eitaa logo
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
10هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
34 فایل
فروشگاه صنایع دستی و سوغات سیستان 🔸با هدف ایجاد اشتغال و فروش محصولات خانواده های کم برخوردار روستاهای منطقه سیستان 📲آیدی جهت سفارش: @sistan 📦ارسال رایگان به تمام نقاط کشور📦 🔹زیر مجموعه مرکز نیکوکاری امام رضا(ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تب_هجران به خدا منتظر آمدنت می‌مانیم... پای این عشق اویس قرنت می‌مانیم... #صابر_خراسانی بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_هـفتاد_و_یکم ✍لبه های چادر را با دست نگه داشته ام و مثل بچه ها دنبال لاله راه
📙 ◀️ ✍🏻تا ظهر تمام طول و عرض اتاقم را قدم می زنم و گوش به زنگ موبایلم هستم اما هیچ خبری نمی شود.در می زنند و افسانه سرک می کشد تو _نمیای ناهار؟ +نه _کتلت درست کردما +نمی خورم مرسی _صبحانه هم که نخوردی،چرا بی قراری؟ می نشینم روی تخت و می گویم: +نه بابا! فقط اشتها ندارم آخه ... هنوز حرفم تمام نشده که گوشی زنگ می خورد،با سرعت می دوم سمتش و با دیدن شماره ی ناشناس قلبم شروع می کند به تند زدن.افسانه با طعنه می گوید: _من میرم پس لبم را گاز می گیرم،آبرویم رفت!از ترس قطع شدن سریع تماس را جواب می دهم.و برای اولین بار دقیقا نمی دانم که چه باید بگویم! _الو +بله _سلام علیکم سماوات هستم چقدر صدایش از پشت تلفن فرق داشت و مردانه تر بود! +سلام آقا شهاب،خوب هستین؟ _الحمدالله.شرمنده مزاحم شدم +خواهش می کنم _والا من برای یه کار کوچیکی اومدم مشهد،تازه رسیدم الانم توی مسیر حرم هستم که ان شاالله اگه قسمت بشه اول برم پابوس آقا امام رضا،بعد به کارم برسم.فرشته یه سری چیز برای شما فرستاده و تاکید اکید کرده که برسونم به دستتون،در جریان که گذاشته شما رو؟ +ممنون بله خودش دیشب بهم پیام داد _بله،حالا هرطور شما صلاح می دونید، اگر می خواین آدرس بدید تا من امانتی رو براتون بفرستم یا... هول می شوم و می پرم توی صحبتش: +نه نه،من داشتم می رفتم بیرون.شما بگید کجایین تا بیام بگیرم خودم چند لحظه مکث می کند و بعد با لحنی که انگار متفکرانه است می گوید: _والا من خیلی وارد نیستم به اینجاها. حرم خوبه؟ بدون هیچ تاملی می گویم: +بله ،بیام همونجا؟ _ممنون شما میشم +فقط کی .... _الان که نمازه .دو ساعت دیگه خوبه؟ +بله _خیره ان شاالله.پس فعلا امری نیست؟ +عرضی نیست _یاعلی +خداحافظ قطع می کنم و دوباره ذوق مرگ شده ام. بلند می شوم و می روم توی آشپزخانه، صندلی را جلو می کشم و می گویم: _خوشمزه بنظر میاد +بشین برات بکشم،تو که اشتها نداشتی؟! خجالت می کشم از اینکه افسانه چه فکری در موردم می کند!اما فعلا برای حرف زدن وقت ندارم...ناهارم را می خورم و آماده می شوم. هرچقدر جلوی آینه به خودم نگاه می کنم بیشتر احساس می کنم که یک چیزی کم است.تقریبا آرایش نکرده ام اما کرم و رژ کمرنگی زدم.روسری بلند آبی و مانتوی مشکی بلند و شلوار جین آبی پوشیده ام. تیپم بد نیست اما انگار یک جای کارم می لنگد. دست به دامن لاله می شوم و خوشحالم که فاصله ی خانه هایمان فقط چند کوچه است.همین که در را باز می کند می گویم: _وای لاله دیرم شد +کجا؟علیک سلام _باورت نمیشه ولی شهاب اومده مشهد +خواستگاریت؟! _نه بابا... کار داره +خب پس به تو چه؟ _قرار دارم باهاش +خاک تو سرت ،پسر مردمو از راه به در کردی که باهات قرار بذاره؟ _چی میگی تو...خواهرش برام یه سری کتاب و این چیزا فرستاده +وا،یعنی انقدر واجب بوده؟ _حالا بهتر !اینا رو ول کن.من باهاش حرم قرار گذاشتم و الان دارم میرم اونجا +خب؟ _یه حس بدی دارم.ببین لباسام خوبه؟ +آره بهت میاد _ولی انگار... +صبر کن الان میام یکی دو دقیقه بعد بر می گردد و می گوید: _بفرمایید خانوم اینو یادت رفته بود می خندم و چادر را از دستش می گیرم. 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ ....
