مقام لیله القدری حضرت فاطمه علیهاالسلام .pdf
1.89M
📗 #کتاب ( pdf) رایگان
مقام ليلةالقدري حضرت فاطمه عليهاالسلام
نویسنده؛ اصغر طاهرزاده
🔺کتابی جامع و مستند، پیرامون محتوای فایل هشتم از مجموعهی #مقام_عرشی_حضرت_زهرا س
@ostad_shojae
@siresalehin
#سیره_صالحین
عزادار حقیقی.pdf
1.84M
#کتاب
#عزادار_حقیقی
به قلم : محمد شجاعی
(مراتب پنجگانه سیر و سلوک عزادار)
▪️ سلوک عزادار، از مرتبهی نازل عزاداری (حزن و گریه)، تا مرتبهی عالی آن (أن یرزقنی طلب ثارک مع امامٍ هدیٰ )
🔖 فایل pdf
@Ostad_Shojae
@siresalehin
#سیره_صالحین
📚 خــلاصه #کــتاب از چــیزی نمـــیترسیدم
مقدمه
📝 صبح روز چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹ خداوند مهربان توفیق زیارت رهبر معظم انقلاب
را که جانم فدای شان باد روزیمان فرمود.🍃
من به نمایندگی از پدرم برای ایشان هدیه ای برده بودم این هدیه زندگینامهای بود به قلم حاج قاسم که قصد داشتیم به مناسبت سالروز شهادتش در قالب کتابی منتشر کنیم. 📃
در پایان دیدار متن را تقدیم آقا کردم چند روز بعد از آن دیدار متنی از دفتر رهبر معظم انقلاب به دستم رسید.
🤲🏻خداوند حکیم را به داشتن نعمت وجود مبارکشان هزاران بار سپاس می گویم و به یاد می آورم که حاج قاسم در وصیت نامه این طور نوشته بود:
خداوندا تو را شکر گزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز مرا را در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است و صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنه ای عزیز که جانم فدای جان او باد قرار دادی.
❣️پدرم حتی وقتی میان ما بود شهید بود این را همه ما انگار میدانستیم و حقیقتی بود که با آن زندگی می کردیم هر وقت به این فکر می کردم روزی بیاید که او نباشد و من زنده باشم تلی از بهت و درماندگی بر همه وجودم سرازیر میشد این کابوسی بود که همیشه از آن فرار میکردم.
📚 حاج قاسم، هم خودش و هم ما بچه هایش را موظف به خواندن می دانست دایره کتاب های انتخابی اش وسیع بود رمان خارجی تا کتابهای تاریخی و سیاسی و از خاطره ها و شرح حال ها در کتاب های نظامی.
✍🏻 از چیزی نمی ترسیدم، زندگی نامه ایست که حاج قاسم با دست مجروحش نوشته است این داستان شکلگیری شخصیت مردی است که از چوپانی به جایگاهی رسید به بلندای وسعت آسمانها.
✅ خیلی دوست دارم آنانی که حاج قاسم سلیمانی را فقط در لباس نظامی دیده اند بدانند او چطور بزرگ شد.
(زینب سلیمانی۹۹/۹)
🔹 #سیره_صالحین
@siresalehin
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۳)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻 در زمستان بسیار سردی، دچار مریضی سرخچه میشوم.❄️
پدر و مادرم امیدی به شکایات پیدا نمیکنند. از کلیه داروهای محلی بهره میگیرند اما افاقه نمیکند.❤🩹
بنا به قول پدرم در حالی که برف تا بالای زانو بود، مرا بر پشت مادرم میبندند و به سمت رابُر جهت معاینهی دکتر حرکت میکنند.
به هر صورت، پس از مدتی، مشیت خداوند این گونه می شود که زنده بمانم.❤️
علاقه من به مادرم و شاید هم علاقه متقابل مادر به من موجب میشود که من به جای دوسال، سه سال شیر بخورم. روز جدایی من از سینه پر مهر مادرم، روزهای سختی بود. کم کم عادت کردم. اما تا خشکیدن دو سینه مادرم، سالها طول کشید که دیگر شیر در سینه نداشته باشد.👩👦
🌱عاشق فرارسیدن بهار بودم. زمستان ما بسیار سخت بود. پیراهن پلاستیکی که به آن «بشور و بپوش» میگفتیم و ایران، زنِ کرامت آن را میدوخت، بدون هرگونه زیرپوش یا روپوش به تن ما بود.
