eitaa logo
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
10.2هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
34 فایل
فروشگاه صنایع دستی و سوغات سیستان 🔸با هدف ایجاد اشتغال و فروش محصولات خانواده های کم برخوردار روستاهای منطقه سیستان 📲آیدی جهت سفارش: @sistan 📦ارسال رایگان به تمام نقاط کشور📦 🔹زیر مجموعه مرکز نیکوکاری امام رضا(ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 _تق تق _بله بفرمایید _سلام آقا سید. تا گفتم آقا سید یه برقی توی چشماش دیدم و این که سرشو پایین انداخت و گفت :سلام خواهر بله.؟کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و در رو باز گذاشت انگار جن دیده.نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت.تا میرفتم تو اتاق اون بیرون میرفت و از این کارها. _کار خاصی که نه میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم. _شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن. _چشم ممنونم. _دلم میخواست بیشتر تو اتاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست. از اتاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم. _سلام _سلام اینجا چیکار میکردی؟یه پا بسیجی شدیا از پایگاه مایگاه بیرون میای. _سر به سرم نذار مینا حالم خوب نیست. _چرا؟چی شده مگه؟! _هیچی بابا ولش کن.ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم.خب دیگه چه خبر؟! _هیچی همه چیز اوکیه ولی ریحانه _چی؟! _خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم. _ای بابا اینا چرا دست بردار نیستن مگه نگفتی بودی بهشون؟! _چرا گفتم ولی ریحانه چرا باهاش حرف نمیزنی؟! _چون نمیخوامش اصلا فکر کن دلم با یکی دیگست _مبارکه نگفته بودی کلکی هستی حالا این آقای خوشبخت کیه؟! _گفتم فکر کنم نگفتم حتما هست. در حال حرف زدن بودیم که آقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم ☺️ _ریحانه چی شده؟! _ها؟!هیچی هیچی _اما وقتی این پسره رو دیدی ... ببینم نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟! _ها نه. _ریحانه خر نشیا اینا عشق و عاشقی حالیشون نیست که.فقط زن میخوان که بقول خودشون به گناه نیفتن.اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطور دیوونت کردن _چی میگی اصلا تو این حرفا نیست به کسی هم چیزی نگو. _خدا شفات بده دختر. _تو توی الویت تری. _ریحانه ازدواج شوخی نیستا. _مینا میشه بری و تنهام بزاری؟ _نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن. _برو . مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم نمیدونستم از کجا باید شروع کنم. نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📙 ◀️ ✍🏻کلید را پرت می کنم توی کیف و با ژست خاصی می گویم : _اینو من باید بپرسما ،مثل اینکه شما پشت در خونه ی مایی آقا ! +مگه میشه؟ _چی میشه؟ جواب نمی دهد ، استغفرالهی می گوید یک قدم عقب می رود و به ساختمان نگاه می کند .هنوز توی ذهنم سرچ می کنم که شبیه به کیست ! دستی به ریشش می کشد ، موبایلش را از جیب پیراهن سفیدی که به تن دارد درمی آورد و شماره می گیرد .زیرلب غر می زنم "دیوونست ! اینم لابد مدل جدید مخ زدنشونه " نایلون ها را بر می دارم و در حالیکه هنوز مثل واداده ها وسط کوچه ایستاده با پا در را می بندم و وارد خانه می شوم . فرشته با عجله می دود توی حیاط ، چادر گلدارش را توی هوا چرخی می دهد و می گوید : +کسی در نزد ؟ _نه ولی یه آقایی بیرونه که سوالای عجیب غریب می کرد ،چطور ؟ +اوه اوه شهاب سنگ نازل شد ! _یعنی چی؟ +هیچی ،تو برو داخل دستت افتاد ! با عجله می رود سمت در ، امروز همه مشکوک اند ! شانه ای بالا می اندازم و با اینکه از شدت فضولی در حال مردنم اما ترجیح می دهم نامحسوس آمار بگیرم !پله ها را با وجود سنگینی خریدها دوتا یکی طی می کنم ، شالم را از سرم می کشم و از پشت پنجره ی اتاق بیرون را دید می زنم پسر جوان توی حیاط کنار فرشته ایستاده و آهسته حرف می زنند .دست هایش را جوری توی هوا تکان می دهد که می فهمم عصبانیست ! چشم هایم را ریز می کنم و گوشم را تیز ... قد نسبتا بلندی دارد و چهره ای آرام و مذهبی با تیپی ساده شاید دوست پسر فرشته باشد ! خودم خنده ام می گیرد از این تصور محال ... نمی دانم چه می گویند که ناگهان هردو نگاهشان سمت پنجره ی اتاق من می چرخد . چشمان فرشته گرد می شود و تند و تند با دست اشاره می کند که دور شوم پسر اما به ثانیه نرسیده رو بر می گرداند و از در بیرون می زند. 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ ... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