7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ تصاویری زیبا بر اثر برف و یخبندان در شهر سرچشمه رفسنجان
عین یه کارت پستال یخی متحرکه
#شهر_یخی😍
#دُوره
@siminkheyri
هدایت شده از موسسه بیان « دُوره »
سـ❤️ـلام
بگذار هر ثانیه، حالِ تو خوب باشد،
بگذار رفتنے ها بروند و ماندنے ها بمانند.
تو لبخندت را بزن ، انگار نه انگار...
حالِ خوبِ خودت را به هیچ اتفاق
و شرایط و شخصے گره نزن
بی واسطه خوب باش،
بے واسطه شادے ڪن
و بے واسطه بخند...
شڪ نڪن؛ تو ڪه خوب باشی؛
همه چیز خوب مے شود،
خوب تر از چیزے ڪه فڪرش را میڪنی
@siminkheyri
سلاااام رفیق 😊✌
✅برای آدمای موفق، در هفته،
هفت امروز وجود داره
❌برای آدم ناموفق هفت فردا...
✴امروزت رو دریاب
نقطهی شروعت اینجاست! ✌️
@siminkheyri
🖌
ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ اینگونه ﺷﮑﺎﺭ می کنند:
واقعا پر معنیه👌
ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ ﺍﯼ برنده مقداری ﺧﻮﻥ می ریزند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ میکنند. ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ می بیند، یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﻧﺪ.
ﯾﺦ روی تیغه کم کم ﺁﺏ می شود ﻭ ﺗﯿﻐﻪ ی تیز، ﺯﺑﺎﻥ سرد و بی حس شدهِ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ می بُرد. ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ می بیند ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خیال این که ﺷﮑﺎﺭ و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پیدا کرده ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ می زند؛
اما نمی داند یا نمی خواهد بداند که با آن حرص وصف ناشدنی و شهوت سیری ناپذیر، دارد ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ می خورد!
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبان بسته ﺧﻮﻥ می رود تا به دست خودش کشته میشود
نه گلوله ای شلیک می شود، و نه حتی نیزهای پرتاب!
اما گرگ با همه غرورش سرنگون ميشود!
حال بد نیست بدانیم که
طمع، پول، قدرت، تكبر، فخرفروشی، حب جاه و مقام و احساس بى نيازى و بی مسئولیتی درقبال همنوع ميتواند هر انسانى رو به سرنوشت این گرگ قطب گرفتار كند.
هلاکت بدست خودمان ، نه گلوله ای، نه نیزه ای !
امام علی ع:
« الحریص متعوبٌ فیما یضرّه. »
حریص برای چیزی که به او ضرر و زیان میرساند، خود را به رنج افکنده است..
┄┅═══••✾••═══┅┄
@siminkheyri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛎#زنگ_تفریح
لذذذذت ببرید از ابتکار عملی که نزد ایرانیان است و بسسس🤩
@siminkheyri
هدایت شده از موسسه بیان « دُوره »
#روایت_امروز
#کمی_طنز
چند صباحی بود که درد دندان، مرا به دندانپزشکی شُکری فرامیخواند اما هر بار به بهانه ای، طفره رفته بودم. بالاخره امروز فائق آمد، و صبح علی الطلوع مثل یک بچه خوب، تسلیم شده، استارت را زدم و قبل از آغاز طرح محترم ترافیک، منطقه ۱۲ را به قصد ونک (ملاصدرا) فرار، نه ببخشید ترک نمودم..
هفته قبل هم آمده بودم، اما ساعت ۷:۲۰.. وقتی که دیگر نه صندلی ای برای نشستن بود نه کتابی برای مطالعه در این صف طولانیِ بین مریض (یعنی کسانی که نوبت رزرو ندارن)🤒
اما امروز ۶:۵۰ رکورد زده🤩 و خوشحال از اینکه نوبتی زودتر از بار قبل نصیبم خواهدشد، کارت درمان را روی پیشخوان، در باکسِ «بینِ مریض ها» گذاشتم.. آنقدر صندلی خالی دورتادور سالن بزرگ بخش ترمیم، چشمک میزد، که به یاد بچگی هایم دلم میخواست یکی یکی، همه آن ها را از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب سالن امتحان کنم تا آن که نرم تر، راحت تر و آن نقطه که دنج تر است را برگزینم🤓
بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره صندلی روبروی همین پنجره👆 را برای نشستن انتخاب کردم، اما بعد از چند دقیقه به قصد دوری از آفتابی که احتمالا قرار است تا دقایقی دیگر، که دیگر شانسی برای تعویض صندلی نخواهد بود، مرا آزار دهد، جایم را با صندلی پشت به پنجره عوض کردم و در دلم به دوراندیشی خودم آفرین گفتم 😌
.. از آنجا که همیشه بخت یاری نمیکند و تقدیر آنگونه که ما میخواهیم رقم نمیخورد،، مردی میانسال و البته محترم که به گمانم مثل من هوای کودکی، به سرش زده بود، مثل کسی که با فنر پریده باشد، جستی زد و روی همان صندلی قبلی، جای من نشست😂 و با ماسکی جلوی دهانش و چشمانی بسته، بدون کوچکترین توجهی به اطراف، خلوتی و سکوت مرگبار سالن،، بی وقفه کلماتی را تکرار میکرد که نمیدانم چه بود، اما هر چه بود با چاشنی پس لرزه های سرماخوردگی😪🤧 که خدا نصیب هیچکس در این سن و سال نکند، مته وار، به سوراخ کردن اعصاب اینجانب مشغول شد🤯
از آنجا که بنده احترام خاصی برای این عزیزان قائلم، به امید مقطعی بودن این رویداد، مدتی را صبورانه سرجایم نشستم، اما بعد از ناامید شدن از قطع روند مذکور، جهت فرار از سردرد احتمالی، به بهانه رفتن به پذیرش، از جای نازنینم برخاستم و به راه افتادم.
