eitaa logo
زندگی به سبک شهدا
1.6هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
6.6هزار ویدیو
250 فایل
🌷ارتباط با ادمین👇👇 @anhar419 ارتباط با مسئول تبادل و تبلیغ Eitaa.com/sireshohada http://eitaa.com/joinchat/2393309186Cb87aaefb20
مشاهده در ایتا
دانلود
از مادرم شنيدم كه استاد در آخرين شب جمعه حياتشان، يعني پنج روز قبل از شهادتشان نيمه هاي شب با حالت عجيبي از خواب مي پرند مادر از ايشان علت هيجان را جويا مي شوند و ايشان مي فرمايند:«خواب عجيبي ديدم، من و امام در صحن مسجدالحرام دركنار كعبه ايستاده بوديم، پيغمبر(ص) به طرف ما آمدند و به من نزديك شدند من به امام اشاره كردم و گفتم:‌آقا فرزند شما هستند. حضرت رسول به طرف امام رفته و با ايشان روبوسي كردند بعد به طرف من آمدند و مرا محكم در آغوش فشردند و صورت مرا بوسيدند به طوري كه الان گرمي لبهاي ايشان را احساس مي كنم پيش بيني مي كنم كه حادثه مهمي در زندگي من اتفاق خواهد افتاد. شهادت:11/2/58 🆔 @sireshohada
مادر بزرگم می گفت وقتی عبدالحمید کوچک بود به تعزیه بردمش؛ از آن زمان هر موقع می خواست بازی کند می گفت من علی اکبرم، من علی اصغرم و خودش را توی بغلم می انداخت و میگفت من تیر توی حلقومم خورده، من شهیدم و آب حوض را به آسمان می رخت و می گفت این خون منه.خیلی برای همه سخت بود، همه مخالفت کردند که حمید را شبانه خاک کنیم زنگ زدیم قم،به آقای مشکینی گفتیم شهیدی است که این طور وصیت کرده، گفتند: «حتماً به وصیتش عمل کنید قطعاً یک رابطه بین این شهید و این وصیتی که کرده وجود دارد، یک رمز و رازی بین خودش و حضرت زهرا (س) بوده».روز هفت شهید آیت الله دستغیب، همین جایی که الان قبر عبدالحمید است یک تابلو سبز بود که روي آن نوشته بود خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما. حمید را دیدم که با چوب روی زمین چیزی می نویسد جلو رفتم، نوشته بود فدایی امام زمان (عج) پاسدار شهید عبدالحمید حسینی من و مادرم بودیم و من با شوخی به کمرش زدم و گفتم: جا رزرو می کنی؟ اول برادریت را ثابت کن. شهید فیض یکی از دوستان صمیمی عبدالحمید بود که پدر ایشان اصرار داشت قبر حمید هم کنار قبر پسرش باشد. عصر همان روز 3 تا قبر در اطراف قبر شهید فیض حفر کردند ولی هر سه آب گرفت. بعد پای همین تابلو سبز را حفر کرده بودند همان جایی که فقط من و مادرم می دانستیم فدایی امام زمان شهید وصیت نامه پاسدار عبدالحمید حسینی: بسم ا... الرحمن الرحیم:در تشییع جنازه ام 1-پدرم 2-جناب علی اصغر دستغیب 3-علی مردانی 4-مجتبی مینایی فر5-حبیب روزی طلب شرکت کنند،شب مرا دفن کنید،ساعت 9 شب.حتما برایم دعا کنید.. محل دفن شیراز ،دارالرحمه 🆔 @sireshohada
اززبان برادرشهيد: مكرربه من ميگفت:حاج علي!اگرتوكل به خداداشته باشي همه مشكلات حل خواهد شد مي گفت:يك روزدرقم به قدري دستم تهي شده بود كه حتي پول خريد يك قرص نان هم نداشتم به حرم حضرت معصومه سلام الله عليها مشرف شدم روبروي ضريح نشستم و مشغول خواندن زيارت شدم. درحين خواندن زيارت زني از كنار من رد شد ودستش را داخل جيبم كرد،من اعتنا نكردم وبه خواندن زيارت ادامه دادم. وقتي زيارت تمام شد. دست به جيب بردم ديدم يك اسكناس صد توماني در جيبم است. ومن اين را ازعنايات حضرت معصومه سلام الله عليها مي دانم . + به کانال روایت سیره شهدا بپیوندید👇 🆔 @sireshohada
