🌹#من_زنده_ام🌹
#قسمت_پانزدهم
برگشتن بچه ها و مردهای خانه نزدیک شده بود. بالاخره مادرم راضی شد همسایه ها را خبر کنم. اول از همه شوهر صغری خانم که منقلی و شیره کش محل و دست و پا چلفتی بود آمد جلو و دسته ی در را تکان داد. مثل اینکه دست جادویی داشته باشد تعجب کرد که چرا در وا نمی شود. بی حال و مشنگ گفت: احتمالاً این در قفله
همه زدند زیر خنده و گفتند کشف کردی اوسا؟ دمت گرم آقا خلیلی درست فهمیدی؛ در قفله، کلیدش هم گم شده. با شنیدن این حرف با عصبانیت صغری خانم را صدا زد و پرسید: اینجا اومدی چه کار؟
میخواست همانجا دادگاه تشکیل بده خدیجه و منیژه که مادرشان داخل اتاق بود شتابان به خانه رفتند و پدرشان را آوردند. شوهر سکینه زور بازوی خوبی داشت اما قفل خانه های شرکت نفتی با زور بازو هم باز نمی شد.
اکبر آقا که قلدر محله بود و فقط از تکانهای سبیل پرپشتش میشد فهمید حرف میزند و اگر زیر لب چیزی میگفت شنیده نمی شد، به حرف آمده بود و میگفت حالا همه تون رفتین این تو چه کار؟ چرا در رو روی خودتون قفل کردین؟ وقتی میگن زنها به تخته کم دارن دروغ نمی گن.
از پسربچه های کوچه گرفته تا مردهای بزرگ هر کسی یک چیزی توی این قفل فرو میکرد تا زبانه ی آن را عقب بکشد و کارگشا شود. بابای جعفر دماغ با چاقو، بابای علی کتل(۱) با پیچ گوشتی و بابای صفر سیاه با چنگال. اما تا آقا نیامد تلاش هیچ کس کارساز نبود.
🌱🌱🌱🌱🌱
۱ _علی چاق
@siasikosarieh