eitaa logo
زندگی به سبک شهدا
1.6هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
273 فایل
🌷ارتباط با ادمین👇👇 @anhar419 ارتباط با مسئول تبادل و تبلیغ Eitaa.com/sireshohada
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ 🌷 👈 به پسر پیغمبر ندیدم!... 💌 @GSkhademoshohada 💟⇐گاهی می‌شد از اینکه بعضی اینقدر بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده‌اند و تا دلت بخواهد خواب بودند، توپ بغل گوششان شلیک می‌کردی، نمی‌زدند. 💟⇐ما هم می‌کردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی‌کردیم 💟⇐صاف می‌رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از بودند، هنوز نپرسیده‌ایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت می‌گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره بلند می‌شد اما این همه ماجرا نبود. 💟⇐چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد این دفعه می‌نشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب می‌شنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پیدا شد!» 😅 ➕ به کانال زندگی به سبک شهدا بپیوندید👇 🆔 @sireshohada
🔰داستان صلوات 🔸بچه‌ها با صدای بلند صلوات می‌فرستادند و او می‌گفت: «نشد این صلوات به درد خودتون می‌خوره» 🔸نفرات جلوتر که اصل حرف‌های او را می‌شنیدند و می‌خندیدند، چون او می‌گفت:« برای سماورای خودتون و خانواده هاتون به قوری چایی دم کنید» 🔸بچه‌های ردیفهای آخر فکر می‌کردند که او برای سلامتی آنها صلوات می‌گیرد و او هم پشت سر هم می‌گفت: « نشد مگه روزه هستید»و بچه‌ها بلندتر صلوات می‌فرستادند. 🔸بعد ازکلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی می‌گفته و آنها چه چیزی می‌شنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند. ➕ به کانال زندگی به سبک شهدا بپیوندید👇 🆔 @sireshohada
😍 ها😂 منو به زور جبهه آوردن😂 🔶آوازه اش در مخ کار گرفتن صفر کیلومتر‌ها به گوش ما رسیده بود👌😐. بنده خدایی تازه به آمده بود و فکر می‌کرد هر کدام از ما برای خودمان یک پا و و دست از جان کشیده ایم.😄😑 راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده کنده بودیم🤗 اما هیچکدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم.🙂 می‌دانستیم که این امر برای او که یکی از روزنامه‌های کشور است باورنکردنی است.😃 🔶شنیده بودیم که خیلی‌ها حاضر به مصاحبه نشده‌اند و دارد به سراغ ما می‌آید😉 نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «» را گفتیم.😂 طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می‌نشینیم😂 و به سوالات او پاسخ می‌دهیم.😁 از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او «» بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.😄 🔶پرسید: «برادر شما از آمدن به جبهه چیست؟»😕 گفت: «والله شما که نیستید، از بی خرجی مونده بودیم😒. این زمستونی هم که کار پیدا نمیشه😔. گفتیم کی به کیه، می‌رویم جبهه و می‌گیم به خاطر و آمدیم بجنگیم.😔 شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»😁😂 🔶نفر دوم «» بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت😒: «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه.😄 چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه هم هستم،😔 دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه می‌ترسم😂😂! تو محله مان هر وقت بچه‌های محل با هم یکی به دو می‌کردند😐 ، من فشارم پایین می‌آمد و غش می‌کردم. حالا از شما می‌خواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید😒. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!»😁😂 🔶خبرنگار که تند تند می‌نوشت متوجه خنده‌های بی صدای بچه‌ها نشد.😄 🔶« علی» که سن و سالی داشت، گفت: «روم نمی‌شود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا از خونه بیرون کرد.😃 گفت، گردن کلفت که نگه نمی‌دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می‌بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می‌زنم😒 و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی‌گذارم😞. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»😂 🔶خبرنگار کم کم داشت بو می‌برد😂. چون مثل اول دیگر تند تند نمی‌نوشت. نوبت من شد.☺️ گفتم: «از شما چه پنهون من می‌خواستم بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد😔 را بدبخت کند و به من بدهد😂. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و خدا بشوم. خدا کریمه! نمی‌گذارد من آرزو به دل و ناکام بمانم!»😁😂 🔶خبرنگار دست از نوشتن برداشت.😕 بغل دستی ام گفت: «راستش من داشتم😒. هیچ کس به حرفم نمی‌خندید😞. تو خونه هم حسابم نمی‌کردند چه رسد به محله😒. آمدم اینجا بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»😂😂😂 🔶دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکید.😂🙈 ترکش این نارنجک را هم بی نصیب نگذاشت😂😂😂 🆔 @sireshohada
🔰ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی».بچه خیلی شوخی بود.همه پکر ☹️☹️بودیم. اگر بود همه مان را الان می خنداند.یهو دیدیم دونفر یه برانکارد دست گرفته و دارن می ایند.یک غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد. 🔰شک نکردیم که خودش است.تا به ما رسیدند "بخشی" سر امدادگر داد زد:«نگه دار!» بعد جلوی چشمان بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر خنده 😃و دوید بین بچه ها گم شد.به زحمت،امدادگرها رو راضی کردیم که بروند!! 🕊 کانال زندگی به سبک شهدا 🆔 @sireshohada
می‌ترسم خفه بشوم عازم خطوط پدافندی بودیم. باران بی امان می‌بارید. فرمانده گروهان رو به من کرد و گفت: فلانی حواست باشد اگرمن شهید شدم ... نگذاشتم بقیه حرفش را بزند، گفتم: خدا نکند این حرف‌ها چیه برادر انشاءالله صد سال زنده باشید، وجود امثال شما در جبهه خیلی لازم است. گفت: حالا ببین می‌گذاری وصیت کنم، من دیگر چیزی نگفتم، گفت: اگرمن شهید شدم مواظب باش مرا به سینه روی برانکارد بخوابانند، چون ممکن است آب باران به دهانم برود خفه بشوم!😂😂 🕊 کانال زندگی به سبک شهدا 🆔 Eitaa.com/sireshohada http://eitaa.com/joinchat/2393309186Cb87aaefb20