eitaa logo
قرارگاه جهادی شهید صدرزاده (سیره شهدا)
294 دنبال‌کننده
538 عکس
188 ویدیو
10 فایل
اگر میخواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده های شهدا سر بزنید. خادم الشهدا انتقاد پیشنهاد و روابط عمومی کانال https://eitaa.com/yaroghayeh95
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی دانم کیستی و از کجایی! اگر آنقدر وقتت پر است و مشغول زندگی ات هستی که در ویترین هیچ فروشگاه نصیحتی، ‌کالای جذابی چشمانت را نمی آراید، خواهش می کنم چند دقیقه و فقط چند دقیقه وقت بگذار و نامه زیر را بخوان. خودت باش و خودت، چند دقیقه همه چیز را از خودت دور کن، تعصب،‌علاقه، عادت و ... _شهیدش سرشارم از تو و مهربانی ات. آغاز می کنم به نام او که وجودم را از مهر تو لبریز کرد. همو که قشنگترین لحظه های زندگی ام را با بودن در کنار تو رقم زد. تو را فرستاد تا همه فکر و ذکر "فاطمه" شوی و هم شب و روزش. اهل خانه در خوابند. چشمهایم نشانی از خواب ندارند. این سکوت شبانه فرصت خوبی است به هوای نوشتن برای تو. قلم به دست بگیرم و با تو حرف بزنم. نمی خواهم فکر کنم که تو دیگر رفته ای، دیگر تو را نمی بینم. می خواهم به ماه که امشب قرص کامل است چشم بدوزم و تک تک خاطرات قشنگی را که در طول یکسال بودن در کنار هم تجربه کرده ایم مرور کنم. تلخ و شیرین را با هم به یاد خواهم آورد. یادم نمی رود که روزی مثل همین قرص ماه بر آسمان شبزده دلم تابیدی، روشنم کردی و من در لحظه لحظه این یکسال به بودن در کنار تو بالیدم. هنوز هم می بالم. چیزی عوض نشده تنها بین من و جسم خاکی تو فاصله افتاده همین. پس تو هم کمکم کن تا ذهنم یاری کند. مثل همیشه که حتی فکر کردن به تو وجودم را از لذتی شیرین سرشار می کرد. امشب نیز سرشارم کن، توکلت علی الله علی عزیزم سلام، رفیق زیباترین لحظه های زندگیم سلام، حالت چطور است؟ حتماً خوبی، دیگر کلیه ات اذیتت نمی کند. دیگر لازم نیست نگران کبدت باشم. کبدت که از کار افتاد آخرین فرصت برای پیوند کلیه و رهایی از رنجی که شب و روز با تو بود، از دست رفت. علی جان، یادت هست چه دردی می کشیدی و کوتاه نمی آمدی. به محض آنکه دردی به سراغم می آمد می گفتی: " خدایا! درد و رنج فاطمه را هم به من بده، نکند فاطمه ام درد بکشد ... " همین دعایت بود تا وقتی درد از وجودم رخت بربندد، به سهم خودت از دردم راضی نبودی و من چاره ای نداشتم جز آنکه خوب شوم. حالت خوب است. چون دیگر نگران قرص ها و هزینه های درمان نیستی، نه نگران تشخیص های گوناگون و نه دکتری که از روی تنگ نظری دارویت را عوض کند. حتی به قیمت از کار افتادن کبدت، و نه ارگانی که برای دادن هزینه های دارو و درمان طفره برود و سر آخر بگوید برای دریافت بخشی از هزینه هایی که تقبل کرده اند ، باید شخصاً مراجعه کنی و از پلکان اداره شان با آن وضعیت جسمی بالا و پایین بروی... . بگذریم.  علی جانم بگذار از شیرینی ها بگویم، کنار این تلخی ها یادش می چسبد. یادت می آید روزی را که به هوای همراه شدن با هم در مسیر زندگی، به گفتگو نشستیم، کجا؟ در بیمارستان، الحق خوب گریه را دم در حجله کشتی تا حساب کار دستم بیاید. ازدواجی که صحبت های مقدماتی دو نفره اش توی بیمارستان اتفاق بیفتد. یعنی که در این ازدواج آماده همه چیز باش. خیلی دلم می خواست قبل از خواستگاری رسمی با هم صحبت کنیم. اعتماد به نفسم آن گونه که خودت بارها گفتی به دلت نشست و تو بزرگتر از آن بودی که من به خاطر وضعیت جسمی و آن دیوار شیشه ای سیاه رنگ جلوی چشمهایت به خود اجازه ترحم کردن بدهم. همانجا آب پاکی را روی دستت ریختم و گفتم تا آخر هستم. نگاه نگران اطرافیان که مبهوت انتخابم بودند به جای خالی چشمهایت بود. از تو چه پنهان بعضی ها ترس ورشان داشت و رأیشان را برگرداندند. نشان به همان نشان که تو فاطمه را آنگونه دیدی و فهمیدی که آنانکه چشم داشتند باور نداشتند. راستش را بخواهی علی جان! من هم اول خوشم نیامد، بعد از صحبت صداقتت را که شناختم، به دلم نشستی، زیبا آمدی و من سرمست از اینکه تو را آنگونه می دیدم که هیچکدام از اطرافیانم نمی دیدند. بی ادعا بودی، زجر می کشیدی و کار می کردی، پاکدل و مهربان و عاشق رهبر، بعدها هم بارها و بارها ثابت کردی که در انتخابم اشتباه نکرده ام. با درد شوخی می کردی، اهل مزاح بودی و بی نهایت عاطفی، و با این همه، بی انصافی بود که من حسرت چشمی را بخورم که یکی اش را در اثر ترکش از دست دادی و دیگری را عوارض کلیه و دیالیز های پی در پی از تو گرفت. کلیه ای که سرمای جبهه غرب به دیالیزشان کشانده بود. بالاخره فاطمه و علی در میان بهت و شادی نامزد کردند و این سرآغازی از آسمانی شدن ما بود. خانواده خونگرم و مهربان و با غیرت تو پذیرای فاطمه شدند. به خاطر کلیه ات دائم یک پایت در بیمارستان بود. اما نمی گذاشتی سختی دیالیزهای پی در پی احساس خوشبختی را لحظه ای از فاطمه ات دور کند. دانشجوی سال سوم حقوق بودن برایت دردسر بود. سر به سرت می گذاشتند. آزارت می دادند، به روی خودت نمی آوردی، دلت به فاطمه ات خوش بود. کانال سیره شهدا سروش http://sapp.ir/sireshohada97 ایتا http://eitaa.com/sireshohada97
؛«محمد_حسین»عوضم کرد رویه زندگیم رو جوری چیدم که به چیزایی که دوست داشتم، برسم. درسم نیمه تموم مونده بود. پول نداشتم تمومش کنم. مجبور بودم هرجا هرکاری بهم میدن برم. آزاد زندگی می کردم. گروه جهاد و مقاومت مشرق - اسمم سارا است. پدر و مادرم رو از بچگی ندیدم. برای همین ازکسی نشنیدم چرا اسمم رو گذاشتن سارا. ما سه تا خواهر بودیم؛ مریم، سارا، زهرا به ترتیب از بزرگتر به کوچیکتر. مادرم سن کمی داشت بخاطر شرایط خاصش مجبور شده بود با پدرم که شاید حدود 50سال اختلاف سنی داشت، ازدواج کنه. بعد از به دنیا اومدن خواهر کوچیکم مثل اینکه نتونستن از ما نگهداری کنن. پدر و مادرم از هم جدا شده و من و خواهرام راهی پرورشگاه می شیم. بعد از مدتی خواهر کوچیکترم رو یه خانواده به فرزندی قبول میکنه و میبرنش. یه مدت بعد هم یه خانمی ما رو به فرزندخواندگی می پذیره. حدودا 5 ساله بودم. اینکه تو این سالها به ما چی گذشت و چه بلاهایی سرمون اومد بماند که گفتنش فقط ما رو از (شهید) محمدحسین (محمدخانی) دور می کنه. اینارو گفتم که یه بیوگرافی مختصر ازم بدونید. کانال سیره شهدا سروش http://sapp.ir/sireshohada97 ایتا http://eitaa.com/sireshohada97
قرارگاه جهادی شهید صدرزاده (سیره شهدا)
#بی_دین_بودم؛«محمد_حسین»عوضم کرد رویه زندگیم رو جوری چیدم که به چیزایی که دوست داشتم، برسم. درسم ن