📚 راوی : تعریف می کرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند . ما هر وقت می خواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم . یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم . چراغ موتورش روشن می رفت . چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند . خندید . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند . دوباره خندید . و گفت: مگر خاطرات رو نخوندى،که گفته شب روى خاک ریز راه می رفت . و تیر هاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین . تیر میخورى . در جواب می گفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده. و شهید مصطفى می گفت: حسن می خندید و می گفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید. ➕ به کانال زندگی به سبک شهدا بپیوندید👇 🆔 @sireshohada
"بســم‌ربّ‌الشہدا" 🔹عمو محسن، مصطفی را در آغوش گرفته بود. به چشم هایش نگاه میکرد: «چشم‌ های این بچه نشون میده که مرد بزرگی می شه. » مصطفی عمو محسن را ندید، ولی همیشه عاشقش بود. 🔹عموی مصطفی ازدواج نكرده بود و مي گفت به جای قنداقه فرزندم ترجيح ميدهم قنداق تفنگم را برای دفاع از دينم و وطنم بر دارم. 🔹شهید محسن احمدی روشن اواخر دی ماه ١٣٦٠ در جبهه نوسود قله شمشير عمليات محمد رسول الله به شهادت رسيد و پیکرش هیچ وقت بازنگشت... و سي سال بعد دی ماه ٩٠ مصطفی به شهادت رسيد... منبع: سخنان مادر شهید / کتاب یادگاران 🆔 @sireshohada
💫 💫 💠 تحقیر از نوع آمریکایی 💠 💖حجت الاسلام :💖 ☘ شهدا به ما چه خدمتی کردند؟ در همین رواق امام رضا، رضاشاه لعنتی زن بی‌حجاب آورد. صندلی گذاشتند زن‌های بی‌حجاب در ایوان طلا! خدایا عذاب پهلوی را زیاد کن. بالاخره شهدا اگر نبودند الآن اینطور نبود. امنیت را یادمان نرود. 🍁 آقای لاریجانی رئیس مجلس نقل می‌کرد. آمریکایی‌ها وقتی در عراق آمدند، یک منطقه را برای خودشان مسکونی کردند. منطقه حفاظتی مثل پادگان،چند خانه هم کنار خانه خودشان گذاشتند و گفتند: برای عراقی‌هایی که مسئول مملکت عراق هستند. آنها هم در جوار ما باشند. یکی از این مسئولین به آقای لاریجانی گفته بود: من آمدم خانه بروم، سرباز آمریکایی گفت: نباید بیایی. گفتم: خانه من اینجاست. این خانه من است. من جزء مسئولین عراق هستم. گفت: باید بازدید کنیم. خیالی حقارت است، آمریکا در عراق بیاید و مسئول عراقی را بازدید بدنی کند. خیلی تحقیر شدم و گفتم: بازدید کن! گفت: نه من حال ندارم، باید سگم بازدید کند. باز بیشتنر به من برخورد. اذیت شدم، گفتم: خیلی خوب، سگت بیاید بازدید کند! رفت و برگشت و گفت: سگم خواب است، صبر کن تا سگ من بیدار شود. اینهایی که با انقلاب خوب نیستند یادشان رفته اگر شهدا نبودند، آمریکایی روی پا نگهت می‌داشت حتی اگر شخصیت مملکتی بودی تا سگش از خواب بیدار شود. ما نمی‌فهمیم که شهدا چه کردند. 🌷شادی روح شهداء صلوات 🌷 ➕ زندگی به سبک شهدا👇 🆔 @sireshohada
