قبول! خواستنم لنگ میزَنَد..همهی دنیا یکطرف و شما طرفِ دیگرش نیستید.. مدتهاست میدانم و بارِ عارش سر به زیرم کرده..
همین دیشب
دل توی دلم نبود از قول امام صادق که به "صدقاللّهالعلیالعظیم" عنکبوت و روم و دخان که رسیدید بهشت برایتان قطعی میشود بیهیچ اما و اگری. حتی زودتر خیالم را راحت کردم و تیک شان را زدم.
ولی بیقرار شما نبودم هرچند که از سر شب، تا نصف شب و دست به یقه شدنم با خواب، و حتی نماز صبح را خوانده و پلکهایم نا نداشته از بیخوابی،
" اللهمّ کُن لِوَلیک" تان از زبانم نیفتاد و
وسط هزار تا تنگی و کارد به استخوان رسیدنی که رسانده بودم به قدر، حواسم بود و هی شاخههای ششتاییاش را جلو چشمانم میآوردم و از خدا میخواستم برایت سرپرست، نگهدار، راهبر، یاریکننده، راهنما و چشم باشد. من لیاقت ندارم که یار و بلاگردانت شوَم اما زبانم خواستنشان را برایت بلد است..
دلم بودنت را میخواهد بی حد و حصر...
نخواه امسال هم آهِ نیامدنت عادت زبانمان شود و
غروبِ روزت "هَذا یومُ الجمُعهَ المُتَوَقّع فِیهِ ظُهورک" را با اشک بخوانیم و توقّع و تَرقّبمان به درِبسته بخورَد.
دیشب و دو قدرِ قبلش که فوجفوج فرشتهها میآمدند برای مقدّراتمان
"یا مَن قَدّرَ الخَیرَ و الشّرّ"جوشن که میخواندم، حواسم بود تنها خیر مطلق برای ما امامندیدهها شما هستید... خودِ خدا در کتابش یادمان داده: " بقیة الله خیرٌ لکم" .
تقدیر و اندازهی ما خیلی از داشتنِ شما دور است اما نداشتنتان هم زندگی برایمان نگذاشته...
حضرتِ حجتِ خدا کاری کنید.. رمضان دارد از دست میرود...
#رمضان #جمعهناک
@siminpourmahmoud
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
اَللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ قَلِيلاً مِنْ كَثِيرٍ مَعَ حَاجَهٍ بِي إلَيْهِ عَظِيمَهٍ
خدايا اندكی از بسيار از تو درخواست مي كنم، با نياز شديدي كه مرا به آن است....
وَ غِنَاكَ عَنْهُ قَدِيمٌ وَ هُوَ عِنْدِي كَثِيرٌ وَ هُوَ عَلَيْكَ سَهْلٌ يَسِيرٌ
و بي نيازي تو از آن ديرينه است، و آن اندك نزد من بسيار است، و براي تو هموار و آسان.
.
.
بیامانْ بیتابِ تنعمیام که در بارگاه عظیم کبریاییات خردتر از ذرهایست و نزد من محال و ناشدنی...
شانههایم خونمرده شدهاند از بارِ درد و زانوهایم ضعیفتر از دیروزها.
مپسند ریختنم را ...
#افتتاح #رمضان
@siminpourmahmoud
خالدین فیها.
| دوام، بقا، پایایی، جاودانگی، مانا |
قیدی که هر نعمتِ بهشتی را فوقتصور لذتبخش میکند همین دو کلمهی صدرِ کلامم هست. مثلا اگر میگفت قصر و حور و نهر و دشت و دمَنَش یکماه یا یکمیلیارد سال برای شما باشد و بعد تخلیه بفرمایید... چه غمی میشد!
همیشهی خدا نعمتها به دهانم تلخ میشوند با فکر به سرآمدنشان.
شمسالشموس که اذن شرفیابی بدهد، نرسیدهْ دلشورهی تمام شدنِ سفر، تلخی میکارَد. و هرچه به وداع نزدیکتر شوَم، زورش بیشتر میشوَد.
رمضانِ خدا هم همینطور... از پانزدهم که سرازیریاش شروع میشود دلگیری چنگ میزند دلم را، تا این روزهای آخر که بیهیچ بهانهای زهرمار میشوم و اشکی.
خدایا ماهت دلخوشی و قوّت قلبم بود...