#امتحان_سخت... پس او چون آن را اعلام مي دارد همـۀ یاران مانند گوسفند وحشت زدۀ گنگ از گردش مي رمند، و جز يك وزير و يازده رئیس كسى از آنان باقی نمي ماند،...
🌸🌿دعایت میکنم هر شب✨ 🌸🌿نمیدانم چه میخواهی 🌸🌿از او خواهم برای تو هر آنچه 🌸🌿 در دلت خواهی 🌸🌿شبتون مهدوی💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_آقای_من کشتی نسازای نوح طوفان نخواهدآمد در شوره زار دلها باران نخواهد آمد رفتی کلاس اول این جمله را عوضکن آن مرد تا نیاید باران نخواهد آمد 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
4_6016898411716937008.mp3
4.28M
🎧🎧 👆 ✅اثار شوم خودارضایی و درمان آن 🔴حتما گوش کنید و نشردهید ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🔹 🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نزدیک به ۸۰ درصد دبیرستانی های ما فکر میکنند امام زمان (عج الله فرجه) پس از ظهور اولین کاری که انجام میدهند گردن زدن است. #استاد_رائفی_پور بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🌹 بر روح خدیجه ( س ) کفو خاتم صلوات بر حامی پیغمبر اکرم (ص) صلوات همپای خدیجه ( س ) نیست بانوی دگر بر جود خدایی اش دمادم صلوات 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهم بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢صحبت های استاد رحیم پور ازغدی ⁉️مردم می پرسند چرا در این ۴۰ سال یک #نماینده_فاسد را اعدام نکرده اید؟ بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
نامه دختر رضا شاه به امام خمینی(ره) صديقه از دومین ازدواج رضاشاه که بعد از مرگ پدرش از هویت خود خبردار شد طی نامه ای به امام خمينی خواست که به اسم پدر و مادرپهلوی اش شناسنامه بگيرد. بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان‌_پناه ◀️ #قسمت_هفتاد_و_دوم ✍🏻تا ظهر تمام طول و عرض اتاقم را قدم می زنم و گوش به زنگ موبایلم
📙 ◀️ ✍🏻از دور می بینمش،سرش را پایین انداخته و بسته ای در دست دارد.انگار صد سال از ندیدنش گذشته،لبخند می زنم و ناخوداگاه چادرم را جلوتر می کشم. نمی فهمم استرس دارم یا خوشحالم، دفعه ی اولی نیست که با یک پسر قرار دارم !اما این بار همه چیز فرق می کند... پیراهن سفید با راه های باریک آبی پوشیده و شلوار پارچه ای سورمه ای رنگ.ساده و موقر! هیچ وقت تصور هم نمی کردم که از یک پسر مذهبی خوشم بیاید و به این حال و روز بیفتم...تقدیر چه کارها که نمی کند! به ساعت مچی ش نگاه می کند و بعد هم به اطرافش...من را ندیده؟!تعجب می کنم وقتی از کنارم می گذرد بی آنکه آشنایی بدهد!قبل از اینکه دورتر بشود صدایش می زنم: _آقا شهاب؟ برمی گردد و با دیدنم انگار چیز باورنکردنی باشم چندبار پلک می زند و بعد می گوید: +شمایین؟ _سلام.بله تازه می فهمم که بخاطر چادر و حجابم نشناخته!به زمین نگاه می کند و می گوید: +سلام،شرمنده متوجه نشدم _خواهش می کنم چند ثانیه مکث می کند و بعد بسته را به سمتم دراز می کند. +امانتی،خدمت شما انگار او هم دست پاچه شده!حتی فراموش کرده که احوالپرسی بکند _دستتون درد نکنه .باعث زحمت شما هم شدم +اختیار دارین،چندتا کتابه و سی دی و یه چیزایی که فرشته خودش خبر داره فقط بسته را می گیرم و برای پرسیدن سوالم این پا و آن پا می کنم... پیش دستی می کند و می گوید: _اگر امری نیست... چه عجله ای دارد برای رفتن،درست برعکس من! +این کتابا هم مثل همون قبلیاست که تهران بهم داده بودین؟ _چندتا از کتابای شهید مطهری و یکی از اساتید خوب ارزشیه و یکی دوتا رمان دفاع مقدسی +یادتون اوندفعه چی گفتین؟ _در مورده؟ +کتابا...گفتین بخونمو اگه سوالی بود بپرسم _بود؟ +زیاد! واقعیت را گفته ام...موبایلش زنگ می خورد؛با یک عذرخواهی کوتاه قطعش می کند. _فکر می کنم هرچی بیشتر بخونید بهتره +و سوالام بیشتر میشه _اما لابلای متن و سطر هر کتابی به جواب های کوتاه و بلند خوبی هم می رسین +توجیه می کنه اما من دلیل می خوام برای بعضی از اتفاقای جدید _چه اتفاقی؟ +مثلا..خب مثلا همین چادر به گوشه چادرم نگاه می کند و با لبخند می گوید: _خودتون بگید،چی بوده دلیلش؟ هول می شوم!سوالم را دوباره از خودم می پرسد...بگویم بخاطر تو؟!بخاطر خانواده ی مذهبیت؟لبم را تر می کنم و جواب می دهم +با امام رضا بعد از چندسال یه عهد و شرطی کردم و نتیجش فعلا شده این _خیره +بود که برام معجزه کرد حتما _من به اعتقاد معتقدم گیج می شوم و می پرسم: +چی؟ _خیلی خوبه که یه منبع نور و معجزه ای باشه و آدم در جوارش زندگی کنه... باهاش عهد ببنده و جواب بگیره و اتفاق های مثبت براش بیفته.چی بهتر از این؟ +بله اما همشم همین نیست! _من بهتون اطمینان میدم که این اتفاق از هرجا و به هردلیلی که بوده خیره. دلم می ریزد...دلیلش تو بودی و بی خبری!خیری و بی خبر بودم؟سکوت می کنم.هزار حرف نگفته دارم اما می ترسم از اینکه کلامی بگویم و آبروی تازه جمع کرده ام را به باد بدهم... حتما می فهمد خوددرگیری دارم که می گوید: _آدم های زیادی رو با شرایط شما دیدم پناه خانوم با جنبه های مختلف.رک بگم باید شاکر خدا باشید که امروز تو این نقطه ایستادین +چه نقطه ای؟چون من خونم مشهده و جلوی در حرم وایسادم؟ جدی پرسیدم اما او ناگهانی می خندد. حتی خنده اش هم حساب شده و با متانت است...کوتاه و نه با بی قیدی کسانی مثل پارسا!سریع صدایش را صاف می کند و با لحنی که هنوز ته مایه خنده دارد می گوید: _نه!اون که صد البته جای خود داره...اما منظورم نظر کردن خداست و اینکه به نسبت ،خیلی زود راهتون رو دارید توکل بر خدا پیدا می کنید.با ارزشه! +آهان،آره اما آرزو داشتم تو این شرایط پیش زهرا خانوم یا فرشته می بودم که حداقل از راهنمایی هاشون استفاده کنم _حاج خانوم سلام رسوندن و گفتن در خونه خودتون به روی خانواده و شما بازه،شماره تلفن فرشته و بقیه رو هم که دارین.هر موقع نیازی بود خوشحال میشن حتما که کمکی بکنن +زهرا خانوم از راه دورم انرژی مثبت می فرسته.مرسی _ان شاالله که براتون اتفاق های پیش بینی نشده خوبی همچنان بیفته. جمله اش را چندبار توی سرم تکرار و هر بار هزار و یک برداشت جدید می کنم! _با اجازه من باید مرخص بشم،دوستان منتظرن وا می روم.به این زودی!؟فقط و به سختی می گویم: +خواهش می کنم _سلام برسونید به خانواده +سلامت باشید _زیارتتون هم قبول +خیلی ممنونم.خدانگهدار _یا علی رفتنش را نگاهش می کنم و آهسته می گویم: +یاعلی 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ ... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🍃🌺الهی حال دلتون خوب باشه🌺🍃 🎈 الهی آرامش نصیب دلتون☺️ 🌙 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
💚💚 من گریه می ریزم به پای جاده ات،تا آئینه کاری کرده باشم مقدمت را اوّل ضمیر غائب مفرد کجائی ای پاسخ آدینه های پر معمّا 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
