eitaa logo
سیره صالحین
774 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
883 ویدیو
35 فایل
ارتباط با ما @yasladan
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉️سوال: ایا رقص زن در بین زنان حرام است؟💃 👈پاسخ: 📝 آيت الله خامنه اي :رقص مرد بنا بر احتياط واجب حرام است‼️ و رقص زن براى زنان اگر عنوان لهو بر آن صدق كند، مثل اين‌كه جلسه زنانه تبديل به مجلس رقص شود، محل اشكال است و احتياط واجب در ترك آن است؛ ⛔️ در غير اين‌صورت هم اگر به‌گونه‏ اى باشد كه باعث تحريك شهوت شده و يا مفسده‏ اى بر آن مترتب شود، و يا همراه با فعل حرام (مانند موسيقى و آواز حرام) باشد، يا مرد نامحرمى حضور داشته باشد، حرام است⛔️ و در حكم فوق تفاوتى بين مجلس عروسى💅💇🏼‍♀️ و غير آن نيست. ✳️🔰ولي رقص زن براى شوهرش يا برعكس، اگر همراه ارتكاب حرامى (مانند گوش دادن به غنا و موسيقى حرام) نباشد، اشكالى ندارد. ➖➖➖➖➖➖ @siresalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: ✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده: ✍️ کانال کانال @siresalehin
: ✍️ 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های ؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!» تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. 💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟» 💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟» صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» 💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو بود...» و مصطفی منتظر همین بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» برادرش اهل بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش خودشون رو از مرز رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» 💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو و و تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«می‌دونی کی به زنت کرده؟» 💠 سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟» 💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از که روی حنجره‌ام دیده بود، زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون ، چه بلایی ممکنه سر بیاد؟» دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم می‌برم!» 💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!» برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال کانال @siresalehin
⚜ یک نصیحت! ☘ یکی از آقازاده های مرحوم آیت الله العظمی سلطانی طباطبایی(ره) می گوید: یک روز نشسته بودیم؛ با خود گفتم از پدرم استفاده بکنم، به ایشان گفتم: ☘ اگر بنا بشود که شما به من فقط یک نصیحت بکنید، چه می گویید؟ ☘ ایشان سرشان را پایین انداخته، تأملی کردند؛ سپس سرشان را بلند کرده فرمودند: " آبروی کسی را مبر!" 📚 آیت‌الله فاطمی نیا، نکته ها از گفته ها، دفتر اول، ص۴۰ کانال @siresalehin
📜 27 و 28 🎯لا اله الا الله گزاره انسانی🎯 💡پس گزاره لا اله الا الله گزاره دینی و اسلامی و خاص مسلمونها نیست❗️ 💯 بلکه یک گزاره انسانیه، در ذات همه انسانها عشق به کمال مطلق، لذت مطلق، قدرت مطلق وجود داره ❤️ همه انسانها در ذاتشون لا اله الا الله را دارن و ربطی به دین نداره،اگه توی دين هم اومده ساختار خلقتی انسان رو بيان کرده🤔 انسانها در مسیری که می روند اگر یک آدم یا یک شی را ببینند که کمالی داره عاشقش می شوند😍 👈 مثلا یک انگشتر زیبا💍 را می بینند دوستش دارند چون کمال زیبایی در آن است و هر چه آدم بزرگتر می شود و کمالات او بیشتر می شود انسان بیشتر دوستش داره و نمی تونه دوستش نداشته باشه مثلا من این اتومبیل🚙 را خریدم اما بعد از مدتی یک اتومبیل بهتر پیدا کردم 🚘و عاشق آن می شم و چند وقت دیگر آن اتومبیل خاصیتش را از دست می ده و یک چیز بهتر می خوام😋 🎯راز پوچی و نا آرامی🎯 امام خمينی (ره) می گفتن:رییس جمهور آمریکا هم عاشق خداست!