بعضی وقتها از شدت سرما چادرشب یا چادر مادرمان را دورمان میگرفتیم. مادرم با چارقد خودش، دور سرم را محکم میبست که به تعبیر خودش، باد توی گوشهایم نرود. از شدت سرما دائم در حال دندانگریچ(دندانقروچه) بودیم.☃️
مادرم زمستانها مقداری مائدهی خشک شده که مثل سنگ بود (شلغم پخته شده خشک شده) به ما میداد. جویدن یک شلغم نصف روز طول می کشید.
🍿 مقداری شیشْت(سنجد) وگندم برشته و مغز هم بعضی وقتها میداد و بعضی وقتها نمیداد.
🔹 #سیره_صالحین
@siresalehin
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم
✒️ (به قلم سردار سلیمانی)
✍🏻کمکم که بزرگ شدم، زمستانها بازی ما برف بازی و کاگو بازی بود. ☃️
حسین جلالی از زردلو میآمد و با بچهها بازی میکرد. با بیرحمی همه را می زد!🤛🏻
برای فرار از زمستان و سردی شدید آن و سختی، ما در آرزوی فرا رسیدن فصل بهار بودیم. بهار برای ما فصل نعمت بود. 🌸🌳
اولاً فرار از سرمای جانسوز زمستان و دوم اینکه فصل کوچ ما بود.🛻
پس از اتمام سیزده که زنها معتقد بودند نحس است، ایل ما کوچ میکرد به سمت "ارتفاعات تَنگَل"؛جنگلی تُنُک با بادام های وحشی که در فصل بهار چادرکَن میشد و باغ بزرگی در تنگل که انواع میوهها را داشت. 🌳🍎
دره عمیق و سرسبز و پر از گردوی بُندَر که از شدت در هم تنیدگی درختان گردو، آفتاب داخل آن نمیافتاد و دها چشمهسارِ آب از درههای کوچک آن جاری بود و رودخانه کوچکی را تشکیل میداد.🌊
بهار فصل شیر و ماست، صدای بعبع کَرِهها و برهها و دوشیدن بزههاو میشها بود.🐐
زنهای فامیل که چادریشان به هم چسبیده بود و بادههای پر از شیر را حمل میکردند، آنچنان مراقبت میکردند که چکهای از آنها بر زمین نریزد. آنها که شیر کم داشتند شیر پیمانه باهم میکردند؛ یعنی مثلاً چند روز ظرف شیری را میدادند. بعد سرجمع، پس از چند روز، ظرف شیر بزرگی می گرفتند.
این عموماً در اوایل تابستان که بزهایشان کم میشد، اتفاق میافتاد. آن وقت ظهر که از مادرم ماست طلب میکردیم میگفت: نه، نِنِه! امروز شیرها نوبت خالته یا نوبتِ ایران،زنِ مَش عزیزه.
🔹 #سیره_صالحین
@siresalehin
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۶)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
📕صفحات ٢٨ تا ٣۶
✍️ تابستان بود و مدرسه تعطیل. فصل دِرو کردن ما قبل از طلوع صبح تا غروب آفتاب بود🌞. پدرم یک گاو🐄 نرِ شاخ زنِ خطرناک داشت که همه از او می ترسیدند.
مرا سوار بر این گاو کرد که ببرم به ده دیگری که ۱۵ کیلومتر با خانهی🏡 ما فاصله داشت. گاو مغرور حاضر به فرمان بری نبود و با سر خود به پاهای کوچک من می کوبید. من این بیابان را، تنها سوار بر این حیوان خطرناک تا ده عمهام رفتم.🤭
❄️تمام زمستان تا ماه دوم بهار، همهی چشم ما به جَوال گندم ها بود🌾 که یکی پس از دیگری تمام میشدند. مادرم به شدت مراقب بود که دچار مشکل نشویم؛ لذا برای برکت گندم ها بعضی وقتها مقداری کُرد (نخود سبز) داخل گندم ها می کرد.
هفتهای یکی دو بار هم، وسط آن ها، نان سیلْک (ارزن) می پخت و به ما میداد که نان فقیرترین مردم بود.🥖
در عین حال، در همین نداری، روزی نبود خانهی ما خالی از مهمان باشد. سالی دو سه بار هم برنج میخوردیم😋 که اصطلاحاً به آن «قبولی» میگفتند.
برنج قبولی 🍚 نوعی برنج دمپخت که حبوباتی مانند نخود یا لوبیا همراهش باشد.