از بچگی اسممو عوض کردم و گذاشتن زیبا. سارا رو دوست نداشتم. من رو یاد خانواده ای مینداخت که رهام کرده بودن. همیشه باید توضیح می دادم چرا اسم شناسنامم چیز دیگه ایه. چرا اسم مادرم با اسم مادر شناسنامم فرق داره. چرا اسم نامادریم با اسم خواهرم یکیه. همیشه فکر می کردم همه بلاهایی که سرم اومده بخاطر اسممه. سرتونو درد نیارم. از یه جایی مجبور شدیم با خواهرم تنها زندگی کنیم. همه چیز رو دوش خودمون بود. کار می کردیم ولی حقمون رو نمی دادن. زندگی کردن با اون شرایط خیلی سخت بود. خیلی جاها دروغ گفتم که بتونم راحت زندگی کنم. خیلی جاها سادگی می کردیم و گول خیلی آدمها رو می خوردیم. دوتا دختر جوون تنها، آدمی نبود نفهمه و واسه خودش فکر و خیال نکنه. برای من هم خیلی چیزا عقده شده بود. رویه زندگیم رو جوری چیدم که به چیزایی که دوست داشتم، برسم. درسم نیمه تموم مونده بود. پول نداشتم تمومش کنم. مجبور بودم هرجا هرکاری بهم میدن برم. آزاد زندگی می کردم. دوستای خوب داشتم ولی زیاد دور و برشون نمی رفتم. دنبال تفریح بودم. درسم رو که تموم کردم و توی بیمارستان مشغول شدم درآمدم خوب شد. افتادم دنبال خوش‌گذرونی. مهمونی، گردش، مسافرت. برام فرقی نمی‌کرد پسر باشه یا دختر. پایه‌ام بود و خوش بودم، باهاش می‌رفتم. نماز و روزه که تعطیل شده بود. اسب‌سواری و کوهنوردی می‌رفتم با گروه. مختلط بودن. ظاهر خوبی نداشتم. شما به آخرش فکر کن. به اینکه در این شرایط چه اتفاقایی آدم رو تهدید می‌کنه. از یه جایی دیگه کم آورده بودم. برای همین به اولین خواستگاری که با شرایطم کنار اومد جواب مثبت دادم. ازدواج کردم و رفتم به تهران. یه روز یکی از دوستام گفت رونمایی از یه کتابه بیا اونجا همو ببینیم. تو جلسه تمام حواسم پیش دوستم بود. اصلا به شهید و اینکه کیه فکر نمی کردم. آخر مجلس کتاب «عمار حلب» رو خریدم و رفتم.
قرارگاه جهادی شهید صدرزاده (سیره شهدا)
#بی_دین_بودم؛«محمد_حسین»عوضم کرد رویه زندگیم رو جوری چیدم که به چیزایی که دوست داشتم، برسم. درسم ن
یه شب از سر بی‌خوابی رفتم سراغش. اسمشو که دیدم برام جالب بود. گفتم شبیه اسم پسرمه. مجرد که بودم یه اتفاق بدی برام افتاد. از قضا ایام محرم بود. از خدا خواستم اگه مشکلم حل بشه و یه روزی پسر داشتم اسمشو حسین میذارم. چون پسرم ایام تولد حضرت محمد به دنیا اومد اسمشو محمدحسین گذاشتم. شروع کردم به خوندن. هر چی می‌خوندم بیشتر دوستش داشتم. همیشه پدر یا برادر خیالی‌ام رو شبیه محمدحسین می‌دیدم. همیشه واسه خودم یه بابا لنگ‌دراز مهربون داشتم. الان اونو تو محمدحسین می‌دیدم. تو خونه همش برای همسرم از محمدحسین می‌گفتم. از خوبیاش. حسودیش می‌شد گاهی. بهش می‌گفتم شهید شده چرا بهش حسودی می کنی؟ مثل یه سریال دیدنی شده بود برام. هر شب نیمه شب باید می خوندمش. خدا گواهه با کلمه به کلمه این کتاب اشک ریختم. به‌خاطر شرایط مالی خاصی که داشتیم مجبور شدیم تو یه نقطه دور افتاده تو تهران خونه بگیریم. روزا تا دیر وقت با پسرم که فقط چندماه داشت تنها سپری می‌کردم. محمدحسین همه تنهایی منو پر کرد. به خدا باهاش حرف می‌زدم. الانم همینطور. تو اتاقم چندتا از عکساشو چسبوندم. تو اتاق پسرم هم همینطور. حس می‌کردم داره منو می‌بینه. می‌خواستم خودمو براش لوس کنم. کاری کنم که دوست داره. کانال سیره شهدا سروش http://sapp.ir/sireshohada97 ایتا http://eitaa.com/sireshohada97