مسرتِ "اللهم ادخل علی اهل القبور السرورِ" بعد از نمازهایش که فقط برای مُردههای نبضْ و قلبْایستاده نبود، شعف را هُرّی میریخت توی دلِ بندهی حلقْ و لبْ تشنهات.
غنی میکرد. سیر میکرد. دِین ادا میکرد. شفا میداد. اصلا انگار کن دستمالیلطیف بیفتد به جانی پُر از گَردِ ترس و خستگی و آشوب.
سحرها با " یَاعُدَّتِي فِي كُرْبَتِي وَ يَا صَاحِبِي فِي شِدَّتِي" شروع میکردم و با هر لقمه، جمله و تمنایی قورت میدادم... "فَاَجِبنِی یَا اللّه"ش به مسواک زدنم میرسید
همانجا دلم میشکست و اشکم میریخت
شیخعباسقمی دلم میخواهد در مفاتیحش بنویسد اصلا یکی از مواقع اجابت دعا دهدقیقه مانده به اذان صبح با دهانی خمیردندانی و اشک رویگونه خزیده است...
ابوحمزهاش طولانی بود ولی تمام که میشد نفس راحتی میکشیدم و قشنگ حس میکردم تمام خیراتی که میشوَد خواست را، امامِ چهارم ردیف کرده و اثرانگشتم روی همهشان مانده
و اجابتشان به اسمم سَنَد خورده است.
خدایا
اینهمه حال خوب را کجا پیدا کنم؟!..
میترسم از برهوتی که ابلیسِ بند دریده وسوسههایش را مثل خون در رگها میچپاند... دلم امنیت میخواهَد..
دلم توبههایی را میخواهد که آوا نشده، پذیرفته میشوَند..
اصلا خودت بگو
آرزوهای ریز و درشتم را کجا بکشانم؟! ...
٢٩ #رمضان ١۴۴۴ / ٣١ فروردین ١۴٠٢
@siminpourmahmoud
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
ای آنکه از خودم، به منی دلرحیمتر!
از اینکه جمعهها همه بی تو به سر شوند،
آیا کسی شنیده عذابی الیمتر؟!...
#عارفه_دهقانی
ابراهیمِ خلیلُ الرحمان و اسماعیلش علیهما السلام
ستونهای بیتالله را که بالا بردند، دست به آسمان کشیدند و دل و زبانشان به دعا روییدن گرفت:
"خدایا بپذیر از ما که تو شنوا و دانایی."
و من قرنها بعد هر بار این آیات را مرور میکنم شرم سر به زیرم میکند از اطاعت اندک و انتظارهای ریسه کشیدهام...
نگاهم را از خطوط مُصحَف جمع میکنم. مقایسه و محاسبه درونم میجوشد...
قیاس میکنم عمل و عبادت رسولِ اولوالعزم را که پشتبندش، همهی درخواستش این بود که خدایا کارم را بپذیر که مُهر تاییدت، رضایتت را در پی دارد و همین مرا بس!
و
منی که از بندگی جز چند صباح امساک بطن و نمازهایی ناقص توشهای ندارم و حال با ذوق خودم را به فطر رساندهام که طَبقطبق اجر و مزد بستانم!
خدایا
میدانم از رحمت وسیع و کرَم قدیمَت دست خالی روانهام نمیکنی
اما فراتر از دنیا میخواهم
تمنا میکنم در این فطر فرخنده، فطرتَم را به همان سرشتِ خداجویی که جز رضایتت را نمیخواهد، برگردانی.
#عیدفطر #رادیو 2. 2. 1402
@siminpourmahmoud
بغضِ ماسیدهاش از دیشب به چشم میآمد. خندههایش هم که خیلی وقت است خالی شدهاند و تصنع میبارد از سر و رویشان.
دل به دلش دادم، اما نخواستم به حرف بکشانمش تا تاریکیِ هوا. تا عید کمرنگ شود. تا خوشیِ بقیه لک نگیرد. تا شکرپنیرهای فطر خورده شوَند.
ساعتْ کُند، اما گذشت. جا پهن کردیم.
هم تاریکی بود هم گرما هم آه.
خودش را از من میدزدید.
سعی کردم آرام لمسش کنم و اشکهایش را خشک.
چیزی نگفت اما میدانستم اشک و آهش از دردیست که بیشتر از جسمش به قلبش خزیده.
از نرفتنهای مکرر است..از تنهایی. از نرسیدنها و نتوانستنها.