😳 این یعنی چی⁉️ ✅یعنی او هم در ذات خودش بی نهایت طلب است و مطلق می خواد ❌بن سلمان و نتانياهو و از اين قبيل قماش هم همينجوری هستن👹 👌 اما فرق امام با رییس جمهور آمریکا در اینه که امام می فهمند معشوق اصلی او الله است❤️ ولی رییس جمهور آمریکا این را نمی فهمه لذا بی نهایت طلبی را در کمالات جمادی ، گیاهی ، حیوانی یا نهایتا عقلی می بیند 👈آدم وقتی بخش فوق عقلانی اش فعال نباشه نمی تونه در مظاهر محدود بی نهایت را پیدا کنه ، لذا بعد از رسیدن به پول و ثروت، هنر و اقتصاد، سیاست، ازدواج، مقام و ریاست و امثال آن چون به شان فوق عقلانی نرسیده به پوچی می رسه 😫و بعضا بودن افراد مشهوری که دست به خودکشی زدن @siresalehin
✨ مَن كَانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعًا✨ 🗝️ قرآن کریم ❌ ای زنان! با ناز و عشوه سخن نگویید که بیماردلان در شما طمع می‌کنند. (احزاب/32) 👈🏻 به مردان و زنانی که عمل زشتی مرتکب نشده اند تهمت نزنید که گناهي آشکار به دوش می‌کشید. (احزاب/58) 🧕🏻 خانم‌ها خود را با مانتو و یا چادر، کامل بپوشانید تا مورد آزار دیگران قرار نگیرید. (احزاب/59) 💰 همیشه مرفهان بی‌درد و خوشگذرانان جامعه از پذیرش حقیقت و دین، دوری می‌کنند چرا که رفاه طلبی باعث بی تفاوتی انسان می‌شود. (سبا/34) 👦🏻💵صرفا زیادی مال و فرزند، نشانه نزدیکی به خدا نیست بلکه کسانی که با اموال و اولاد خود کار خوب کنند، دو برابر پاداش می‌گیرند. (سبا/35،37) 😈 مردم! وعده خدا حق است. مبادا شیطان با وعده آمرزش الهی گولتان بزند. شیطان دشمن شماست، شما هم او را دشمن خود بدانید. (فاطر/5،6) 👑 عزت و آبرو فقط دست خداست و با اعمال نیک بدست می‌آید. کسی نمی‌تواند با حیله گری و گناه آبرو بدست بیاورد. (فاطر/10) 😓کسی که برای حمل سنگین گناهش، کمک طلب می‌کند، هیچکس حتی بستگانش هم به او کمک نمی‌دهند. (فاطر/18) 💌با صدقه دادن و انفاق کردن بصورت پنهانی و آشکار، با خدا تجارتی سودآور کنید که حتی یک درصد هم ضرر ندارد. (فاطر/29) @siresalehin
سه دقیقه در قیامت 20.mp3
42.32M
📖 شرح و بررسی کتاب ☘ تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم ⭕️ 🎙 حجت‌الاسلام امینی خواه 🔸کانال سیره صالحین @siresalehin
Panahian-Clip-RahkaryJalebBarayeAfzayeshEtemadBeNafs-128k.mp3
3.27M
🎵راهکاری متفاوت برای افزایش اعتماد به نفس @siresalehin
19 📛"رابطه با نامحرم"📛 🔶 یکی از چیزایی که آرامش خانواده رو بهم میریزه و هیجان های کاذب رو به انسان میده ⭕️ رعایت نکردن حدود و ارتباط با نامحرم هست. ✅ چرا اسلام عزیز انقدر تاکید میکنه که آقا مراقب چشمات باش! خانم مراقب حرف زدنت باش! ✔️ 💢 طوری حرف نزن که نامحرم بهت طمع کنه. 🔶 خصوصا توی مهمانی های خانوادگی خیلی باید مراقب باشید. ⛔️ خیلی وقتا خانمه با برادر شوهرش سبک بازی در آوردن و شوخی های معمولی کردن همین بعدا باعث شده که دچار فحشا و نابودی خانوادشون بشه. 💢 خدا که بیکار نبوده این مسائل رو فرموده! 😒🚫 برای این گفته که هوای نفس رو به خوبی میشناسه و میدونه که هوای نفس خاصیتش اینه که : اگه بهش لذت دادی بدبختت میکنه! 🔞🔞🔞😒 توی حرف زدن با نامحرم چه در فضای حقیقی و چه در "فضای مجازی" مراقب باشید 🔻 تا دیدی انگار از حرف زدن با یه نامحرم یه ذره داری لذت میبری سریع قطعش کن. 🔶به میزانی که اِدامش بدی، چوب بیشتری دنیا بهت میزنه! 🔞 پوستت کنده میشه تا بتونی ترکش کنی؛ تازه اگه بتونی! 🌺 خانوادتون رو در مسیر آرامش قرار بدید... @siresalehin