🌷 🌸 قسمت اول 🍀 رزمنده رشوه ای 😳 با تعجب نیم خیز شد. سرش را از دریچه اى که وسط در طوسى رنگ بود، بیرون آورد و نگاهى به سر تا پایم انداخت😒 و گفت: «یعنى تو شانزده سالته؟😶» از ترس خیس عرق شده بودم😰. سعى کردم اعتماد به نفس داشته باشم و بند را آب ندهم. پس سینه جلو دادم و به نرمى روى پنجه پا بلند شدم و باد به گلو انداختم و گفتم: «بله برادر! مگر شناسنامه ام نشان نمى ده😬» طرف برگشت سرجاش. چند لحظه بر و بر نگاهم کرد. عرق از هفت چاکم شره مى رفت😰. کم کم عضلات صورتش منقبض شد و زد زیر خنده.😄 - پسر جان ما هزار بدبختى داریم😄. برو ردِ کارت. برداشته با مداد و ماژیک واسه خودش سبیل گذاشته که یعنى سنّم زیاده😂. برو تا ضایعت نکردم. برو! هر چى لعن و نفرین بلد بودم نثار ماژیک بى خاصیت و رضا سه کلّه کردم که این راه را جلوى پایم گذاشت😑. این رضا سه کلّه با این که دو بند انگشت کوتاه تر از من بود اما نمى دانم مهره مار داشت یا به کتاب سحر و جادو حضرت سلیمان دست پیدا کرده بود که همان بار اول قاپ مسئول اعزام را دزدیده بود و حالا بار دوم بود که روانه جبهه مى شد.😑 دستى به پشت لبم کشیدم و سیاهى ماژیک را گرفتم. آن قدر غصه دار بودم 😔و اعصابم خط خطى بود که منتظر بودم یکى بهم بگوید حالت چطوره؟ تا حقّش را کف دستش بگذارم.😑 بار اول نبود که براى اعزام دست و پا مى زدم. براى این که قدم بلند نشان بدهد، آن قدر بارفیکس رفتم که دست هایم دراز شد و کم مانده بود آستانه در خانه مان کنده شود😶، زیر کفش هایم تخته و پاشنه اضافه چسباندم. براى این که هیکلم درشت نشان بدهد چند پیراهن و ژاکت روى هم مى پوشیدم اما هر بار مضحکه این و آن مى شدم.‍♂ جورى دست تو شناسنامه ام بردم و سنم را زیاد کردم که زبردست ترین مأمورین جاسوسى هم نمى توانستند چنین شاهکارى بکنند🙃🙂 اما هیکل رعنا و زَهوار در رفته ام همه چیز را لو مى داد.😑 قربانش بروم آقاجان هم که تا اسم جبهه مى آمد کمربندش را مى کشید و دنبالم مى کرد☹️. قید رضایت نامه گرفتن از او را هم زدم.☹️ چند روز بعد دوباره فیل ام یاد هندوستان کرد .... 🍀🍀🍀🌸🌸🌷🌸🌸🍀🍀🍀 📜 کانال زندگی به سبک شهدا 🕯 @sireshohada 🍀🍀🍀🌸🌸🌷🌸🌸🍀🍀🍀
🌷 🌸 قسمت دوم 🍀 رزمنده رشوه ای 😁 ....چند روز بعد دوباره فیل ام یاد هندوستان کرد و کشیده شدم طرف اعزام نیرو.🤔 نرسیده به آن جا یک هو چشمم افتاد به یک پیرمرد که سر و وضعش به کارگرهاى ساختمان مى رفت. یک هو فکرى به ذهنم تلنگر زد و رفتم جلو. سلام کردم. پیرمرد نگاهم کرد و جواب داد. حتماً فکر مى کرد از آن بچه هایى هستم که ننه باباش توصیه مى کردند باادب باش و به بزرگتر سلام کن.😇 اما وقتى دید هنوز تو کوکش هستم و به چشم خریدار نگاهش مى کنم😏 گفت: «چیه بچه، کارى دارى؟» مِن و مِن کنان گفتم: «این جا، این جا چه مى کنید؟🤔» براق شد که: «فضول بردند جهنم گفت هیزمش تره، تو را سننه😒» -قصد فضولى ندارم. منظورم این است که... و خلاصه شروع کردم به زبان ریختن و مخ تیلیت کردن😁 تا این که با خوشحالى فهمیدم که حدسم درست بوده و کارگر است و سن و سالى گذرانده و دیگر کمتر استادکارى، او را سرکار مى برد و حالا بیکار است و تو جیبش، شپش پشتک وارو مى زند. آخر سر گفتم: «چقدر مى گیرى براى یک امر خیر کمک کنى؟