برایش قصه گفتم. راستِ راست.
میگویند پیامبر در راه برگشت از تبوک، حوالی مدینه،
به همهی آنهایی که شانه به شانهاش زمین را ضربه میزدند فرمود:
افرادی در مدینه ماندند که هر گامی برداشتید و هر مالی انفاق کردید و هر شمشیری از نیام کشیدید،
شریک اند در اجر و فضلتان.
یاران تعجب کردند و چرا گفتند
حضرت فرمود چون دوست داشتند، ولی عذر، راهشان را بسته بود.
صورتش را برگرداند، نگاهم کرد، بریدهبریده و خیسِخیس از گریه حسرتهایش را شمرد تا رسید به آخریاش، به جای خالیاش در نمازهای نُه قنوتی.....
📎روایتی ذهنی
#اعینهم_تفیض_من_الدمع_حزناً_اَلّایجدوا ( ٩٢ توبه)
#عیدفطر #نمازعید
@siminpourmahmoud
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
خداوند بینهايت است و لامكان و بیزمان
اما به قدر فهم تو كوچك میشود
و به قدر نياز تو فرود میآيد،
و به قدر آرزوی تو گسترده میشود،
و به قدر ايمان تو كارگشا میشود،
و به قدر نخ پيرزنان دوزنده باريك میشود،
و به قدر دل اميدواران گرم میشود...
پــدر میشود يتيمان را و مادر.
برادر میشود محتاجان برادری را.
همسر میشود بیهمسر ماندگان را.
طفل میشود عقيمان را.
اميد میشود نااميدان را.
راه میشود گمگشتگان را.
نور میشود در تاريكی ماندگان را.
شمشير میشود رزمندگان را.
عصا میشود پيران را.
عشق میشود محتاجانِ به عشق را...
خداوند همه چيز میشود همه كس را..
به شرط اعتقاد؛
به شرط پاكي دل؛
به شرط طهارت روح؛
به شرط پرهيز از معامله با ابليس.
#نادر_ابراهیمی
#کتاب مردی در تبعید ابدی
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
از مشرق و مغربِ خانهی قدبلندمان تیغِ آفتاب تیغ میزد چشمها را. کاری هم نداشت که عصر بود و اردیبهشت، به نیمه نرسیده.
برای شام دلم رویدادِ یخچالی نخواست. نگینیکردنِ صیفیجاتی که ادویه جاندارشان میکند پایم را به آشپزخانه کشاند.
فِرفِرِ پنکه و بویِ پیازی که تفت میخورد حواسم را پرت نکردند از پیامک طاقچه:
"دوستِ کتابخوانم فقط 5 روز از اشتراک بینهایتت باقی مونده"
نقشه میکشیدم برای وقتِبیکاری و اینکه کدام کتاب را زودتر تمام کنم.
دست و فکرم حسابی به کار بودند اما دلم پیِ نسیمی بود که از جایی نزدیک وزیدن گرفته بود و بیقرارم کرده بود.. شاید فقط 10 ساعت اتوبوس باید میکوبید از خانهمان تا خانهاش.
دلم سرریز کردهبود از دلتنگی و نریمانی توی گوشم میخواند:
به خونه برگردیم، خونه آغوشِ حسینه مگه نه
به خونه برگردیم، خونه بینالحرمینه مگه نه
مگه از سنگه.. چه کنم باز دلم تنگه
مهربون ارباب یاحسین دلمو دریاب...
اشکِ دمِ مشک، روال است برای خانه ندیده، مگه نه؟!
#شب_زیارتی #شب_جمعه #روزنگاری
@siminpourmahmoud
یک جایی از قرآن، یک خط خاطرم آمده که شرححال شماست:
"دیگران را بر خود ترجیح میدهند هرچند نیازشان به آن مبرم باشد و مهم"
حبّ اهل و عیال برای شما هم تعريف شده بود، کسب و کار و دخل و دکّان و ذوق تجارت توی چشمهای شماهم برق میزد.
عزیزکرده داشتید.... پدر و مادر نورچشمتان بودند و جانتان در میرفت برای برادر و تابِ آهِ خواهر نداشتید چه برسد به اینکه داغدارش کنید.
روزگاری رسید که عدو دستدرازی کرد و اهریمن هول و هراس کاشت در دل دیاری.. خانهی امید را تبر زد و کسان را داغدار کسانشان کرد...
خبر دهان به دهان چرخید و رسید به شما.
