بااین
بچه چطوری شام درست کنم؟"
- با کمک هم.توبرنج بگذار ،من هم از بیرون
کباب می گیرم.سبزی خوردن بامن!
اتاق راباسلیقه خودت مرتب کردی.ساعتی بعد برای نمازمغرب رفتی مسجد مامانم این ها
وبرادرم وزن دادشم آمدند.توکه رسیدی شام
خوردیم وبعداز شام،وقتی شیرینی وچای
آوردم،نیم ست را آوردی ونشان همگی دادی
گردن بند راگردنم انداختی،اما گوشواره را گوشم نکردی:" دلم نمیاد!"
نشستی کنارم،شادی کردی وانگشتررادستم کردی.به زن دادشم گفتی:" آبجی اگه تواجازه بدی شوهرت بره سوریه،برات از این کارا می کنه!" خندید وگفت:" نه این چیزارو می خوام،نه
اجازه میدم بره سوریه!"
نگاهی به اطرافم می کنم.چه آرامشی دارد اینجا! کنار مزار رفقای شهیدت.
درست است که برای ما گمنامند،اما آنجا حتما
باهم دوستید و قهقه ی مستانه میزنید.
- پانزده مرداد توی بهشت زهرا سالگرد بچه های گردان عماره.یعنی فردا!
- می خوای بری؟
- حتما صبحونه هم می دن.
- مصطفی،بگوصبحونه راما می دیم!
- واقعا می تونی؟
- آره،بروعدس بگیر بیارخیس کنم تا فردا
می پزم ومی بریم!
صبح بودکه گفتم،اما عدس راساعت یک بعدازظهرها از مسجدجامعی گرفتی.
- می خواستی از جایی بگیری که عدسش خوب باشه!
- از آقا رحمان گرفتم.با این بدبختی مغازه اش راراه انداخته به امید من وتو.از تهرون که
نمیان ازش بخرن.من وتوبایدبخریم!
ادامه دارد.......✅
@siasikosarieh
#اسم تو مصطفاست
-چون به امید من وتو کسب وکار می کنه باید عدس ناپز بخریم .
- بذار دو ساعت بیشتر بجوشه!
در همین حال تلفن زنگ زد،دوستم بود:" میای بریم استخر؟"
روبه توکردم :"محمدعلی رو نگه می داری من برم استخر؟"
- بله مخصوصا که کم ورزش می کنی وهم استخون درد داری!
- پس نگهش می داری؟
- برو استخر ولی محمدعلی رو بزار پیش مامانت!
- پس پنچ کیلو عدس دستت رومی بوسه،
پاکش کن!
- باشه!
از استخر که آمدم نصفی از عدس هاروپاک
کرده بودی ونصفی دیگر آنجا بود
- پس چرا پاک نکرده بودی آقامصطفی؟
- خسته شدم!
- باید خیس بشه، نمی پزه ها!
شب که از مسجد آمدی:" گفتم قابلمه بزرگه رو
از بالای قفسه آشپزخانه بیار پایین!"
- هنوز زوده،بذار کمی استراحت کنم!
محمد علی رو گذاشتم بغلت،صندلی زیر پایم
گذاشتم وقابلمه رابه سختی آوردم پایین،
عدس ها را ریختم وتا صبح مدام سرزدم،
ناپز بودونمی پخت.کلافه شده بودم،بیدارت
کردم.
- آقامصطفی دیر پزه ولعاب نمی ده!
- اشکالی نداره خورده میشه !
صبح بلند شدی لباس پوشیدی.
- کجا؟
_گمان نمی کنم کسی خانمش رو بیاره، خودم می رم!
_منم میام، اجازه نمی دم تنها بری. جاهای خوب باید زنت رو هم ببری!
_پس آماده شو!
فاطمه خواب آلود را به هر زبانی بود بلند کردم و لباس پوشاندم. محمدعلی را هم آماده کردم. قابلمه عدسی و وسایل لازم را بردی و در صندوق عقب ماشین گذاشتی. با بچه ها نشستیم داخل ماشین و راه افتادیم. شب قبل به مامانم این ها هم گفته بودم و قرار بود آن ها هم بیایند. ساعت شش صبح بود که رسیدیم. بچه های گردان عمار آمده بودند. قابلمه را گذاشتی وسط و برایشان کشیدی. داخل ماشین نشسته بودم. با یک تکه نان و دو تا کاسه آمدی. دوستانت از تو فیلم می گرفتند. دلم لرزید.
_این چه کاریه که می کنن؟
_اشکالی نداره، بذار خوش باشن!
_دلم می لرزه. دوست ندارم اینجور کارارو، انگار باور کردن که میخوای شهید بشی!
_بی خیال سمیه!
دیگر سمت من نمی آمدی و می رفتی لا به لای مزار ها. گاه می آمدی محمدعلی را می بردی، دور می زدی و می آمدی تحویلم می دادی و باز... .
پدر و مادرم آمدند. پدرم پیش شماها آمد و مامان کنار من داخل ماشین نشست. وقت برگشتن، از دوستات خداحافظی کردی. می دیدم بعضی باز فیلم می گیرند، اما دوربین را طرف ما نمی گرفتند. پدر و مادرم رفتند و ما هم حرکت کردیم. سر راه گفتی:«باید برم اسلامشهر. یکی از دوستام شهید شده. باید توی مراسمش شرکت کنم.
_کی هست؟
_از شهدای مدافع حرم!
داخل ماشین گرم بود، به حدی که فاطمه و محمدعلی که خواب بودند از شدت گرما بیدار شده بودند. یک ساعت طول کشید تا آمدی. چند نفر آمده بودند بدرقه ات و سه تا ظرف غذا هم دستت بود. راه که افتادی پرسیدم:«چقدر طول دادی آقا مصطفی، پختیم از گرما!»
_رفته بودم سخنرانی. از بچه های فاطمیون بود. این غذا ها هم مال شهیده و تبرکه. یه روز توی همین قرارگاهی که بودیم اومد و گفت باهات کار دارم. خیلی خسته بودم، گفتم تو برو من میام. با خودم گفتم این هم مثل بقیه رزمنده ها می خواد درد و دل کنه، منم امروز حوصله ندارم. دوباره اومد و به زور دستم رو کشید و برد داخل اتاق. یه قابلمه کوچک روی گاز سه شعله بود. گفت:«تا نخوردی از اینجا بلند نمی شی!» دیدم کله پاچس.
بغض کردی و نگاهت را انداختی به افق.
_حالا اون بالا بالاهاست!
وقت تنگه، دیگه باید از پنج شهید گمنام خداحافظی کنم و برگردم خانه.
◻️◻️◻️
امروز آمدم سر مزارت، باز می خواهم برایت حرف بزنم و حرف هایم را ضبط کنم .
ادامه دارد...✅
@siasikosarieh