: ✍️ 💠 دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من می‌ترسم بیام بیرون!» طوری معصومانه تمنا می‌کردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدری‌اش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!» 💠 انگار می‌خواست در برابر قلب مرد غریبه‌ای که نگرانم بود، تصاحب را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!» می‌فهمیدم دلواپسی‌های اهل این خانه به‌خصوص مصطفی عصبی‌اش کرده و من هم می‌خواستم ثابت کنم تنها من سعد است که رو به همه از حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد رو به من نشون بده، نمی‌دونستیم اینجا چه خبره!» 💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده می‌شد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی می‌کنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته می‌خواستم جان‌مان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمی‌گردیم !» اشک‌هایم جگر سعد را آتش زده و حرف‌هایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو می‌مونم عزیزم!» 💠 سمیه از درماندگی‌ام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمی‌کند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی‌هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می-خواست زیر پرده‌ای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم می‌برم‌تون که با پرواز برگردید تهران، چون مرز دیگه امن نیست.» حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمی‌خواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش می‌کردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشک‌ها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمی‌گردیم سر خونه زندگی‌مون!» 💠 باورم نمی‌شد از زبان تند و تیزش چه می‌شنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او می‌خواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمی‌ذارم از هیچی بترسی، برمی‌گردیم تهران!» از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه¬خرجی می‌کرد خجالت می‌کشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمی‌کَند و نگاهم می‌کرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. 💠 از حجم مسکّن‌هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه می‌کشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس ، پلکم پاره می‌شد و شانه‌ام از شدت درد غش می‌رفت. سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی¬برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر می‌ترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من می‌ترسم! تا چشمامو می‌بندم فکر می‌کنم یکی می‌خواد سرم رو ببره!» 💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه می‌گویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!» چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را می‌شنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام که صدایم زد. 💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه‌مان در تهران ختم می‌شود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم حتی تحمل ثانیه‌ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم خواند، شوهرش ما را از زیر رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی می‌کرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند... ✍️نویسنده: ✍️ کانال کانال @siresalehin
: ✍️ 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» 💠 مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم . تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید همه چی به خیر می‌گذره!» 💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به نداشت! این حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» از آیینه دیدم نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!» خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. 💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!» تمام بدنم از می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟» 💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. 💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید :«تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال کانال @siresalehin