✅ سه گروه مخالف 1️⃣ گروه اول از ظهور، آدم‌های پست‌همت و خودخواهی هستند که دنبال آبادی همۀ جهان نیستند. 2️⃣ طبق روایت، وقتی خواهد بود که نظریات مدعی ادارۀ زندگی بشر به بن بست رسیده باشند و بشر از انواع نظام‌های غیر ولایی مأیوس شده باشد. گروه دوم مخالفین ظهور آنهایی هستند که امید دارند غرب و عالم راهی برای سعادت بشر باز کنند. در واقع، غرب‌زده‌ها مخالف ظهورند! اینها دنبال جامعۀ مدنی غربی هستند نه جامعۀ مهدوی! مدینۀ اینها جوامع عقب‌ماندۀ اروپایی و آمریکایی است که رذل‌ترین انسان‌ها بر آنها حکومت می‌کنند. اینها رشد و را در آنجا می‌دانند، و لذا دنبال ظهور مهدی فاطمه نیستند. 3️⃣ سومین گروه ظهور، مسئولانی هستند که نان‌شان فعلاً در روغن است و دوست دارند اول نان خودشان در روغن باشد و بعد خدمت کنند؛ اینها به‌درد امام زمان نمی‌خورند و طبیعتاً اینها برای فرج هم دعا نمی‌کنند! چون حضرت به سخت می‌گیرد و به آنها جز نان خشک و لباس خشن نخواهد داد! (إِلَّا أَکْلُ الْجَشِبِ وَ لُبْسُ الْخَشِن؛ دعوات راوندی/296) و مسئولانی که اول دنبال نان خودشان هستند را دور خواهد انداخت. بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 #خاخام_یهودی که شیعه شد و بسیاری را شیعه کرد! محمد رضا فخرالاسلام که بود و چه کرد؟ بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
آیت ا.. قاضے را درخواب دیدم گفتم چه چیزۍ حسرت شما دردنیاست ڪه انجام نداده اید؟ فرمودند:حسرت میخورم چرا در دنیا فقط روزی یڪبار زیارت عاشورا مۍخواندم. ˝آیت الله بهجت˝ بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کسی نایب امام زمان(عج) را نشناسد، امام عصر را هم نخواهد شناخت. 🔴نظرات بزرگان نظیر امام، ایت الله حسن زاده و جوادی و حسن نصرالله و ... در مورد امام خامنه ای. داستان سید کریم کفاش و امام زمان(عج)👇 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
36407073.out.mp3
6.34M
#حتما_بشنوید 🎤 کلیپ صوتی "لعن؛ افراط ها و تفریط ها" ⚠️ نه توهین به مقدسات ⚠️ و نه انکار برائت #وحدت بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی که #احتمالا برای بار اول خواهید دید . چاهی که حضرت #یوسف علیه السلام در آن انداخته شد بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_هفتاد_و_سوم ✍🏻از دور می بینمش،سرش را پایین انداخته و بسته ای در دست دارد.انگا
📙 ◀️ ✍🏻روی تختم می نشینم و با ذوق بسته ی شهاب را باز می کنم.در نظر اول دیدن چند کتاب و سی دی برایم هیچ جذابیتی ندارد.اما به خودم می گویم(خوبه که بنده خدا گفت توش چیه تازه عقلم بد چیزی نیستا، مثلا توقع نداشتی که شهاب مثل فلان پسر و فلان بنده خدا ادکلن و شال و گردنبند مد روز سوغات بیاره که) کف جعبه،پارچه ی چادررنگی فوق العاده زیبایی خودنمایی می کند.با ذوق بر می دارم و نگاهش می کنم.جنس خاصی دارد ،خیلی وارد نیستم اما انگار ترکیبی از مخمل و حریر نرم است. لبخند می زنم و می گویم: _دوستش دارم،ولی معلوم نیست اینو خود شهاب سوغات آورده یا از فرستاده های فرشته ست! هنوز به نتیجه نرسیدم که با شنیدن سر و صدایی متعجب از جا بلند می شوم.گوشم را تیز می کنم،صدا هر لحظه نزدیک تر می شود و تنم را می لرزاند چادر را پرت می کنم روی تخت و از اتاق می روم بیرون. مادر بهزاد وسط پذیرایی ایستاده، نگاهش که به من می افتد مثل ببری که آماده ی حمله باشد افسانه که با لیوانی آب کنارش هست را هول می دهد عقب و به سرعت چند قدم به سمت من می آید.زیرلب سلام می کنم.انگار منتظر جرقه بود که یکهو آتش می گیرد. _چه سلامی،چه علیکی؟نمی فهمم، آخه نونت نبود آبت نبود برگشتنت از تهران چی بود دیگه دختر؟تو که رفته بودی موندگار بشی پس چرا مثل اجل معلق باز وسط زندگی ما سبز شدی هان؟ با چشم های گرد شده و دهان باز اول به چهره ی پر استرس افسانه و بعد به او خیره می شوم و می پرسم: +با منی ؟! _پس چی؟