تاب نیاوردید
راحتِ دیگران را ترجیح دادید و دل کندید و رفتید.
به کجا رسیدید را من نابلدم. خود خدا گفته اما سربسته که اجرتانْ خط و حد دار نباشد و "هیچ چشمی ندیده و گوشی نشنیده" بماند برایتان:
فاولئک هم المفلحون
شما رستگارید.
پ. ن: ٩ حشر
#جانیبت_اوشانا #شهید
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
این که معلمها را شمع و چراغ میدانند که نور میدهند و روشن میکنند و میسوزند، غلط نیست. اما کلیشهای و کارت پستالیست. از همانها که هی تکراری خریدم و تقدیم کردیم.
تعریف معلم را که من و تو بلد نیستیم. باید وضو بگیریم و زانو بزنیم و زُل به کلام وحی، تا خدا بفهماندمان ارج و قرب معلمی را.
خدا در سورهی الرحمن
بسم الله الرحمن الرحیم را که گفته
حرف را کشانده به مهربانی عام و فراگیرش.
خیر و مهری که به همه میرسد حتی عاصی و طاغی.
آیهی دومش "عَلّمَ القرآن" است.
یعنی خدا قرآن را یاد داد.
تعلیم کرد.
آموخت.
خدا معلم شد.
سرچشمهی بسیط و وسیع محبت خدا از شاهراه معلمی به بندگان رسید و میرسد.
پروردگار آموزگاربودنش را صدرِ سوره آورده که یادمان بماند به هرکجا رسیدهایم از کجا آب میخورد.
یادمان نرود اگر "یُعَلّمُکُم مَالَمْ تَکُونُوا تَعلَمون"ی اتفاق نمیافتاد روزگار نابسامان و نخواستنی از رویمان رد میشد.
یادمان نرود منشِ گشاددستانهی معلمْ به خیزاندن، سبز و آبادمان کرد.
معلم بایر ببیند، دایر میکند.
اصلا من اتفاقی نمیدانم تلاقی اردیبهشت و دستبوسی از معلم را.
معلم مِثلِ بهار است.
منشش به رویاندن است. عادت و خصلتش به رشد رساندن است.
به جوانه کاشتن.
به بار و ثمر رساندن حالش را خوب میکند.
معلم مظهرِ مَرحَمتِ خاص خداست.
تمامقد سپاسگزارم،
دستبوس و دستبه دعا،
و هرچه احترام و اکرام میدانم تقدیم همهی معلمهای تاریخ کنم بالاخص:
پدر آموزگارم که گَردِ سفیدِ موهایش، یادگارِ گَردِ گچ است،
مادر همیشه و همهوقت مربیام،
و تمام اساتید معظم و محتشمم.
١٢ اردیبهشت ١۴٠٢ #روزمعلم
@siminpourmahmoud
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
كَمَآ أَرْسَلْنَا فِيكُمْ رَسُولًا مِنْكُمْ يَتْلُو عَلَيْكُمْ آيَاتِنَا وَيُزَكِّيكُمْ وَيُعَلِّمُكُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ {١۵١ بقره}
🌱دو دههی اولِ زندگیام فکرش را هم نمیکردم روزی روزگاری این آیه را بخوانم و قند توی دلم آب شود از اینکه استمرارِ آیه به نحوی هرچند خرد و ناچیز به من هم برسد،
من هم رسولی کوچک شوم،
من هم کتاب خدا را روبرویم باز کنم و آیات را هر چند روخوانی و هرچند تهی از تهذیب
هرچند بیسواد و سرشار از نادانی، برای گروهی بخوانم و فاعلی حقیر و صغیر برای "یُعَلّمُکُمْ مَالَمْ تَکُونُوا تَعلَمون" بشوم.
شکر میکنم و میدانم
از وقتی اسم و رسم معلمی سنجاق شد به این آیه و سلسله شد به اسم رسول
عیارِ معلم بالا رفت.
همهی اینا را مدیون شما هستیم پسر محترم جناب عبدالله
حضرت رسول اعظم.
شما معلمی را اعتبار و مرتَبَت دادید.
پ. ن:
هر چه "خانوم معلم"ی که از زبان شاگردانم بیرون میریزد غلیظتر شود بیشتر قدردان معلمهایم میشوم و خودم را در برابرشان کوچکتر میبینم.
