🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_بیست_و_دوم
کریم و رحمان می خواستند جای خالی آقا را پر کنند و خودشان یک پا آقا شده بودند. من هم دیگر آن دختربچه ی شاد قبلی نبودم. لبخند می زدم اما لبخندم آنقدر کمرنگ بود که بیشتر به گریه شبیه بود جای خالی آقا آنقدر خانه را بی رمق کرده بود که همه ی برادرهای بزرگ تر بعد از مدرسه چند ساعتی در نانوایی یا بقالی پادویی میکردند و یکی دو تومانی به خانه می آوردند و سفره هنوز به برکت بازوی آنها باز و بسته میشد. حالا دیگر آنها هم نان آورخانه بودند؛ خانه ای که تا دیروز آقا تنها نان آور آن بود و دائماً در حال بنایی و جوشکاری و رنگ کاری بود و در اوقات استراحتش به هر هنری مشغول می شد. برای کمک خرج خانه دفترهای مشق و تمرین حساب و هندسه را برای ما با برگهای باطله ی شرکت نفت می دوخت و جلد می کرد. اول زمستان همه ی بافتنیها را میشکافت و شال و کلاه و ژاکت جدید می بافت همکلاسی هایم باور نمی کردند شال و کلاه و ژاکتم را آقا با سیم دوچرخه های اسقاطی پسرها و به صورت هشت میل برایم می بافد. گلهای باغچه مان رنگ خود را از دست داده بودند. به چشم من دنیا کمرنگ شده بود هر کس که میآمد میگفت دست مشدی به گلها می نشسته و الان که نیست گلها پژمرده اند گاهی با گل و مرغ و خروس های خانه حرف میزدم؛ انگار حتی گلهای باغچه و مرغ و خروس ها هم احساس کرده بودند که آقا دیگر نیست. همیشه پشت پای مرغ کاکلی ده دوازده تا جوجه در حال دویدن بود. او نمی گذاشت یک دانه برنج در راه آب برود. با وجود ده تا بچه ته سینی هیچ وقت چیزی نمی ماند و آقا با آشغال سبزی به مرغ و خروسها آب و دانه می داد. هر شب جمعه برای پدر و مادر و رفتگان خاک به اهل مسجد خیرات میداد. هر صبح جمعه کاچی سید عباسش به راه بود و چند شاخه شمع روشن می کرد و در طول هفته روزی نبود که یک بشقاب غذا برای همسایه به نیت به جا آوردن حق همسایه گری و رد مظلمه از خانه بیرون نرود.
@siasikosarieh