#علمدار_حرم
من زینب هستم. اسمم را پدرم گذاشت، پدرم مهربان بود. حتماً میدانید چه میگویم. مهربان، دوست و رفیق. به ما سخت نمیگرفت. نمیگفت چادر بپوش. میگفت: میخواهی زیباتر جلوه کنی میخواهی در امنیت و آسایش باشی؟ وقتی میگفتم: «بله میخواهم»، میگفت: چادر برای زن خوب است. این نظر من است. حالا چادری هستیم. چادر انتخاب خود ماست؛ چون حرف پدرمان را درست یافتهایم. حالا هم امنیت داریم و هم آسایش؛
همان طور که پدرمان گفته بود. با آقاجانم خیلی راحت بودم. همیشه با هم صحبت میکردیم. هروقت مرا میدید، حتی زمانی که ازدواج کرده بودم، مرا محکم در بغل میگرفت و میبوسید. پدرم همیشه به مادرم میگفت: زینب مال من است، اون دو تای دیگر(احمد و زهرا) مال تو، و میخندید. نمی دانم؛ شاید چون سرنوشت خودش بیشتر با حضرت زینب(س) گره خورده بود، این را میگفت.
وقتی میخواست به سوریه برود، به او گفتم: آقاجان، این همه سال رفتی، بس نیست؟ مامان، ما را تنها بزرگ کرد. دیگر بس است. بهخاطر ما نه، به خاطر مامان. پدرم مکثی کرد و گفت: حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) تنهاتر از شما هستند. داستان عاشورا را شنیدهاید؟ کربلا میدانید کجاست؟ و بعد شروع کرد به روضه خواندن ..
به روایت: دختر بزرگوار شهید
جانشین فرماندهٔ لشگر سرافراز #فاطمیون
#شهید_سیدحسین_حسینی
#سالروز_شهادت
🕊 کانال زندگی به سبک شهدا
🆔 @sireshohada