😇» چشمانش گرد شد. بنده خدا منظورم را اشتباه متوجه شد😐 و فکر کرد لات و بى سروپا هستم و مى خواهم نامه عاشقانه به او بدهم تا دست کسى برساند😐. با هزار مصیبت آرامش کردم 😑و به او گفتم که بیاید جاى پدرم در پایگاه اعزام نیرو، رضایت نامه ام را امضا کند.😁 اول کمى فکر کرد و بعد سر بالا انداخت که نه! افتادم به خواهش و تمنا و چهل، پنجاه تومنى که تو جیبم بود را به زور کردم تو جیبش. بعد سر قیمت چانه زدیم و من جیب هاى خالى ام را نشان دادم تا راضى شد، همراه من آمد.🙂 کارى ندارم که بنده خدا چند بار بین راه و تو پایگاه ترسید😕 و مى خواست عقب گرد کند و من با هزار مکافات دوباره دلش را نرم کردم. رسیدیم به اتاق دریچه دار. پیرمرد را به مسئول اعزام نشان دادم و گفتم که ایشان پدرم هستند. تا چشم پیرمرد به جوان افتاد نیشش باز شد و هر دو شروع کردند به چاق سلامتى و قربان صدقه رفتن و سراغ فک و فامیل را گرفتن.😶😐 شَستم خبردار شد که پیرمرد خان دایى مسئول اعزام است. آسمان به سرم سقوط آزاد کرد😑. داشتم دست از پا درازتر برمى گشتم که پیرمرد متوجه شد و رو به جوان گفت: «حسین جان قربان قد و بالات کار این پسرك را جور کن. ثواب دارد😊. نفرستیتش جبهه وا. بگذار پیش خودت سرش گرم بشه یا فوقش بفرست آشپزخانه کمک حال آشپزها بشه. بچه خوبیه. بخشنده و باادب است.😇» حسابى هم هندوانه زیر بغلم گذاشت و هم حالم را گرفت.😔 فهمیدم از این حرف ها واسه سر کچل من نمدى کلاه نمى شود. دوباره قصد رفتن داشتم که حسین جان! صدایم کرد و خنده خنده فرمى طرفم دراز کرد😊 و گفت: «بیا شازده پسر. به خاطر گل روى خان دایى ام.»😊 از خوشحالى مى خواستم سر به سقف بکوبم.🙃🙃🙃🙃 بله، من با دادن چهل پنجاه تومان رشوه رزمنده شدم.💪💪💪 🍀🍀🍀🌸🌸🌷🌸🌸🍀🍀🍀 📜 کانال زندگی به سبک شهدا 🕯 @sireshohada 🍀🍀🍀🌸🌸🌷🌸🌸🍀🍀🍀
🍀 #خاطره 🍀🌹 #شهید_مهدی_رضایی_مجد 🍀🌹🍀 #نماز_عجیب_وسط_زمین مسابقات آسیایی نپال بود و ایران بهترین تیم جوانان تاریخ را داشت. تیم‌شان از شهید رضایی مجد، قلعه‌نویی، عاشوری، نامجومطلق، قنبرپور، اسدی (دبیرکل سابق فدراسیون فوتبال)، امید هرندی، جلال بشرزاد، مرفاوی، کامیاب و ... که الان در فوتبال هستند و به عنوان مربی یا مدیر فعالیت می‌کنند، تشکیل شده بود. این تیم خیلی خوب بود و عربستان، کره شمالی و قطر را شکست داد و به عنوان تیم اول از گروه خود صعود کرد. آنها در نیمه‌نهایی به عراق برخورد کردند. ما با عراق جنگ داشتیم و طبیعتا سیاست‌های کشور این بود که با یکدیگر بازی نکنند. ایرانی‌ها یک کار روحی و روانی و تبلیغاتی برای جمهوری اسلامی انجام دادند. بازی‌ها هنگام ظهر برگزار می‌شد و به پیشنهاد شهید مهدی رضایی مجد یک نماز جماعت در وسط زمین برپا کردند. نپال هم مردم مسلمانی دارد و کار بازیکنان ایران بسیار مورد توجه دوربین‌ها و روزنامه‌های خارجی قرار گرفت. عکس این اتفاق موجود است که آقای مهدی اربابی جلو ایستاده و بقیه هم پشت سر او ایستاده‌اند. تکبیر و اذان را هم شهید مهدی رضایی مجد گفت. ما یک مقاله نوشتیم که «هنوز الله اکبر شهید رضایی مجد کنار زمین فوتبال طنین‌انداز است.» این سه ضلعی که گفتم؛ ورزش، جنگ و مذهب را به نحو احسن پیش برد و توفیق هم داشت و بزرگترین مقامی را که خدا به بنده خود می‌دهد یعنی شهادت نصیبش شد. 🍀🍀🍀🌹🌹🌺🌹🌹🍀🍀🍀 📜 کانال زندگی به سبک شهدا 🕯 @sireshohada 🍀🍀🍀🌹🌹🌺🌹🌹🍀🍀🍀