🔹 #سیره_صالحین
@siresalehin
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۷)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻تعطیلی مدرسه و دریافت کارنامهی قبولیِ ۱۳ برایم اهمیت نداشت. آنچه مهم بود، ترکه های خوابیده در جو بود. 🎋
یک روز صبح مدیر مرا از صف بیرون کشید. شروع کرد به زدن با ترکه ی خیسانده در جوی آب. پدرم صدای گریهی مرا شنید. فاصلهی مدرسه تا خانهی ما چهل قدم بود. 🏫
صدا زد : «آقای مدیر، این پوستش سیاه است. چرا او را میزنی؟ هرچی بزنی، سفید نمیشود!»🏌🏻♂️
آن وقت، مدرسهی ما پسرانه و دخترانه مشترک بود.👧🏻👦🏻
خواهرم آذر و برادرم حسین هم با من بودند. وقتی معلم، ما را کتک می زد، خواهرم که خیلی شجاع بود، با چوب کوچولویی به معلم حمله میکرد و با گریه به او فحش میداد و میگفت : «چرا برادرَما میزنی؟»😫
تازه دادنِ بیسکویت به دانش آموزها باب شده بود و کارتنهای بیسکویت را که خالی می کردند، بوی بیسکویت گرجی حالی به ما میداد که از سینهی مادر شیرینتر!🍪
وقتی زنگ تفریح، مدیر بیسکویت ها را توزیع میکرد، چه صفایی داشت. اولین بار بود بیسکویت می خوردم. هنوز شیرینیِ طعم آن را در کام خود دارم. 👌🏻
آقای مدیر عموما هر شب مهمان یکی از اهالی بود و دانش آموزها موظف بودند اتاقِ او را آب و جارو کنند. به هر صورت، آقای مدیر عظمتی داشت.
🔹 #سیره_صالحین
@siresalehin
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۸)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻به سمت پَلاس هایمان حرکت کردیم.🚶🏻♂️
در تاریکی شب، کفشهای پلاستیکی مان که پاره بود و تا حالا چهار بار با انبرِ داغ آن را پینه کرده بودم، در حال لق زدن در پایم بود. 👞
همهی سر انگشتانِ پایم، به دلیل برخورد با سنگ، شکسته و خونی بود! روزی نبود که خار در پایمان نرود. 🌵
روزها کارمان درآوردن خارها با سوزن بود.
از جوراب هم اصلاً خبری نبود.❌🧦
سالی دو کفش پلاستیکی داشتیم که با پاچینیِ کتیرا یا گردو خودمان میخریدم. پیراهنهایمان هم «بشور و بپوش» بود که خاله کبری میدوخت یا ایران، زنِ کرامت.👕🧕🏻
(**بعد از تکاندن درخت گردو، تعدادی گردو به این طرف و آن طرف پرت می شود و در جمع کردن از چشم پنهان می ماند. به جمع کردن گردو های پنهان شده «پاچینی» یا «پارچینیِ» گردو میگویند. برای برداشتن شیره های جامانده ی کتیرا هم همین رخ می دهد.)
میش ها راه خانه را بر اساس غریزه ی خود به خوبی می دانستند و سرکش به سمت خانه در حرکت بودند. 🐐🐑🐏
آن سال پلنگ در دره دیده شده بود. شایعهی بودنِ خرس هم در بالای درختان گردو وجود داشت.🐯🐻
از دور صدای فریاد مردان دِه را شنیدم. حاج عزیزاللّه، پیشاپیشِ همه نگران شده بود و به استقبال مان آمده بود.👴🏼
گوسفند ها بر اساس غریزه به سرعت تفکیک شدند و هر یک به خانهی صاحب خود هجوم آوردند. قدرت خداوند را در این حرکت می دیدم. این حیوانِ بدون شعور را خداوند چگونه به قدر نیاز حقیقی، شعور به او داده است که در تاریکی مطلق، خانهی صاحب را و بره ی خود را با هم تشخیص میدهد!✅
خانهی ما یک اتاق بی در و پنجره بود که به دلیل طولانی و بدون پنجره بودنِ اتاق، تاریک بود؛
سقف آن با چوب و شِنگ پوشیده شده بود و بدنه هم خِشت خام بود.
از داخل اتاقی که آشپزخانه، انبار، جای خواب و زندگی ما بود، یک در به اتاق دیگری باز می شد که کاهْدانِ ما بود.
( شِنگ نوعی گیاه است. شاید هم درخت زبان گنجشک مدنظر بوده.)
🔹 #سیره_صالحین
@siresalehin
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۹)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻زنی بود به نام حسنیه که از عشیره ما بود زنی تقریبا ۵۰ ساله که ظاهرا سل داشت همه او را رها کرده بودند.👵🏻
پدرم رفت او را به پشت خود کرد و آورد خانه ما ۴ سال مادرم از او پذیرایی میکرد تا حسنیه از دنیا رفت هرگز ندیدم مادرم یا پدرم در این مورد بگومگویی داشته باشد.