#روزمعلم
@siminpourmahmoud
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
صلی اللّه علیکَ یا اباعبداللّه
صلی اللّه علیکَ یا اباعبداللّه
صلی اللّه علیکَ یا اباعبداللّه
.
ناگهانش گریه آرامَش ربود....
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
قدمَت سازههایآبی بیشتر به چشمم میآیند تا گردشگران رنگارنگ دورش.
چادرم زیر ظلِ آفتابْ داغ و تاروپودش پر از گرما شدهاند.
انگشتانم را لای نردهها جا میدهم. دنبال آیهای نمیگردم، همین که آب ببینم "وجعلْنا مِنَ الماءِ کلَّ شیءٍ حَیّ" به دلم میافتد و "سلاماللّهعَلَیالعطشان" به زبانم.
رتق و فتق هر چیزی را به آب بند کردهای، حتی دلِ سنگلاخی که سلامی بر حسین نرمَش میکند.
#که_هنوز_من_نبودم_که_تو_در_دلم_نشستی
📍سازههایآبی شوشتر _ ١۵. ٢. ١۴٠٢
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
خورشید هنوز مایل بود که درِ خانه را قفل کردیم و راهیِ شوشتر شدیم.
از خانهها و رودِ از وسطِ شهر گذشتهاش که دور شدیم،
یک کیلومتری کمرکش رفتیم تا گنبدِ آبیِ جمکرانی و طاقِ نصرت "السلام علیک یا اباصالح المهدی"ش چشمانمان را روشن کرد.
عطرِ حضورش که حالا "بیشتر از چهار قرن از آن بزم" میگذرد را هنوز هم میشد حس کرد.
رانا را پارک کردیم و هِنهنکنان بقیهی مسیر را زیر آفتابِ بیتعارفش، بالا رفتیم.
پلهها را نشمردم ولی زیاد بودند.
به آخری که رسیدیم روی پای چپ چرخیدیم و چشماندازمان رواقِ پَت و پهنِ سر بازی بود با مرمرهایی طوسی و سقاخانهای در وسطش.
از دری که برای دلدادگانِ مؤنث مشخص کرده بودند وارد شدیم.
نفس عمیقی کشیدم.
"خانهی دوست کجاستِ" سهراب سپهری دقیقا همینجا بود!
در صمیمیت سیالِ فضا... / دو قدم مانده به گل.. / کوچه باغی که در آن عشق به اندازهی پرهای صداقت آبیست... و...
بینظم و نابلد شعر سهراب توی سرم رژه میرفت.
خنکای دالانی که کفشداری کنارش بود فقط از اسپلیت ایستادهاش نبود، دلچسبتر از کولرِ خانه روی پوست مینشست.
به درِ اصلی رسیدیم و سنگنوشتههای لاجوردیاش، زبانم را از شعر به سلاموصلوات برگردانند.
خادمی که خنده و خوشآمدگوییاش بیشتر از صورتِ گِردش به دلم نشست، دو شکلات چپاند تو دستم و گفت " آخریاش به شما رسید، حاجت دلتون روا"
بغض کردم و تشکر.
تا از درِ چوبی بزرگش وارد شدیم، تابلویی بزرگ دیدیم که با چند میخ کلفت به دیوار چفت کردهبودند.
بارها خوانده بودیم و هر بار حسرتِ بیشتری درو کرده بودیم و با اشک راهیِ سمت راستِ حرم میشدیم و به ضریح چنگ میزدیم.
امروز هم خواندیم:
" ماجرای چند رفیقِ دلداده بود. از همانها که قرآن گفته:
{اخواناً عَلَی سُرُرٍ مُتقابلین}.
بیشتر از چهار قرنِ قبل، کاردِ فراق به استخوانشان رسیده و همعهد میشوَند برای چلهگرفتن.
هر هفته روی تپهای در کنار شهر میرفتند به دعا و التماس. به اشک و آه. به آل یاسین خواندن و هر دعایی که فکر میکردند کلیدِ قفلِ دردِ دوریشان است.
هر بار یکیشان مختصر غذایی میآورد.
یکی از سهشنبهها مردی رهگذر که لباسش ساده بود اما نور از سر و رویش چکه میکرد را مهمان کردند.
زانو به زانویشان نشست و چند لقمه خورد و بلند شد. قبل از رفتن دعوتشان کرد که فردا همینجا مهمان او شوند.
مُرَدد، اما پذیرفتند.
