°•{فرمانده بی ادعا
#شهید_مهدی_زین_الدین🌹🍃}•°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#برگی_ازخاطرات🔻
▪️توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم ظرف ها ی شام را یکی شسته. نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود. گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم. ولی ظرف های شب با من»▪️
°•{نــشــــربمنــــــاسبتــــــــ
#ســالــــروزولادتــــــــــــــ💔}•°
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
☑️ @sirehyshohada
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
❤️ گاهی یک #حدیث یا جمله قشنگ که پیدا میکرد، با ماژیک مینوشت روی کاغذ📝 و میزد به دیوار،بعد در موردش با هم حرف میزدیم،
هر کدام هر چه فهمیده بودیم میگفتیم
آن جمله هم میماند روی دیوار و توی ذهنمان
#شهید_مهدی_زین_الدین
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔 @sirehyshohada
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
✍شهیدی که به خاطر کار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت...
#وظیفہ_شناسی
#شهید_مهدی_زین_الدین🌷
#ســـــــالروز_شـــــهادٺ
╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮
@sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 نماهنگ | #شهادت_نامه
مروری بر زندگی #شهید_مهدی_زین_الدین
🌹 فرمانده لشکر ۱۷ علیبنابیطالب علیهالسلام
🗓 شهادت شهید مهدی زین الدین به همراه برادرش شهید مجید زین الدین در ۲۷ آبان ۶۳ بر اثر کمین دشمن در مسیر سردشت
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
اولیـن شرط برای #پاسداری از اسلام
اعتقاد بہ #امام_حسین است ،
من تکلیف میڪنم
شما " رزمنـدگان " را بہ وظیفه عمل ڪردن و
حسینےوار زندگے ڪردن..
#شهید_مهدی_زین_الدین
#صبحتون_شهدایی🌷
╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
✍حسیــــــن وار جنگیدن
یعنے دست از همہ چیز ڪشیدن در زندگے ...
#شهید_مهدی_زین_الدین
╭─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╮
☑️ @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╯
#خاطرات_شهید
💠نمازشب
●شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم حاج آقاگفت:می خواهیم بریم سفر، توشب بیاخونه مون بخواب. بدزمستانی بود.
سردبود. زودخوابیدم. ساعت حدودا 2 بود، در زدند، فکرکردم خیالاتی شده ام. درراکه بازکردم دیدم آقامهدی وچندتا از دوستانش ازجبهه آمده اند.
●آنقدرخسته بودندکه نرسیده خوابشان برد. هواهنوزتاریک بودکه باز صدایی شنیدم، انگار کسی ناله می کرد. ازپنجره که نگاه کردم دیدم آقامهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان ورفته به سجده...
#شهید_مهدی_زین_الدین 🌷
╭─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╮
☑️ @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╯
#خاطرات_شهید
💠نمازشب
●شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم حاج آقاگفت:می خواهیم بریم سفر، توشب بیاخونه مون بخواب. بدزمستانی بود.
سردبود. زودخوابیدم. ساعت حدودا 2 بود، در زدند، فکرکردم خیالاتی شده ام. درراکه بازکردم دیدم آقامهدی وچندتا از دوستانش ازجبهه آمده اند.
●آنقدرخسته بودندکه نرسیده خوابشان برد. هواهنوزتاریک بودکه باز صدایی شنیدم، انگار کسی ناله می کرد. ازپنجره که نگاه کردم دیدم آقامهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان ورفته به سجده...
#شهید_مهدی_زین_الدین
#سالروز_شهادت 🌷
╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
#خاطرات_شهید
💠نمازشب
●شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم حاج آقاگفت:می خواهیم بریم سفر، توشب بیاخونه مون بخواب. بدزمستانی بود.
سردبود. زودخوابیدم. ساعت حدودا 2 بود، در زدند، فکرکردم خیالاتی شده ام. درراکه بازکردم دیدم آقامهدی وچندتا از دوستانش ازجبهه آمده اند.
●آنقدرخسته بودندکه نرسیده خوابشان برد. هواهنوزتاریک بودکه باز صدایی شنیدم، انگار کسی ناله می کرد. ازپنجره که نگاه کردم دیدم آقامهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان ورفته به سجده...
#شهید_مهدی_زین_الدین
#سالروز_شهادت 🌷
╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮
🆔 @sirehyshohada
╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