eitaa logo
سیره صالحین
774 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
883 ویدیو
35 فایل
ارتباط با ما @yasladan
مشاهده در ایتا
دانلود
: ✍️ 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های ؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!» تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. 💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟» 💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟» صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» 💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو بود...» و مصطفی منتظر همین بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» برادرش اهل بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش خودشون رو از مرز رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» 💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو و و تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«می‌دونی کی به زنت کرده؟» 💠 سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟» 💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از که روی حنجره‌ام دیده بود، زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون ، چه بلایی ممکنه سر بیاد؟» دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم می‌برم!» 💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!» برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال کانال @siresalehin
🕊️بسم رب الشهدا🕊️ همه جمع شده بودیم وسط حیاط مدرسه و شعار میدادیم. داشتیم آماده میشدیم که بریم جلوی تهران، همین که شعارها را تمرین میکردیم، بابای مدرسه که دم در کشیک میداد، گفت: یه ماشین از گاردیها به طرف مدرسه اومدن، اما صدیقه ول کن نبود. یک جوری میگفت: «مرگ برشاه،بگین مرگ برشاه» که انگار شاه جلوی رویش وایساده و قراره که با شعار های اون بمیره.سر دسته مون صدیقه بود. دوباره بابای مدرسه به خانم ناظم گفت:بچه های مردم راجلوی تیر نبرید، گناه دارن، که صدیقه شعرش را خواند: سحر میشه سحر میشه سیاهی ها به در میشه نخواب ارام تویک لحظه که خلق هدر میشه چه آتشها به پا میشه چه خونها که فنا میشه ولی آخر مسلمانها جهان از رها میشه همه گرم خوندن شعر صدیقه بودیم که یک سرباز اومد توی ، ما را که دید، یک شلیک کرد وگفت: متفرق بشین.صدیقه رفت جلو و گفت:به چه اجازه ای اومدین توی مدرسه؟ گفت:خمینی«حضرت امام رحمة الله علیه»نظم مدرسه رابهم زده،برید سرکلاس بجای این چرت و پرت گفتنها. صدیقه هم نمیدونم باچه جرأتی خوابوندتوی گوش سربازه. خلاصه خانم ناظم که دید اوضاع بد شده گفت:شعار بدیم. برادرماست!خمینی رهبر ماست! گاردی هم که حسابی خیط شده بود رفت بیرون. صدیقه وایستاده بود ویه دفعه داد زد:روح منی !بت شکنی خمینی! همه سربازا ریختن تو مدرسه، فرمانده شون به خانم ناظم گفت:ما فقط اون دانش آموز خرابکار را میخواهیم، دستور بر هم زدن نظم مدرسه و فعالیت شما را نداریم. بچه هابی مقدمه ریختن جلو،گفتن همه ما مثل اون هستیم. خانم مدیر و بعضی از معلمها هم اومدن جلو، گفتن ما وبقیه کارکنان هم هستیم، کار صدیقه به همه دل و جرأت داد.از صدیقه آنها هم دُمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند ☘️شهیده ☘️ 👈🏻 شاخص جهاد سازندگی کانال @siresalehin
🕊️بسم رب الشهدا🕊️ همه جمع شده بودیم وسط حیاط مدرسه و شعار میدادیم. داشتیم آماده میشدیم که بریم جلوی تهران، همین که شعارها را تمرین میکردیم، بابای مدرسه که دم در کشیک میداد، گفت: یه ماشین از گاردیها به طرف مدرسه اومدن، اما صدیقه ول کن نبود. یک جوری میگفت: «مرگ برشاه،بگین مرگ برشاه» که انگار شاه جلوی رویش وایساده و قراره که با شعار های اون بمیره.سر دسته مون صدیقه بود. دوباره بابای مدرسه به خانم ناظم گفت:بچه های مردم راجلوی تیر نبرید، گناه دارن، که صدیقه شعرش را خواند: سحر میشه سحر میشه سیاهی ها به در میشه نخواب ارام تویک لحظه که خلق هدر میشه چه آتشها به پا میشه چه خونها که فنا میشه ولی آخر مسلمانها جهان از رها میشه همه گرم خوندن شعر صدیقه بودیم که یک سرباز اومد توی ، ما را که دید، یک شلیک کرد وگفت: متفرق بشین.صدیقه رفت جلو و گفت:به چه اجازه ای اومدین توی مدرسه؟ گفت:خمینی«حضرت امام رحمة الله علیه»نظم مدرسه رابهم زده،برید سرکلاس بجای این چرت و پرت گفتنها. صدیقه هم نمیدونم باچه جرأتی خوابوندتوی گوش سربازه. خلاصه خانم ناظم که دید اوضاع بد شده گفت:شعار بدیم. برادرماست!خمینی رهبر ماست! گاردی هم که حسابی خیط شده بود رفت بیرون. صدیقه وایستاده بود ویه دفعه داد زد:روح منی !بت شکنی خمینی! همه سربازا ریختن تو مدرسه، فرمانده شون به خانم ناظم گفت:ما فقط اون دانش آموز خرابکار را میخواهیم، دستور بر هم زدن نظم مدرسه و فعالیت شما را نداریم. بچه هابی مقدمه ریختن جلو،گفتن همه ما مثل اون هستیم. خانم مدیر و بعضی از معلمها هم اومدن جلو، گفتن ما وبقیه کارکنان هم هستیم، کار صدیقه به همه دل و جرأت داد.از صدیقه آنها هم دُمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند ☘️شهیده ☘️ 👈🏻 شاخص جهاد سازندگی کانال @siresalehin