2462444368579.mp3
38.58M
📖 شرح و بررسی کتاب ☘ تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم ⭕️ 🎙 حجت‌الاسلام امینی خواه 🔸کانال سیره صالحین @siresalehin
⚜ لااقل انسان متعادل باشیم! 📿 اشتباه نکنیم که فقط یک ارزش را بگیریم و ارزش‌های دیگر را فراموش کنیم. 📿 ما نمی‌توانیم در همه ارزش‌ها قهرمان باشیم، ولی در حدی که می‌توانیم، همه ارزش‌ها را با یکدیگر داشته باشیم. 📿 اگر «انسان کامل» نیستیم، بالاخره یک «انسان متعادل» باشیم. آن وقت است که ما به صورت یک مسلمان واقعی در همه میدان‌ها در‌می‌آییم. 📚 استاد مطهری، انسان کامل، ص۵۰ کانال @siresalehin
⛔️آیا با داشتن روزه قضا، می توان نذر روزه کرد؟ 〰️〰️〰️〰️〰️ ❎آیت الله خامنه ای: اگر قصد داشته باشید که روزه نذری را بعد از روزه قضا بگیرید نذرتان صحیح است. ✳️آیت الله مکارم شیرازی: -کسي که روزه قضا دارد: الف) نمي تواند روزه مستحبي بگيرد. ب) مي تواند روزه مستحب را نذر کند، مشروط بر اين که بعد از روزه هاي قضا، بتواند آن را بجا آورد. به اين معنا که اگر مثلا ده روز، روزه قضا دارد و تا ماه رمضان آينده بيشتر از ده روز باقي مانده، مي تواند نذر روزه کند ولي اگر فقط ده روز باقي مانده، با توجه به اين که در اين حالت بايد روزه قضا را بگيرد، نذر روزه مستحبي اشکال دارد. ✴️آیت الله وحید خراسانی: خیر ❇️آیت الله فاضل لنکرانی: اگر روز معينى را نذر كند كه گرفتن قضاى روزه هاى خودش قبل از آن ممكن باشد، مانعى ندارد. 📝استفتاء‌از سایت مراجع عظام ➖➖➖➖ ➖➖➖➖ @siresalehin
☀️🌙 لَا الشَّمْسُ يَنبَغِي لَهَا أَن تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَلَا اللَّيْلُ سَابِقُ النَّهَارِ وَكُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ🌙☀️ 🗝️ قرآن کریم 🤝 درشراکت به حق خود قانع باشید به شریکان خود ظلم نکنید. (صافات/24) 💟 وقتی در زندگی به شما تلنگری زده می‌شود و یا این که نصیحتی می‌شوید، عبرت بگیرید. (صافات/13) 📿همیشه تسبیح خدا را بگویید که عامل نجات انسان در امور زندگی است. (صافات/143) ❌با کسانی که گمراه هستند، رفاقت و رفت و آمد نداشته باشید که باعث اغفال و گمراهی شما می‌شوند. (صافات/32) ⚠️علت گمراهی و انحراف مردم از راه راست، پیروی از هوای نفس، فراموشی روز قیامت و حساب و کتاب است. (صافات/26) 🔥 عبرت بگیرید که تکبرِ شیطان عبادات چندین ساله اش را از بین برد و از دین خارج کرده و مشمول لعن خداوند شد. (صافات/74،75،78) 😈مراقب باشید که شیطان به عزت خدا سوگند خورده انسان را گمراه می‌کند مگر کسانی که در بندگی خالص هستند. (صافات/82،83) ⚖️ در هنگام داوری بین دو نفر از حق و عدالت دور نشوید و راه حل مناسبی به آنان ارائه دهید. (صافات/22) 🔎در قیامت به کسی ذره ای ستم نمی‌شود و فقط با همان کارهایی مجازات می‌شوید که در دنیا دائم مشغولش بودید. (یس/54) @siresalehin
🌹✨ قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا ✨🌹 🗝️ قرآن کریم ❌ با حرف های بیهوده، جار و جنجال راه نیاندازید، تا با آن حقیقت را پایمال کنید. (غافر/5) 🌈 دو شرط برای ورود به بهشت؛ ایمان و عمل صالح است. (غافر/40) 😓کسانی که در دنیا از ناحقی ها لذت برده و شادی می‌کنند، در قیامت عذاب می‌شوند. (غافر/75) 🥇خدا به پاس درستکاری بندگان، بدترین کارشان را نیست و نابود کرده و پاداششان را بر اساس بهترین کارشان می‌دهد. (زمر/35) 👂🏻👁️آگاه باشید که در قیامت گوش، چشم و پوست بدنتان علیه شما شهادت می‌دهند. (فصلت/20) ❣️ای کسانی که با آلودگی به گناهان به خودتان جفا کرده اید، از لطف خدا ناامید نشده و توبه کنید که خدا می‌آمرزد. (زمر/53) 📖 قرآن برای مؤمنین، مایه راهنمایی و درمان و برای بی دین هاکه گوششان سنگین است، نامفهوم. گویا از جایی دور صدایشان می‌زنند. (فصلت/44) 💞در مقابل بدی با بهترین روش خوبی کن که دشمن را به دوست صمیمی تبدیل می‌کند. (فصلت/34) 🔥برخی وقتی عذاب خدا را می‌بینند، ایمان می‌آورند ولی این ایمان دیگر به دردشان نمی‌خورد و سرمایه عمرشان را باخته اند. (غافر/84،85) @siresalehin