💔💔 ✍ ایام ❣سال اول زندگیمون بود، آقا مصطفی، اون زمان، بیش تر در گیر کارهای هیئت حضرت ابوالفضل علیه السلام بود. که به دلیل ارادت ویژه وخاصی که به حضرت ابوالفضل(ع) داشتن😍 باسختی های زیاد هیئتی رو با همین نام تاسیس کردن☺️ ❣روز شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها قرار بود، دسته عزاداری بیرون ببرن. 😔 دیدم آقا مصطفی قبل از اینکه برن سمت هیئت، دارن مطلبی رو برای مداحی آماده میکنن!!! ❣با حالت تعجب سوال کردم. آقا مصطفی!!! شما که مداحی نمی کردید.😳 گفتن: "روز شهادت بی بی فرق میکنه"😔 مخصوصا امسال!!!😓 ❣گفتم: امسال مگه چه فرق می کنه؟ گفتند: آدم تا چیزی رو درک نکنه، اون رو نمیفهمه😔 ❣من امسال که شما پیشم هستی، و من به اندازه ذره ای از محبت بین حضرت زهرا سلام الله علیها و امیرالمومنین علیه السلام را چشیدم "فهمیدم فاطمیه، یعنی چی"😭😭 ✨هر چند ناچیز، ولی حالا درک میکنم که چه بر سر امیرالمومنین علیه السلام آوردند.😭😭😭 🎙 راوے: همسرشهید 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊 کانال زندگی به سبک شهدا 🆔 @sireshohada
🌹 رفیق شهید: بابک، شخصیت مهربانی داشت که راحت به دل می‌نشست، اصلا به دنبال شهرت و معروف شدن نبود چون چنین شخصیتی نداشت.👌 انگیزه اصلی اش دفاع از جان، مال و ناموس کشورش بود و وقتی این اتفاق‌ها را از رسانه‌ها دنبال می‌کرد که چطور داعش در سوریه درگیری ایجاد کرده❗️، بحثش پیش می‌آمد و می‌گفت: " اگر ما نباشیم که برای دفاع پیش‌قدم شویم، همین اتفاق‌ها ممکن است در کشور خودمان و برای خواهر و مادر و بچه های خودمان رخ بدهد."😔 برای همین رفت تا از آنچه که اعتقاد داشت، دفاع کند. وقتی این بحث‌ها پیش می‌آمد به علاقه زیادی که برای رفتن به سوریه داشت پی می‌بردیم در حالی که می‌دانستیم حتی پدرش شرایطی برایش فراهم کرده که می‌توانست برای ادامه تحصیل به آلمان برود❗️.درکش برایمان خیلی سخت بود! 🕊 کانال زندگی به سبک شهدا 🆔 @sireshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ببینید | امام خمینی(ره) از شجاعت آیت‌الله هنگام تهدید نظامی دشمن 🗓 ۱۰ آذر، سالروز شهادت آیت الله 🛑 منزل در قم، امروز 🕊 کانال زندگی به سبک شهدا 🆔 Eitaa.com/sireshohada http://eitaa.com/joinchat/2393309186Cb87aaefb20
ما در سوریه بودیم، حافظ اسد(پدر بشار اسد) احوالش بد شد و او را راهی بیمارستانش نمودند، اخبار بدی از احوالات ایشان دریافت می‌کردیم... 🔶من و سردار همدانی و چند‌ سردار دیگر با مشورت به این نتیجه رسیدیم که به حضرت آقا زنگی بزنیم و از ایشان التماس دعای مخصوصی برای حافظ اسد بنماییم،  زیرا فکر می‌کردیم اگر حافظ اسد از بین برود، ما ایرانی‌ها دیگر جایی در سوریه که سپر دفاعی ایران در برابر اسرائیل بود نخواهیم داشت. به حضرت آقا زنگ زدیم و آقا فرمودند :  باشد حتماً دعا می‌کنیم. 🔷چند روز بعد حال حافظ اسد بدتر شد،  ما نگرانتر شدیم و باز به حضرت آقا زنگ زدیم. 