پدرم اهل نماز بود شاید در آن وقت چند نفر نماز می خواند اما پدرم به شدت تقید به نماز اول وقت داشت.⏰📿
نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص می داد.🌠
البته آن وقت کسی به حمد و سوره کسی کاری نداشت؛ لذا چه بسا در نماز غلط غلوط زیادی بود.😅
همانگونه که به نماز تقید داشت به حلال و حرام همین گونه بود.👌🏻
آن وقتها به مشهد رفته بود و به "مشتی حسن" مشهور بود.👴🏻
آن سال ماه رمضان تابستان بود پدرم با صدای بلند به مادرم گفت: "حق نداری به آدم بی روزه غذا بدهی"؛ ❌
مادرم گفت: من نمیتوانم به مهمان غذا ندهم یک بار هم به مادرم توصیه میکرد که ما را با آدم بی نماز شریک نکن.
🔹 #سیره_صالحین
@siresalehin
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۱۰)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود به خاطر همین مادرم نگران بود.💰
بالاخره برادرم حسین تصمیم گرفت برای کار کردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند، با گریه مادرم بدرقه شد.💧
پس از دو هفته بازگشت،کاری نتوانسته بود پیدا کند.
به خاطر ترس از زندان افتادن پدرم بارها گریه کردم.😭
تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدرم را ادا کنم.✔️
پدر و مادرم هردو مخالفت کردند من تازه وارد ۱۴ ساله شده بودم آن هم یک بچه ضعیف که تا حالا فقط رابر را دیده بود👦🏻
اصرار زیاد کردم
با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم ،با هم قرار گذاشتیم و راهی شهر شدیم؛🚌
در حالی که یک لحاف یک سارق نان و ۵ تومان پول داشتم
شب اتوبوس به کرمان رسید اولین بار ماشین هایی آن کوچکی می دیدم فولکس و پیکان.🚗
از اتوبوس پیاده شدیم با همان لحافها و دستمال های بسته شده از نان و مغزپنیر، مثل وحشی هایی که برای اولین انسان دیدهاند هاج و واج مردم را نگاه میکردیم.😅
_(احمد سلیمانی/پسر عموی حاجقاسم که در سال 63 شهید شد._
_تاجعلی سلیمانی/ در سال 60 شهید شد._
_ سارق , بقچه است:دستمال بزرگی که وسایل را در آن میگذارند و میبندند.)_
🔹 #سیره_صالحین
@siresalehin
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۱۱)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻آن شب به خانه یکی از اقواممان به نام عبدالله سعدی رفتیم
عبدالله به خوبی استقبالمان کرد....🌹
چندروزی دنبال کار هم میگشتم؛
درِ هر مغازه، کافه، رستوران و کارگاه را می زدم و سوال می کردم آقا کارگر نمیخواهید!🏪
همه یک نگاهی و قد کوچک و جثه نحیف من می کردند و جواب رد می دادند.🧍🏻♂️
آخر در یک ساختمان در حال ساخت وارد شدم چند نوجوان و جوان سیاه چرده مثل خودم اما زبل و زرنگ مشغول کار بودند.👷🏻♂️
اوستای کار را دیدم گفتم «آقا تو رو خدا به من کار بدهید»
اوستا که دلش به رحم آمده بود گفت:« میتوانی آجر بیاوری؟
گفتم: بله.
گفت: روزی ۲ تومن بهت میدم به شرطی که کار کنی»💰
از فردا صبح رفتم سرکار
هرچند دست های کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود
به هر قیمتی بود، مشغول شدم.👌🏻
نزدیک های غروب، اوستا دو تومان داد و گفت صبح دوباره بیا🌄
شش روز بود از بعد طلوع آفتاب تا نزدیک غروب آفتاب جلوی در ساختمان نیمه ساز خیابان در حال کار بودم؛🧍🏻♂️
جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت از دست های کوچک من خون می ریخت از پس از کار اوستا بیست تومن اضافه داد و گفت این مزد هفته تو💰
حالا نزدیک سیتومان پول داشتم.
تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله زیادی داشت
یاد مادرم افتادم و خواهرانم و برادرانم
سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم😭
در حالت گریه خوابم برد ...
عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم
صبح دوباره من و تاجعلی به هر مغازه و کافه و کبابی و هر درِ بازی میرسیدیم سرک میکشیدیم که آقا کارگر نمیخواهی؟🧍🏻♂️🧍🏻
همه یک نگاهی به ما دوتا میکردند مثل دوتا کره شیرنخوردهی ضعیف و بدون ریخت! می گفتند نه !