ولم کن آبجی انقد این دست وامونده رو نکش.بذار برای یه بارم شده هرچی تو دلم خون خوردم از دست عشوه گری های این دختره تف کنم بریزم بیرون!د آخه تو که بچه نیستی، والا بخدا ما هم سن و سال شماها بودیم دو سه تا بچه دور ورمون بود! وقاحتم حدی داره،یا می نشستی خونه ی بابات مثل دخترای سنگین و رنگین که خواستگارا با عزت و احترام بیان پاشنه درو از جا دربیارن،یا حالا که میفتی دنبال پسرای مردم حداقل پی یکی رو بگیر که فک و فامیل نباشه! +چی میگی اعظم؟تو رو خدا بیا بشین یه لیوان آب بخور الان فشارت میره بالا باز داستان ... _دق کردم افسانه دق!این دختر یه وجبی ماری بود که تو آستین منو تو بزرگ شد. اااا نکرد لااقل احترام این زن بابای بدبختو نگه داره!آخر الزمون شده بخدا بهت زده ایستاده ام و او در عرض چند ثانیه هرچه می خواهد می گوید!شوکه ام و هنوز نفهمیدم که چه خبر شده... سعی و تلاش افسانه هم برای آرام کردن این کوه آتش فشان بی ثمر می ماند... +آخه افسان،هرکی ندونه تو که خوب می دونی چجوری پسرمو چندساله گذاشته توی خماری،بچم نه شب داشته و نه روز...تموم دوستاش سر و سامون گرفتن ولی این یکی پاشو کرد تو یه کفش که الا و بلا پناه !یا پناه یا هیشکی...آخه کدوم پناه؟ دستش را به سمتم دراز می کند و با تحقیر می گوید: _این؟این؟ اینی که تا دیروز ده تا پسر هواخواهش بودن و یه من سرخاب سپیداب داشت و از فرق سرش تا نوک موهای هفت رنگشو کل محل دیده بودن؟ من بیام چنین دختری رو عروسم کنم؟ که پس فردا برام دختر بزاد لنگه ی خودش؟اینی که پاشد هزار کیلومتر کوبید رفت تهران که آزاد باشه!که افسارش دست خودش باشه!حالام معلومر نیست با چه نقشه و ترفندی از جا مونده شده و با این ریخت جدید برگشته که یعنی آره!من متنبه شدم...گیسشو فرستاده زیر روسری و سربه زیر میره میاد...کی بود کی بود من نبودم! که ایندفعه پسر ساده ی منو که داشت قرار عقد می ذاشت با هزار بدبختی ،وسط خیابون گیر بیاره و دوباره مخش رو شستشو بده!که بیاد زندگی منو زهر کنه، که چرا نگفتین پناه اومده اونم چه اومدنی...که باز رو در و دیوار خونم خط و نشون بکشه واسه حرف مرد یکی بودنش!که فقط پناه و پناه و پناه مثل نارنجکی شده ام که ضامنش را کشیده اند و فقط معطل شماره معکوس انفجار است! +نگو خواهر،بهزاد خودش همیشه خاطرخواه پناه بوده وگرنه کیه که ندونه دختر من .... تقریبا فریاد می زنم: _من دختر تو نیستم! جا خورده اند،به صورتم زل می زنند،دست هایم را از شدت حرص مشت کرده ام.با فک قفل شده شروع می کنم به گفتن: +لعنت به اون بهزاد که تمام روزای عمرمو برام مثل شب تار کرد همیشه،چی فکر کردی خانوم؟چطور به خودت اجازه دادی کفشتو ور بکشیو بیای خونه پدر من داد و بیداد راه بندازی؟خیال ورت داشته که پسرت تحفه ست،شازده ی شما خودش منو تو کوچه دید!حالا اینکه چشم و دلش با یه نظر به دختر مردم میره تقصیره منه؟به چه حقی تهمت می زنی؟با من دشمنی ،خدا و پیغمبرم سرت نمیشه؟ 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ ... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴داستانی زیبا از #بخشندگی خدا 📝پیامبر(ص):اگر اندازه رحمت خداوند متعال را مى دانستيد، حتما به آن تكيه مى كرديد بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
☀️ ☀️ امام علی(ع) پس از ظهور ، برقرار میشودبه طوری که یک زن میان عراق وشام راه میرودوپایش راروی هیچ گیاهی نمیگذاردوهیچ درنده ای اورانمی ترساند. 📘بحارالانوارج۵۲ص۳۱۶ بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