✍️ 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!» 💠 از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!» هنوز باورم نمی‌شد قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید ، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!» نیروهای امنیتی هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 💠 دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش را تمنا می‌کرد. همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای مادر ماند و من تمام این را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 💠 سال‌ها بود و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر رهایی نبود... ✍️نویسنده: ✍️ کانال کانال @siresalehin
✍️ 💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه ، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 💠 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 💠 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه !» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به برگردیم و چه راحت می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال کانال @siresalehin
اولین شهید بی سر فاطمیون🌷 مادر شهید: هیچ انگیزه‌ای جز ایمان و عشق به اهل بیت نبود. ☺️این را واقعا ازته دل می‌گویم. رضا یک جوان امروزی بود، عاشق سرعت، موتورسواری، بدنسازی. دوبار قهرمان استان خراسان رضوی در رشته زیبایی ا‌ندام در وزن 55 کیلوگرم شده بود.👌🌺 به زیبایی اندام و شیک‌پوشی خیلی اهمیت می‌داد. همیشه می‌گویند دخترها خیلی وسواس دارند موقع مهمانی‌رفتن و حاضر شدن،‌رضا دوبرابر دخترها وسواس داشت. همیشه ما منتظرش می‌ایستادیم تا او حاضر بشود.😉😁 حالا ببینید همین آدم از همه این مشغولیات و می‌رود سوریه. انگیز‌ه اش جز ایمان و عشق به اهل بیت چه چیز دیگری می‌تواند باشد.😍 🕊 🌷 کانال @siresalehin
29 و30 🎯زندگی با خودهای کاذب🎯 ♨️هر چه آسایش بالا رفته آرامش پایین آمده 📊و سطح طلاق و خودکشی نشان دهنده اینه که رسیدن به آسایش در آن چهار شان انسانی(يعنی خودهای پايينی) کسی رونتونسته به آرامش برسونه😖 👈 چون انسانها با بخش ها و شان های پایین خود زندگیشان را هدف گذاری کردن ❌در صورتی که بخش اصلی فوق عقلانی خود را هدف گذاری نمی کنن و بعد از مدتی فکر می کنند آن چیزی که روزی عشق اصلیشان💔 بوده می شود دشمنشان و حوصله آنها را سر می بره و حتی از آن متنفر هم می شن. 😝 👥این ۸۰ درصدی که طلاق می دن و همسرشان را دوست ندارن یک زمانی این همسر معشوق و نفسشان بوده اما الان منفوره .... 🎯غفلت از خود حقيقی🎯 حاج آقا، مگه ميشه يکی رو که براش آدم ميميره ازش متنفر بشه⁉️ 💡چرا نشه⁉️ يه نگاهی به دور و برت بکن ❌ اگر انسان با ظرفیت فوق عقلانی اش زندگی نکنه مجبوره آن حس فوق عقلانی و فوق بی نهایت خود را در بخش های پایینی بیاره❗️ 👈 و این بخش ها هم چون نمی تونن نیاز او را تامین کند فرد به تنفر و پوچی و خودکشی می رسد ✅دليلش هم ساده است چون فرد خودهای پايينی رو خود ِاصليش ميگيره 💯و تمام تلاشش رو برای اون ميکنه واز خودحقيقيش غافل ميشه و به تغذيه اش رسيدگی نميکنه😰 @siresalehin
باز پنجشنبه است شاخه گلی🌹 بفرستیم برای تمام آن عزیزانی کہ در بین مانیستند ولی دعاهاشون هنوزهم کارگشاست... یادی کنیم ازعزیزان سفر کرده، و پدران و مادران آسمانی وهمه ی شهدای انقلاب اسلامی وشهدای مدافع حرم " با ذکر فاتحه و صلوات " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺🌺🌺 @siresalehin 🌺🌺🌺
98-4-27 mirdamad.mp3
19.03M
🎵 👆 💠قرائت دعای کمیل 🔸 با نوای حاج سید مهدی 🔹حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ✋ 🍃🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🍃 @siresalehin 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