یک کبابی گفت یک نفرتان را می خواهم با روزی ۴ تومان.
تاجعلی رفت و من ماندم.
جدا شدن از او در این شهر سخت بود.😔
هر دو تایمان مثل طفلان مسلم به هم نگاه کردیم.
گریه ام گرفت تاجعلی گریه میکرد؛😭
صدا زد قاسم رفیق .....و من دیگر ادامه حرفش را نشنیدم...
🔹 #سیره_صالحین
@siresalehin
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۱۲)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻در آن آشپزخونه مشغول به کار شدم... شش ماه میشد کار میکردم. دلم برای مادرم و خواهر و برادرانم لک میزد.😔
بزرگترین پیروزی و موفقیت من تا آن روز این بود که بالاخره موفق شدم قرض پدرم را ادا کنم.👌🏻
حالا دیگر آن نوجوان سیاه سوختهی ضعیف نبودم.
آبی در پوستم دویده بود و نشاط جوانی را در خودم احساس میکردم.🧑🏻
به اتفاق تاجعلی،کتو شلواری خریدم.🧥
رنگش کرِم خیلی زیبا بود.با یک پیراهن قرمز (😅😁)
دلم برای مادرم خیلی تنگ شده بود؛💕
حالا نه ماه شده بود و من دهها بار به یاد او گریه کرده بودم
با چمدانی پر از سوغاتی با رفقایم به سمت ده رفتیم.🚌
نزدیکهای غروب به ده رسیدیم.🌅
مادرم جوجه خروسی کشت و شام مفصلی تدارک دید.🥘🍗
پدرم خیلی خوشحال بود.
تندتند از کارم سوال میکرد:
« بابا کارت سخته؟ همکاران با حال خوبن؟» من هم جوابم مثبت بود.😊
بعد از ده روز مجدداً برگشتیم به شهر. اما دیگر از شهر وحشت نداشتم،احساس غربت نمی کردم،ماشین ها برایم عجیب نبودند.
پس از بازگشت شروع به ورزش کردن کردم.⚽
🔹 #سیره_صالحین
@siresalehin
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۱۳)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻ورزش و اعتقاد به ودیعه گذاشته دینی از پدر و مادرم باعث شد به رغم شدت فساد در جامعه به سمت فساد نروم.💡⛔
اولین بار که کلمه بر علیه شاه شنیدم در سال ۵۳ بود،چهارم آبان.
در سالن غذاخوری با علی یزدان پناه مشغول صحبت بودیم
( علی پسر حاجمحمد،صاحبکارم بود)
من داشتم شعری را در روزنامه که به مناسبت تولد ولیعهد نوشته شده بود میخواندم دیدم او ناراحت شد.😕
گفت شما میدونید همه این فساد ها زیر سر همین خانواده است؟
ناراحت شدم و گفتم کدوم فسادها؟
علی از لختی زنها و مراکز فساد حرف زد.🧍🏽♀️🧍🏻
حرفهای او مرا را ساکت کرد؛ آن وقت شاه در ذهنم خیلی ارزشمند این حرف مثل پاتکی بود بر افکار من!🧠
چند روز گیج بودم.
علی مسیر خود را به خوبی انتخاب کرده بود؛
به حاج محمد ایمان داشتم.مرد متدینی بود.☘️
پیش او رفتم و حرفهای پسرش را بازگو کردم.
حاج محمد با نگرانی گفت:
《بابا حرفهای علی را که به کسی نگفتی؟ ساواک پدرتون را در می آورد!
با غرور گفتم: ساواک کیه؟》
حاج محمد هیس هیسی کرد و رفت ...🤫
فهمیدم از حاج محمد چیزی نمی توانم بفهمم.
با علی بیشتر رفاقت کردم.👬
بی پروا شروع به گفتن مطالبی کرد که برایم غیر قابل باور بود از زن شاه، خواهران شاه.... 🤴🏻👸🏼
گفته های علی یزدان پناه پسر حاجی که توپول موپول هم بود، همه افکارم را دستخوش دوگانگی فوق العادهای کرد....
🔹 #سیره_صالحین
@siresalehin
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۱۴)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻شریعتی و خمینی دو نام جدیدی بود که می شنیدم.
برایم سوال بود که چطور دو جوان تهرانی سرامیک کار که ضد شاه بودند، اسمی ازین دو نفر نبردند!🤔
دیگر باشگاه نرفتم.❌⛹🏻♂️
روز چهارم بلیط کرمان گرفتم.🚌
در حالیکه به عکس سیاه و سفیدی که حالا به شدت به او علاقه مند شده بودم را زیر پیراهنم چسبیده به قلبم، پنهان کرده بودم.😇
به محض ورود به کرمان به علی یزدان پناه نشان دادم.