فردا رسید. تپهی همیشگی را که من میگویم جَبَلالنوری بود برای خودش! بالا رفتند. اما بر خلاف همیشه خشک و بایر نبود. تا چشم کار میکرد سبز بود و گلستان.
خیمهای پر از نور، وسطِ گلشن بود و همان مردِ سادهپوشِ دیروز وسطش به مسندی تکیه داده.
با اکرام وارد شدند و با سفرههایی بهشتی اطعام شدند.
توی تابلو ننوشته بودند میزان درنگشان را. نمیدانم چند ساعت مهمانِ مرادشان بودند.
به وداع رسید و رفتند. فقط چند قدم دور شدهبودند که به خود آمدند
و متعجب از هم پرسیدند این سراپردههای ملوکانه و این مأکولات و مشروباتی که مثلشان را ندیده بودیم از کجا ؟!! ...
سر برگرداندند...
| آه... آه که دلِ من هم بعد از چهار قرن میسوزد و چشمانم خیس میشوند... |
سربرگرداندند و هیچ اثری از بزم ندیدند
نشستند به گریه
به جزع
به صدا زدنِ امام
به حاجتی که روا شده بود
به وصالی که سر آمده بود....
به شهر برگشتند، همه را خبر کردند و همان جا به تبرک و تیمن بنایی ساختند."
هر هفته و هر روز و هرشب و همیشه مردمانی از دور و نزدیک میآیند و جایی را که امامشان قدم رنجه کرده و قرار گذاشته و کسی چه میداند شاید هنوز هم موعد دیدار است،
زیارت میکنند.
من هم امروز کنار همان قدمگاه آل یاسین خواندم و دعایتان کردم.
#جمعه_ناک
#روزنگاری
@siminpourmahmoud
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
از بس بهانهبیار بودیم دور و بَرِمان را پُر کردی نشانه.
بزرگ و خیره کننده مثل خورشید و ماه که هر چه بِدَوَند تقدیرشان دوریست و اصلا غیر از هجر، بودشان را نابود میکند.
از خردهگیریمان خبر داشتی که زندگیمان را لای شب و روز پیچاندی. شب و روزی که قرین هماند اما یکی نیامده، دیگری باید برود. باید بپذیرد. بیشیون. بیاشک. بیدلخوری.
کاش من هم در مدار تو بیفتم. صبور راهَم را بروم. بنا نگذارم به شمردن روزهای دوری. آهِ نیامدن و نرسیدن، ناشکیبم نکند. مو سپیدم نکند.
کاش دلتنگی دلم را نسابد.
#قرآن_عزیز
@siminpourmahmoud
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
_ هیچی.
فقط خواستم بگویم ثلثِ سومِ قرآن،
مختصر و محترم
گِلهای به گوشمان رسانده :
' اندکی از "بندگانم" سپاسگزارند.'
هرچه تسبیح بگیریم و دانه بیندازیم به شکر، شکرش نشدنیست.
علامه مجلسی در بحارالأنوارش گفته
روزانه
کمِ کمش ٣۶٠ بار به عدد رگهای بدن بگوییم:
{ الحمدللّهِ ربِّ العالمینَ [کثیراً] عَلَی کلِّ حالٍ }
#قرآن_عزیز
#قلیل_من_عبادی_الشکور . ١٣ سبأ
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
هوسِ اینکه ابراهیمِ درونم نمرده باشد. راه به راه افولها را نشانم دهد. غروبها را. پژمرده شدنها را.
کاش باشد و استدلالهایش دلم را برگردانند از دل بستنها.
@siminpourmahmoud
بیتشریفات، بیداربست. گلدان گِلی کوچکی هم کارش را راه میاندازد تا سنگتمام بگذارد.
هر چه دارد بیتنگنظری، دو دستی جلویت میگیرد.
رنگ و رخِ ساده و سفیدش. عطرش که میچسبد به هرچه که برسد. برگهای پهن و سبزِ یواشش. و حتی شیرهی جانش.
خار ندارد و چیدنش هم انگار تشبیه و رونوشتی از چیدنیهای بهشت است. اراده برای داشتنش همان و ریختن و رامشدنش کفدست، همان.
بعد از چندساعت هم که برایت روضهخوان میشود...
تمامِ آن طراوت و لطافت، بیحال و افتاده میشود و از توی دلش شروع میکند به کبود شدن....
اولین کسی که یاسهای هفتپَرِ عالم را گره زد به پَرِچادرِ بانویدوعالم چه کسی بود؟!
