🌹 #من_زنده_ام🌹
#قسمت_یازدهم
مادرت پرسید یعنی چشماش نمیبینه؟
سیده زهرا گفت نه مش عزت از جنس پوست صورتشه دختر و پسر نداره، بعضی بچه ها با پرده به دنیا می آن پرده رو برداشتم و کنار گذاشتم. این نقاب، نقاب ،برکت ،شانس شفا امانت و ایمانه این رو نگهدار زیر بالشش هم که چاقو و قیچی بذاری جن ها ازش دور میشن. این نقاب برای نذر و حاجت و شفای بیمارا و نیازمندان است. هر کس نذر این بچه کرد به تیکه از این نقاب رو بهش بدید.
دیگه همه چیز برایم روشن شده بود از همه ی خیالات و بافته هایم بیرون آمدم به مادرت گفتم اسمش را بگذار معصومه و نذر کن که کنیز حضرت معصومه باشه و امانت دست تو همین طور که بی بی، قصه ی دختر پرده رو را می گفت خواب از دور و برم دور می شد.
با کنجکاوی از او پرسیدم بی بی حالا اون دختره کجاست؟ حالا اون نقاب کجاست؟ بی بی میخندید و میگفت حالا اون دختره کنار بی بیش دراز کشیده و دستهاش رو دور گردن بی بی حلقه زده تا خوابش بره اما خوابش نمیره نقابش هم پیش مادرش امانته قصه ی دختر پرده رو، قصه ی معصومه اولین قصه ی زندگی من بود.
از یادم نمی رود هیچ وقت؛ اولین شبی که بی بی این قصه را برایم تعریف کرد خارش لثه های تهی شده از دندانهای شیری و جوانه ی دندانهای تازه روییده مرا آنقدر به خود مشغول کرد که نفهمیددم چگونه
شب به صبح رسید.
@siasikosarieh