گفت:《 این عکس آقای خمینی است. اگر تو را با این عکس بگیرند، می کشندت.》🤐
جرات و شجاعت عجیبی در خود حس میکردم.💪🏻
حالا من یک انقلابی دو آتیشه شدیدتر از علی بودم و بی محابا حرف میزدم.👊🏻😅
نیمه های سال ۵۶، تعدادی از زندانی های کرمان از جمله آقای حجتی(نخستین امام جمعه کرمان)
و مشارزاده ها(دو برادر مبارز که یکی شون بعداً به منافقین پیوست) آزاد شدند.✔️
حالا دیگر هر شش نفر ما، احمد، علی، من، بهرام، سهراب و محمود انقلابی بودیم.🇮🇷
من به دلیل روحیه ورزشی و سلحشوری عشایری که ذاتی من بود، بی پروا از شاه و خانواده اش بد می گفتم.✌🏻
شب تا صبح با احمد و تعدادی جوان کرمانی بر دیوارها شعار نویسی میکردیم.📝
عکس خمینی آینه روزانه ی من بود . انگار زنده در کنارم بود و بخشی از وجودم شده بود.💓
🔹 #سیره_صالحین
@siresalehin
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۱۵)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻اواخر سال ۵۶ امتحان گواهی نامه دادم و قبول شدم.🚗
برای گرفتن گواهی نامه که مراجعه کردم، افسری به نام آذری نسب گفت: 《بیا که اتفاقا گواهی نامه ات را خمینی امضا کرده.》
من متوجه طعنه او نشدم. وارد اتاقی شدم و دو درجه دار آمدند و شروع به دادن فحش های رکیک کردند.🤐
با سیلی و لگد ناسزا گفتند تو شب ها می روی دیوار نویسی؟📝
آنچنان مرا زدند که به رغم ورزشکار بودن، توانم تمام شد و بیهوش شدم.
چون محل اداره راهنمایی رانندگی و اداره آگاهی یکی بود و مقابل هتلی که در آن سابق، کار میکردم، یکی از درجه دارها به حاج محمد خبر داد. 👨🏼✈️
صدای حاج محمد را شنیدم که میگفت این یه کارگر ساده و بدبخته. اصلا این چیزها رو نمیدونه. فرض کنید غلط کرده باشه، از روی نفهمیه.
با هر ترفندی بود قبل از اینکه مرا تحویل ساواک بدهند از آگاهی خارج کردند.🙂
مرا به هتل بردند.🏬
حاج محمد مرا بوسید و گفت: 《اگر بار دیگر گیر اینها بیفتی به تو رحم نخواهند کرد.》❌
اصرار کرد پیش او برگردم. تشکر کردم و به خانه رفتم.
سه روز از شدت درد تکان نخوردم.
اما انرژی جدیدی در خود احساس میکردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه ریخته بود.😊
فرصتی شد. مجددا با احمد سری به دِه زدم. 🛖
اگرچه مرخصی ام از سازمان آب یک هفته بود ولی ده روز ماندم. دیگر حال کار کردن نداشتم.
پدر و مادرم از اینکه کارمند دولت بودم خوشحال بودند. البته خیلی فرق کارمند و کارگر را نمیدانستند. 🧑🏻🍳👨🏻💼
حالا رادیو بی بی سی آشنای هر انقلابی ضد شاهی شده بود.
هر شب با برادر بزرگم رادیو گوش میدادیم. 📻
هنوز سیطره نظام شاه قوی بود. بچه های هم سن و سال من در دِه به جز چند نفری که وابسته به کدخدا بودند، همه انقلابی شده بودند.🇮🇷
🔹 #سیره_صالحین
@siresalehin
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۱۶)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻به کرمان برگشتم.🚌
اتاقی به اتفاق احمد و دو برادرمان کرایه کردیم. ما بودیم و مهمانان همشهری که روزانه مهمان سفره ساده ی ما می شدند که عموما نان و ماست یا تخم مرغ و حلوا بود.🍪🍳
همسایه ی ما خانواده ای با چندین فرزند کوچک بود که ظهرها شریک نان و ماست ما بودند.😊
بعضی وقتها که خودمان سیر نمی شدیم، لبان و دهان آنها را ماستی میکردیم. مادرشان می آمد دعای خیر میکرد که بچه ی ما را غذا داده اید.
حالا پاتوق من از تکیه فاطمیه به مسجد جامع منتقل شد.