کاش من بودم!
کاش من بودم که یادی از سخاوت و ملاحتِ مظلومهی مدینه را میرساندم به همهی باغ و باغچه و گلدانهای شهر. کاش من بودم که دخیلبستن را به یاد میآوردم....
#روزنگاری
@siminpourmahmoud
پای دلتنگیِ غم جمعه را کشاندیم به حرمی.
گمان کردیم ملائکی که میآیند و میروند تا دعاهای صلواتْ پسوپیشِ کنارِ ضریح را ببرند، غمها را هم بار میکنند.
نشد.. غمی سبک نشد..
حزن و حسرت نبودنت بدجوری گلوگیر است.
جمعههایمان شده واگویی و تکرارِ "طعاماً ذَا غصةٍ و عذاباً الیماً" .
عذابِ دردناکِ بی امامی را
قدِ تمامِ عمرمان، از سر گذراندهایم و زهرچش شدهایم..
فقط یاد گرفتهایم سر و تهش را کمی قیچی کنیم تا زندگی رد شوَد و برود..
خودت که شاهدی!
#جمعه_ناک
@siminpourmahmoud
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
وزنِ بار زیاد بود.
آسمان و زمین نتوانستند آن را بکشند. انسان گفت بله.
پ. ن:
١٧۶ جهنم فشرده بهنام موشک، بر سر مردم شهرم ریختند.
میگویند هر زمانی قرار بود موشکی از عراق شلیک شود راديوی این کشور که موجش سوار بر گیرندههای شهرهای مرزی بود لیست شهرهای هدف را میگفت و خوف را زودتر از کرورهای آتش راهی میکرد..
ردیفِ اول این لیست، همیشه دزفول بود.
آنقدر "الف_دزفول" تکرار شد و موشکها روانهش شدند که بعثیها دزفول را " بَلَدالصَواریخ " نامیدند. شهر موشکها.
"الف_ دزفول" فقط یکحرفِ چسبیده به یککلمه نیست!
قدِ هشتسال، داغ، درونش دارد.
هشت سال موشکها شهر را شخم زدند اما ایمان مردمش تکان نخورد.
"شما دزفولیها امتحان دادید و از این امتحان خوب بیرون آمدید. شما دِین خود را به اسلام ادا کردید. "
این را امام خمینی گفت. حتماً با همان ایمان وطمأنینهی همیشگیاش.
#روز_دزفول
#چهار_خرداد
#روز_ملی_مقاومت_و_پایداری
@siminpourmahmoud
کلماتِکالِمن
وزنِ بار زیاد بود. آسمان و زمین نتوانستند آن را بکشند. انسان گفت بله. پ. ن: ١٧۶ جهنم فشرده بهنام م
من دیر رسیدم.
سهمِ من فقط شنیدن خاطرههای آهآلود شد.
موشک١٢متری و کوچهی٣متری و ذوبشدن زندگی را ندیدم...
من دیر رسیدم.
میگویند دلخوشیهای شهرم را درو کردند اما ایمان مردمش تکان نخورد.
خانهها را خالی نکردند.
مردها بیرون خانه و
زن و بچهها اندرون سنگر گرفتند و بیشتر از تاب و توانشان "یُجاهِدونَ فی سبیلِ اللّه بِاموالِهِم و اِنفسِهِم" شدند.
من دیر رسیدم.
هيچکدام از ترسهایی که از نوک پا تا فرق سر فواره میزدند را حس نکردم.
هر شب بچهها را به خیالِ بار آخر بوسیدن و خواباندن را نمیفهمم.
تصورِ خوابیدن با تنگیِ گرهِ روسری زیر چانه و جوراب و چادرهایی که از زنها کنده نمیشد تا تن بیحجابشان را از زیر آوار بیرون نکشند، برایم سخت است...
عصرها همهمهی بازی بچهها که ذوق میریخت تو دلها و کمی از یاد میبرد جنگزدگیشان را، ولی لختی بعد صدای مهیبی که همه را خفه و تکه تکه میکرد
جگرم را خون میکند.
من دیر رسیدم.
من ماندم و وصیتنامههای شهدا
و ترسی خزیده به جانم از تکلیفی که باید....
" میروم تا تو بیائی، این راه اگر بییاور بماند زندگی را از من دزدیدهای."
شهید حسین بیدُخ
@siminpourmahmoud
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038