💟حضرت آقا فرمودند :  ایشان باید برود، ولی خداوند شخص دلسوزتر و بهتری را برای خدمت به دین، به جای ایشان می‌گذارد ... ما متحیر شدیم... دو نفر جایگزین حافظ بودند، برادرش و نخست وزیرش... خوب برادرش که اصلاً همیشه در حال گردش و عشق و تفریح بود و اهل این حرف‌ ها نبود... نخست وزیر هم که یک فرد تقریباً مخالف بود... 🔸ما متحیر بودیم... تا این‌ که پس از فوت حافظ اسد، فرزندش بشار اسد، جانشین شد... ما با خودِ بشار اسد در یک کاخ بسر می بردیم. یک روز سر نهار، بشار اسد خدمتگذارش را فرا خواند و گفت : فلان نامه را بیاور ... ... نامه را آوردند و ایشان نامه را به سردار همدانی داد ... سردار همدانی یکدفعه خودش را جابجا کرد و نامه را دوباره خواند به همه ما یک نگاه عجیبی کرد و نامه را داد به نفر پهلوئیش.. نامه دست به دست شد تا به دست من رسید، دیدم نامه از طرف ملک عبدالله است و نوشته : ای اسد...  یا دست از پشت سر ایرانی‌ها بردار و ایشان را از کشورت بیرون بینداز و یا کشورت را با خاک یکسان و تو و خانواده ات را نابود می‌کنیم... با امضای ملک عبدالله(پادشاه عربستان) 🔻ما متحیرانه به همدیگر نگاه می‌کردیم...  آخر تهدید بزرگی بود و اگر خود حافظ هم بود، حتماً یک کاری بر علیه ما ایرانی ها می‌کرد... یکدفعه دیدیم بشار که متوجه اخم‌ و نگرانی ما شده بود با لبخند نامه را از ما خواست... ♦️ما نامه را با احترام تقدیمش کردیم... در کمال تعجب دیدیم، بشار اسد نامه را پاره کرد و خودش بلند شد و پاره های آنرا را در میان شعله های آتش شومینه پرتاب نمود و با لبخند گفت : ما تا آقای خامنه ای و شما سربازانش را داشته باشیم هیچ غم و غصه ای نداریم. ☑ آنگاه بود که با شگفتی فهمیدیم حضرت آقا چه فرموده بودند ... 🕊 کانال زندگی به سبک شهدا 🆔 Eitaa.com/sireshohada http://eitaa.com/joinchat/2393309186Cb87aaefb20
🔴 | شدیدترین حمله به ♦️در قضیه یکی از مقامات آمده بود قم که با امام ملاقات کند. امام اجازه ملاقات به او نداده بود؛ لذا او هم به حضور آقا رفته و گفته بود اگر امام علیه کاپیتولاسیون حرف می‌زند مواظب باشد علیه آمریکا حرف نزد و امروز علیه آمریکا حرف زدن خیلی خطرناکتر از سخن گفتن علیه است. همین باعث شد که امام در آن سخنرانی خود فرمودند: ((رئیس جمهور آمریکا بداند که امروز در پیش ملت ما از منفورترین افراد بشر است امروز تمام گرفتاریهاي ما از آمریکا است)) و شدیدترین حمله را به آمریکا کردند. 📚به نقل از: حجۀالاسلام و المسلمین سید حمید 🕊 کانال زندگی به سبک شهدا 🆔 Eitaa.com/sireshohada http://eitaa.com/joinchat/2393309186Cb87aaefb20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ببینید | امام خمینی(ره) از شجاعت آیت‌الله هنگام تهدید نظامی دشمن 🗓 ۱۰ آذر، سالروز شهادت آیت الله 🕊شادی روح بلندش صلوات 🕊 کانال زندگی به سبک شهدا 🆔 Eitaa.com/sireshohada http://eitaa.com/joinchat/2393309186Cb87aaefb20
راديو دفاع مقدس_5920042299282162114.mp3
2.88M
🔈 بشنوید | رهبر معظم انقلاب از روز ۳۱ شهریور ۵۹ و آغاز جنگ تحمیلی ☑️ در کلیپ صوتی «روایت حماسه؛ آغاز دفاع» 🕊 کانال زندگی به سبک شهدا 🆔 Eitaa.com/sireshohada http://eitaa.com/joinchat/2393309186Cb87aaefb20