اغلب مسجد جامع بودم.🕌
باشگاه ورزشی ترک نمی شد.🏋🏻♂️
رفقای جدیدی مثل عطا و حاج عباس پیدا کردم. عطا خودش از پهلوان های کرمان بود و باشگاه داشت.
کم کم تظاهرات در شهر شکل گرفت. دیگر نام امام و شناخت او منحصر به چند نفر نبود . کرمان محوریت اساسی در انقلاب داشت.✅
هاشمی رفسنجانی، باهنر، حجتی، فهیم کرمانی، مشارزاده ها، موحدی ها، ساوه، جعفری، عمده علمای کرمان، یکپارچه ضد شاه بودند.❌🤴🏻
حالا مسجد جامع و مسجد ملک، محل اصلی تجمع انقلابی ها بود.✌🏻
🔹 #سیره_صالحین
@siresalehin
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۱۷)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻اولین تظاهرات کرمان شروع شد.
آیت الله نجفی، پیش نماز مسجد امام زمان عج، جلودار بود. فریاد مرگ بر شاه در سطح شهر پیچید. ✊🏻
ارتش، دژبانی، شهربانی و ساواک همگی فعال بودند. اما موج بسیار فراتر از توان آنها بود.
من و دوستانم بی محابا حرف میزدیم.👤👥🗣️
صبح که اعلام تجمع در مسجد جامع شد، این اعلام دهان به دهان، بیشتر از فضای مجازی امروز ، تمام شهر را پر کرد.
آیت الله صالحی (پیش نماز مسجد جامع) تعدادی از علما و جوانان در شبستان جمع بودند. شهربانی از دو طرف به مسجد حمله کرد.👮🏻♂️
تازه موتورسیکلت زردرنگ سوزوکی ۱۲۵ خریداری کرده بودم. 🏍️
موتور را داخل یک کوچه فرعی پارک کردم و داخل مسجد شدم. شهربانی با کمک کولی ها حمله کرد. 👮🏻♂️👮🏼♂️
اول تمام موتور و چرخ های پارک شده جلوی در مسجد را آتش زدند. فریاد جوانها بلند شد که درها رو ببندید.🔥
به اتفاق واعظی و احمد به پشت بام رفتیم.
کولی ها و پاسبانها دَر مسجد را آتش زدند و به کمک گاز اشک آور وارد شبستان مسجد شدند.💥
آیت الله صالحی را از پنجره شبستان به بیرون منتقل کردیم.
در وسط معرکه کودکی را دیدم که وحشت زده گریه میکرد.😭
به پلیسی که به او حمله کرده بود داد زدم ولش کن. بچه را بغل کردم و از مسجد خارج شدم.👨👦
موتور سالم بود. با احمد سوار شدیم. یه گله پاسبان جلوی ما درآمدند. تا از کنار آنها رد بشویم، ده پانزده باطوم به سر و صورتمان خورد.
حالا درگیری جلوی خیابان شاه بود. 🏙️
پاسبانها ساختمان برادران عقابی را که از متملکین کرمان و ضد شاه بودند، به آتش کشیدند.👮🏻♂️🔥
دو روز بعد به اتفاق تعدادی جوانهای شهر تنها مشروب فروشی کرمان را به آتش کشیدیم.🔥🍷
مسجد جامع پاتوق ثابتم بود . دیگر سازمان آب نمیرفتم. به اسم اعتصاب.
تظاهرات در شهر ادامه داشت.✊🏻
در دِه ما هم خانواده ی ما و مشهدی عزیز و پدر احمد، ضد شاه شده بودند.🤴🏻❌
روز عاشورای ۵۷ ژاندارمری و کدخدا جلوی خانه ی ما با ساز و دهل و فریاد جاوید شاه سعی کردند به پدرم پیام بدهند که در خطرید.⛔
برادر بزرگم حسین، دچار شوک شدید روحی شد.
دائم تکرار میکرد اینها روز عاشورا این کار را کردند.😦
🔹 #سیره_صالحین
@siresalehin
📚 خـلاصه #کـتاب از چـیزی نمیتــرسیدم(۱۸)
✒️ (به قــلم ســردار ســلیمانی)
✍🏻مادرم نگران بود و به کرمان آمد ،نگران برادر کوچکترم که کشته نشود.
اتفاقا حضور مادرم مصادف بود با اوج گرفتن انقلاب🇮🇷
در روز تشیع شهید حسن توکلی که مراسم او را در مسجد ملک گرفتیم، جمعیت زیادی آمد.👥
نیروهای شهربانی با تعداد زیادی از افرادی که از اطراف کرمان برای جولان دادن آمده بودند به سمت مسجد در حرکت بودند.🚓👮🏻♂️
ستون آنها که به سمت مسجد پیچید چشمم به یک کامیون آجر افتاد.🚚
با دوستم حسن با آجر به سمت آنها حمله کردیم.