بعد از کمی اتلاف وقت در حوالی پذیرش و راهنماییِ بانویی که به قول خودش، عینکش را در منزل جا گذاشته بود، مسیرم را کج کرده و از آنجا که احتمالا آن مرد محترمِ چشم بسته، متوجه علت جابجایی بنده نمیشد،، با خیال راحت به انتهای سالن پناه بردم😎 و پیروزمندانه در همان گوشه ی دنجِ کنار درختچه ی زیبا، با لبخند رضایت و یک نفس عمیق به آرامی نشستم😌...
تنفس عمیق اینجانب به شماره۲ نرسیده بود که بانوی محترم میان سال دیگری به فاصله دو صندلی در نزدیکی من نشست.. در حرکات و سکناتش، شباهت عجیبی به مرد محترم میانسال قبلی داشت😑😭😂😂
دیگر خودت بخوان حدیث مفصل از این مجمل..🤕😅
خلااااصصصه این بار مقاومت کردم و مشغول مطالعه کتابی شدم که تجربه ی سری قبل، آن را در کیفم جا کرده بود..
هر از گاهی میان چند جمله که میخواندم، صداهایی از آن جانب منتشر میشد، که به مثابه ی شوک های اتاق احیا، ابتدا مرا تکانی میداد و سپس مجدد سر جایم مینشاند، و هربار من ناخودآگاه و متعجبانه😁 سرم را به سمت ایشان میچرخاندم تا آگاه شوم که آیا منبع صدا، به اطرافش هم نیمچه توجهی دارد یا خیر! اما هربار ناامیدتر و متعجب تر از قبل، دوباره سرم را به خواندن جملات بعد، گرم میکردم و ثانیه های بعد باز هم همان آش و همان کاسه😶😆
تا اینکه منشی بخش ترمیم، که اسمم را برای تثبیت نوبت صدا میزد، برای لحظاتی مرا از این عالم موت و احیا، جدا کرد و از انتهای دنج سالن به ابتدای شلوغ سالن کشاند...
خیلی زود مراجعین بیشتری به جمع ما پیوستند، صندلی های خالی پرشد، سالن بزرگ و خلوتی که جیکش در نمی آمد، حالا تنگ و شلوغ شد و به پژواک صداهایی مشغول که یا مریض را میخواند یا منشی را.. و این تک آوای اتاق احیای ما لابلای صداها گم شد🙃
احساس بهتر را در این رفت و آمد های اول صبحی پرتکاپو یافتم، آنجا که زندگی به جریان افتاد و نبض ثانیه ها با گفت و شنود و اختلاط و لبخند و خنده اطرافیان تندتر شد و تحمل صف انتظار، آسان تر..
سیمین خیری
روایت صف انتظار دندانپزشکی
۹ اسفند ۱۴۰۱
#روایت_طنز
@dowreh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگترین مهندسای دنیا تو طراحی این مهندسیا موندن😂😍
@siminkheyri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکلات برا ایل و طایفت هم ببر😂😂😍
ریخت و پاش شکلات، به سبک قوم مهمان نواز و بسیار دست و دلباز عرب👌
#میلاد_حضرت_زهرا (س)❤️
@siminkheyri
.
هدایت شده از موسسه بیان « دُوره »
#روایت_رفاقت_امام_رضا
حتما برای شماهم اتفاق افتاده که وقتی با امام رضا ع یه معامله میکنی،، یه جوری تو رفاقت، مردونه برات مایه میذاره که خودت خجالت زده میشی..
شروع کار ما هم از همین جنس رفاقت های امام رضاییه..❤️
از اون روزی که رفتیم پابوسش و همه چیو به خودش سپردیم،، جوری واسمون رفاقت نه، پدری کرده که هرچی جلوتر میریم تازه متوجهش میشیم
جالب تر اینکه با هر کی نسبت کاری پیدا میکنیم میبینیم فرستادن همون آدم هم کار خودش بوده..😭
ما تو شلوغیای کارو زندگی، از یادش غافل میشیم و اما اون آقای آخرِمعرفت، هربار به بهانه ای بهمون میرسونه که: ببین... حواسم بهت هستاااا..هواتو داااارم
برای این آقا فقط باید مُرد.
#امام_رضا
@dowreh
#نکته_ی_جالب
بچه تازه از چهارمی به بعد میره توی سود!😅
نه لازمه لباس براش بخری، نه اساببازی، نه کتاب، با خواهر برادراش هم سرگرم میشه و....😅
#فرزند_آوری
@siminkheyri