لذا درگیری قبل از مسجد آغاز شد. پلیس وارد شد،اول تیر مشقی میزد بعداً شروع به زدن تیر جنگی کرد.لحظاتی بعد، سه نفر بر زمین افتادند ...💥🧎🏻
تا ساعت یک بامداد با پلیس در خیابان و کوچههای اطراف مسجد زد و خورد داشتیم...🔫
بیپایان ....
آخر کتاب این را نوشته ....
🔰 مشتاقانی که مایل هستند باقی کتاب از چیزی نمیترسیدم را مطالعه بفرمایند؛ میتوانند از طریق لینک زیر کتاب را تهیه کنند👇🏻
abrbook.ir
@siresalehin
#سیره_صالحین
هدایت شده از سفیر
🚨 مطالعهی چند کتاب #قطور در #اتوبوس
🔘 رهبر انقلاب:
💠 من مىخواهم خواهشى از مردم بکنم و آن این است کسانى که وقتهاى ضایع شوندهاى دارند؛ مثلاً به #اتوبوس یا تاکسى سوار مىشوند، یا سوار وسیلهى نقلیهى خودشان هستند و دیگرى ماشین را مىراند، یا در جاهایى مثل مطب پزشک در حال انتظار به سر مىبرند و به هرحال اوقاتى را در حال انتظار به بىکارى مىگذرانند، در تمام این ساعات، #کتاب بخوانند. کتاب در کیف یا جیب خود داشته باشند و در اتوبوس که نشستند، کتاب را باز کنند و بخوانند. وقتى هم به مقصد رسیدند، نشانهاى لاى کتاب بگذارند و باز در فرصت یا فرصتهاى بعدى آن را باز کنند و از همان جا بخوانند. بنده خودم چند جلد #قطور از یک عنوان کتاب را در اتوبوس خواندم! البته قضیه مربوط به قبل از انقلاب است که چند روزى براى انجام کارى از مشهد به تهران آمده بودم. بنا به دلایلى نمىخواهم اسم کتاب را بگویم. وضعیت و فضاى اتوبوسهاى آن روزگار براى ما خیلى آزار دهنده بود و نمىتوانستیم تحمّل کنیم. دلم مىخواست سرم پایین باشد و خواندن کتاب در چنین وضعیتى بهترین کار بود. ساعتى را که به این حالت مىگذراندم احساس نمىکردم ضایع مىشود. آن وقتها تقریباً یک ساعت طول مىکشید تا آدم با اتوبوس از جایى به جاى دیگر مىرفت. بعضى وقتها این جابجایى کمتر یا بیشتر هم طول مىکشید. بههرحال چنین یک ساعتهایى را احساس نمىکردم که ضایع مىشود؛ چون کتاب مىخواندم.
🌐 مصاحبه با خبرنگار صدا و سیما پس از بازدید از نمایشگاه کتاب ۱۳۷۵/۰۲/۲۲
🆔 @sireh_agha
✅ انتشار #کتاب فوق العاده "مهندسی بارداری"
🔶 تالیف "خانم فاطمه عبادی" از بهترین مشاوران طبی موسسه #تنهامسیرآرامش
🔹 این کتاب شامل تمام مطالب مورد نیاز بانوان برای داشتن یک دوره بارداری آسان و موفق هست.
🎁 برای تهیه این کتاب به فروشگاه تنهامسیر مراجعه فرمایید:👇
https://eitaa.com/joinchat/5439648Cf8fc8d3bcb
طلوع_بی_پایان_-_مرکز_مطالعات_و_پاسخگویی_به_شبهات_-_حوزه_های_علمیه.pdf
7.91M
📚 #کتاب طلوع بیپایان
👌 بسیار زیبا 🌹
😍 در این کتاب بیش از 20 موضوع از زندگی #حضرت_زهرا (س) به صورت پرسشوپاسخ مطرح شده است.
❓ آیا اهل سنت نیز عصمت حضرت زهرا را پذیرفتهاند؟
❓آیا پيامبر(ص) در عروسي حضرت زهرا (س) به زنان اجازه داد تا دف بزنند؟
❓چرا قبر حضرت فاطمة زهراء (س) مخفی است؟
❓منابع اهل سنت شهادت حضرت فاطمه(س) را چگونه گزارش کردهاند؟
و...
✅ اثری تازه از مرکز مطالعات و پاسخگویی به شبهات حوزه های علمیه
#شبهه
#حجاب
#فاطمیه
🔹سیره صالحین
@siresalehin